سایت معرفی و نقد کتاب وینش
سایت معرفی و نقد کتاب وینش

اشتراک گذاری این مقاله در فیسبوک اشتراک گذاری این مقاله در توئیتر اشتراک گذاری این مقاله در تلگرام اشتراک گذاری این مقاله در واتس اپ اشتراک گذاری این مقاله در لینکدین اشتراک گذاری این مقاله در لینکدین

پدران / پسران

ماندن یا رفتن؟ ماندن در جزیره‌ای که همه‌ی پدران در معدنش کار می‌کنند و پسران هم اگر بمانند مثل پدران‌شان معدنچی خواهند شد؛ یا رفتن از جزیره به دنبال آرزوهای خود. ماندن یعنی وداع با علایق و رفتن یعنی یک عُمر عذاب وجدان. «جزیره» مجموعه‌ای از نُه داستان است که توسط آلیستر مک‌لاود در حد فاصل سال‌های ۱۹۶۸ تا ۱۹۷۷ نوشته شده و مکانِ اصلی وقایع آن در حوالی جزیره‌ی کِیپ برتون در ایالت نوا اسکاتیا کانادا است.

 

 

 

 

 

«پدرم از پنجره رو برمی‌گرداند و می‌گوید: «تو امروز تازه هیجده سالت میشه. شاید بتونی یکم دیگه منتظر بمونی. شاید اتفاقی بیفته.» اما در چشم‌هایش اعتقاد راسخی به حرف‌هایی که زده نمی‌بینم و می‌دانم که حس می‌کند منتظر ماندن در بهترین حالتش خسته‌کننده است و در بدترین حالتش ناامید‌کننده.» ماندن یعنی وداع با علایق و رفتن یعنی یک عُمر عذاب وجدان، ماندن به کُشتن رویاها می‌ماند و رفتن به تحقق رویاها؛ اما در نهایت این جدالِ بین رفتن و ماندن منجر به رستگاری و آرامش نمی‌شود، پدران و پسران همیشه در آستانه‌اند، جایی میان گذشته و حال، میان رفتن و ماندن و در حالِ تصوّر آن شکل دیگری از زندگی که به دنبالش نرفته‌اند و ممکن بود برایشان اتفاق بیفتد.

«جزیره» مجموعه‌ای از نُه داستان است که توسط آلیستر مک‌لاود در حد فاصل سال‌های ۱۹۶۸ تا ۱۹۷۷ نوشته شده و مکانِ اصلی وقایع آن در حوالی جزیره‌ی کِیپ برتون در ایالت نوا اسکاتیا کانادا است. داستان‌ها معمولاً راویانی کم سن‌وسال دارند که گویی وقایعی از گذشته را سال‌ها بعد به یاد می‌آورند؛ چیزی از گذشته آن‌ها را رها نمی‌کند و گذشته گاه و بی‌گاه به راویان حمله می‌کند. تصاویر کودکی، جزیره، دریا و معادن برای همیشه با آن‌هاست. داستان‌های مک‌لاود موتیف‌های ثابتی دارند؛ خانواده‌هایی پرجمعیت (با حداقل هفت فرزند)، اجاقی با سوخت چوب و زغال‌سنگ که مادران در کنارش ایستاده اند، پدرانی فرسوده، پدربزرگ‌ها، مادربزرگ‌ها و تقابل نسل‌ها و از همه مهم‌تر قایق‌ها و معادن. سوال کلیدی و هر روزه‌ی اعضای خانواده از پدران این است که: «امروز تو قایق (معدن) اوضاع چطور بود؟» سراسر زندگی اعضای خانواده تحت‌تاثیر دریا و معدن است.

خیلی زود و بعد از چند داستان به طور کامل با فضای جزیره آشنا می‌شویم. تکرار فضاها و موقعیت‌ها کم‌کم ما را به عضوی از این جزیره‌ی عجیب بدل می‌کند. شخصیت‌های هر خانواده می‌توانند جایگزین هم شوند و راوی در سنین مختلف در حال تعریف سرگذشتِ یک خانواده‌ی واحد باشد. مک‌لاود در این نُه داستان تمام احتمالاتِ زندگی پدران و پسرانِ این جزیره و رفتن و نرفتن‌هایشان را بررسی می‌کند؛ اینکه در هرکدام از حالت‌ها چه وقایعی چشم‌انتظار پسران خواهد بود؛ اگر پسری قید همه چیز را بزند و پیش پدرش بماند (داستانِ قایق) اگر پسری در صبح روز تولد هجده سالگی‌اش همه چیز را رها کند و به دنبال آینده برود (داستانِ تاریکی بی‌کران) اگر کل خانواده به دلیل تعطیلی معدن از جزیره به شهر بروند (داستانِ هدیه‌ی گران‌بهای خاکستری) اگر پسرِ بزرگ خانواده سال‌ها بعد و در حالی که فرد موفقی است با همسر شهری و فرزندش به جزیره برگردد (داستانِ بازگشت) اگر فقط یکی از دَه‌ها نوه‌ی خانواده، پیش پدربزرگ و مادربزرگ در جزیره بمانند (داستان‌های هدیه‌ی گمشده‌ی نمکین او و راهی به دماغه‌ی رَنکین) و در نهایت اگر تعطیلی معادن منجر به خروج پدران از کشور و رفتن به آفریقا شود. (داستانِ رخت بربستن تابستان)

مردم جزیره به غریبه‌ها به چشم دیگری نگاه می‌کنند؛ شهری‌ها را غریبه‌هایی می‌دانند که هرگز از زندگی و مشکلات‌شان سر در نخواهند آورد، توریست‌هایی شاد و بی‌غم که جزیره را صرفاً برای گرفتن عکس‌هایی یادگاری دوست دارند. همین می‌شود که اگر فرزندشان با فردی غریبه ازدواج کند گویی دیگر از آن‌ها نیستند و به روند نسلی و خونی آن‌ها خیانت شده است.
 
 
 
 
نوه‌ها، دامادها و عروس‌های شهری در جزیره شکل غریبه‌ها را دارند و فرزندان شهرنشین شده نیز؛ مادران بیشتر به این فکر می‌کنند که نوه‌های موقرمز با چوب بیسبال و عروسکی در دست، هیچگاه دریا را نخواهند شناخت، و پدران به اینکه دیگر کَسی نیست تا چرخه‌ی شغلی خانواده را ادامه دهد. پدران و مادرانِ این داستان‌ها بی‌آنکه پسران خود را مجبور به انجام کاری کنند، آن‌ها را در برزخی اخلاقی قرار می‌دهند، در ظاهر مخالفتی با رفتن فرزندانشان ندارند و با گفتن اینکه «اگر نتوانسته‌ام چیزی به پسرم ببخشم به جایش سعی خواهم کرد چیزی هم از او نگیرم.» در عمل حق انتخاب را به پسران می‌دهند اما هر دو طرف می‌دانند که این حرف به معنای رضایت به رفتن نیست. والدین گاهی موانعی اخلاقی برای نرفتن آن‌ها ایجاد می‌کنند، مثل مادری که به یکباره و دمِ رفتن به پسر بزرگش بگوید: «هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم پسرِ من کتابای به دردنخور رو به پدر و مادری که به دنیاش آوردن ترجیح بده.» یا پدربزرگی که در هنگام خداحافظی و بازگشتِ فرزند بزرگ و نوه‌اش به شهر بگوید: «دَه سال گذشت تا من را ببینی. دَه سال بعد، دیگه اینجا نیستم که من رو ببینی.» جملاتی کوتاه و زهرآگین که رفتن را از پا می‌اندازد. تناقضات پدران و مادران به بهترین شکل در دو نامه‌ی قدیمی که مادربزرگِ داستانِ «تاریکی بی‌کران» به نوه‌ی در آستانه‌ی رفتنش نشان می‌دهد خود را عیان می‌کند:
 
نامه‌ی اول: ۱۲ مارس ۱۹۳۸
«من دارم پیر می‌شوم و خیلی دوست دارم تو برگردی و شغل من را در معدن بگیری، رگه‌ی این معدن تا سال‌ها خوب است… به خودت زحمت نوشتن نده. فقط بیا. منتظرت هستم. دوست‌دار تو، پدرت.»
نامه‌ی دوم: همان تاریخ
«به حرفش گوش نده. اگر برگردی اینجا، دیگر بیرون نمیایی و اینجا جایی نیست که به درد زندگی کردن بخورد. می‌گویند رگه‌ی معدن تا چند سال دیگر تمام می‌شود. قربانت، مادر.»

پدران و پسرانی که در جزیره می‌مانند اینگونه به خود دلداری می‌دهند که ماندن و انجام دادن کاری که خودت نمی‌خواهی شجاعانه‌تر از این است که خودخواهانه به دنبال رویاها و علایق شخصی‌ات باشی. نوعی فریب که شاید ماندنشان را آسان‌تر کند. راویان اول شخص «جزیره» گذشته را با جزئیات می‌کاوند. مشخص نیست دقیقاً به دنبال چه چیزی می‌گردند، به دنبال متهم کردن خانواده‌شان هستند یا خودشان. گذشته در توصیفات آن‌ها حالتی حُزن‌آمیز به خود می‌گیرد. روایت‌هایی می‌شود از حسرت و فقدان. پسرانی که می‌خواهند راه پدر و پدربزرگ‌شان را طی نکنند، پسران جوانی که با نگاهی انتقادی به پدرانشان می‌نگرند، بی‌خبر از آنکه پدران نیز سال‌ها قبل در بزنگاه ماندن یا رفتن بوده‌اند. به خیال خود خیلی بیشتر از دو نسل قبلی خود می‌دانند، اما سال‌ها طول می‌کشد تا بدانند که چیزی بیشتر از آن‌ها نمی‌دانند و هر قدر هم از جغرافیای کودکی خود دور شده باشند، سرنوشت‌شان برای ابد به آن جزیره گره خورده است. مثل پسر در داستان دوم که در حالی که فقط کمی از جزیره دور شده است، معدنی در مقابلش ظاهر می شود. داستان‌ها سعی می‌کنند نوستالژیک نباشند، گذشته آنقدرها نیز خوب، رنگین و شاد نبوده است اما مسأله این است که زمانِ «حال» نیز چیز بیشتری به آن ها نبخشیده است.
 
زمان زیادی باید بگذرد تا پسران به پدرانشان افتخار کنند، زمانی که از پدران چیزی جز عوارض ناشی از دریا و معدن باقی نمانده است؛ یکی انگشتش را از دست داده است، یکی جراحتی عمیق بر پیشانیش دارد، یکی همه عمر بوی نمک دریا را می‌دهد و بعضی تا پای مرگ رفته‌اند و یا جان خود را از دست داده‌اند. راویان مک‌لاود به دنبال تکمیل کردن پازلی هستند که هیچ‌وقت تکه‌هایش کنار هم قرار نمی‌گیرند، همیشه تکه‌ای در گذشته خالی است.

جزیره مجموعه‌ای از مرگ‌ها است. مرگ در جای جای این داستان‌ها حضور دارد. همزمان با بلوغ و رشد پسران، پدران به سمت مرگ حرکت می‌کنند. پدرانی که بیشتر عُمرشان را زیرِزمین بوده‌اند و در تاریکی و این نیز خود استعاره‌ای آشکار از مرگِ پیش روی آن‌ها است. گاهی مرگ‌هایی که در دل معدن رخ داده‌اند با توصیفاتی بی‌رحمانه شرح داده می‌شوند اما در نهایت خبری از مرثیه‌سرایی برای مرگ‌ها نیست و غالباً با چرخشی ناگهانی توجه خواننده از مرگ منحرف می‌شود. (مثل مرگ عجیب پدر، در داستان اول.) راویان آنقدر راحت از مرگ پدربزرگ‌ها، عموها و برادران خود در دریا و معدن صحبت می‌کنند که گویی سرنوشت محتوم‌شان را از سال‌ها قبل می‌دانسته‌اند. مادربزرگ در داستان «راهی به دماغه‌ی رَنکین» می‌گوید: «(ما) دو تا استعداد خدادای داری(م). استعداد موسیقی و استعداد پیشگویی مرگ خود(مون).»

جایی در میانه‌های داستان اول پدر برای توریست‌هایی که به جزیره آمده‌اند، آواز می‌خواند. «پدرم رفت سراغ مرثیه‌ها و آوازهای گالیکِ پرشور و فراموش‌نشدنی جنگ از نیاکانِ آواره‌ی هایلندیش که هیچ گاه آن‌ها را ندیده بود و وقتی صدایش رفته‌رفته خاموش شد، گویی اندوه عمیق سیصدساله بر آن لنگرگاه آرام و کشتی‌های خاموش مستولی شد.» غم و اندوهِ داستان‌های آلیستر مک‌لاود به یکباره بر خواننده مستولی می‌شود و به یکباره یادمان می‌آید که اهالی جزیره مردمانی غریب و تنها هستند و جز همین خانواده‌ی پرجمعیت‌شان کَسی را ندارند. این بقای دائمی و رفتن از معدنی به معدن دیگر تنها راه نجات‌شان است. آن‌ها در مقابل رفتن مقاوم و صبورند، آنقدر از وطن اصلی خودشان دور شده‌اند که دیگر دلیلی برای رفتنِ بیشتر نمی‌بینند. جزیره آخرین خانه‌ی آن‌هاست، «پیچِ کوچکِ غم» است و آن‌ها نمی‌خواهند از این پیچ غمناک عبور کنند. اما جزیره در نهایت شبیه به خانه‌ای متروکه در «ماکاندوی» مارکز می‌شود، خانه‌ای بدون سکنه و در آستانه‌ی ویرانی، که سال‌هاست کَسی به آنجا سر نزده است.
 
 
 
 
 
 

  این مقاله را ۰ نفر پسندیده اند

اشتراک گذاری این مقاله در فیسبوک اشتراک گذاری این مقاله در توئیتر اشتراک گذاری این مقاله در تلگرام اشتراک گذاری این مقاله در واتس اپ اشتراک گذاری این مقاله در لینکدین اشتراک گذاری این مقاله در لینکدین

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *