سرزمین گمشدهها: نگاهی به «سهگانهی کسرا»
سفر کسرا، کلهی اسب و شریک جرم سه رمانی هستند که سهگانهی کسرا را در میان کارهای او تشکیل میدهند. کسرا، شخصیت اول این سه داستان در دورههای مختلفی زندگی میکند اما در همهی آنها یک ویژگی مشترک دارد؛ سرگردانی. موقع خواندن داستانهای مدرسصادقی همیشه باید با خودمان فکر کنیم این، همهی داستان نیست و جاهای خالیای وجود دارد که میتوانیم آنها را بسازیم و کشف کنیم. او مثل یک عاشقِ ادبیات، فقط قصه میگوید. خودش جایی در مقدمهی مجموعهی «بازخوانی متون کهن» گفته است: «ادبیات غایت آمال ماست.»
سفر کسرا، کلهی اسب و شریک جرم سه رمانی هستند که سهگانهی کسرا را در میان کارهای او تشکیل میدهند. کسرا، شخصیت اول این سه داستان در دورههای مختلفی زندگی میکند اما در همهی آنها یک ویژگی مشترک دارد؛ سرگردانی. موقع خواندن داستانهای مدرسصادقی همیشه باید با خودمان فکر کنیم این، همهی داستان نیست و جاهای خالیای وجود دارد که میتوانیم آنها را بسازیم و کشف کنیم. او مثل یک عاشقِ ادبیات، فقط قصه میگوید. خودش جایی در مقدمهی مجموعهی «بازخوانی متون کهن» گفته است: «ادبیات غایت آمال ماست.»
جعفر مدرسصادقی یک بار در یکی از گفتوگوهایش گفته بود: «همیشه برای شروع، یک طرحِ خیلی کلی دارم. بدون یک طرح کلی و یک چهارچوب اولیه شروع نمیکنم. ولی در حین کار خیلی چیزها مشخص میشود؛ یعنی برای خودم یکجور حالت مکاشفه دارد.» او در همهی این سالهایی که مکاشفه میکند، از سال ۵۸ که بیوقفه داستان مینویسد، دنیای خودش را ساخته است. در همهی این داستانها چیزهایی هست که میتوان فهمید خط و نثر و دنیا و داستانِ اوست. میگویند از نقد ادبی بیزار است و اعتقاد دارد ادبیات را نمیتوان به کسی یاد داد. ادبیات از نگاه او خواندنی است و تجربهکردنی. کشف و شهودی که نویسنده در فرآیند نوشتن به آن میرسد. به خاطر همین از دستهبندیهای تئوریک داستانها، از گروهبندی نویسندهها در مکتبهای ادبی و از واکاوی داستانها و شخصیتهایش پرهیز میکند، اما همیشه چیزهایی هست که با آنها میتوان او را در داستانهایش کشف کرد. نثرِ خاص، یکی از آنهاست. نثری آهنگین که موسیقی دارد. این ویژگی میتواند دستاورد همهی سالهایی باشد که با متون نثر کهن فارسی سر و کار داشته و آنها را خوانده، بلعیده و بعدها تصحیح و ویرایش کرده است. از تکرار عبارتها و کوتاهی و بلندی جملهها در داستانهایش استفاده میکند تا به کلمهها و جملهها حس و حال بدهد. شیوهای سهل و ممتنع. او با موسیقی در نثر، از گزارشنویسیِ صرف و اطلاعرسانی وقایع داستان فاصله میگیرد.
از دیگر ویژگیها و امضاهای مدرسصادقی، استفاده از رسمالخط ویژهی خودش است. او از اولین نویسندگانی بود که در نوشتههایش به جای تنوین از نون استفاده کرد. یا نگاه کنید به همین رسمالخط «کسرا» که خلاف عرف نوشتههای دیگران به «ی» ختم نمیشود.
داستانهای سهگانهی «کسرا» شخصیتمحور هستند. تقریبا تمام تمرکز آنها روی این شخصیت است و شاخ و برگ اضافی کم دارند. کسرا، شخصیت اول این سه داستان در دورههای مختلفی زندگی میکند اما در همهی آنها یک ویژگی مشترک دارد؛ سرگردانی. شخصیتهای داستانهای مدرسصادقی، مثل شخصیت اصلی همین سهگانه، همواره مسئلهی هویت دارند. این ویژگی در اثر مشهورش گاوخونی هم کاملا آشکار است. گاهی مثل سفر کسرا این مساله از اشاره فراتر میرود و خط اصلی قصه بر اساس آن شکل میگیرد؛ کسرا در این داستان به سفری میرود که به زندگیاش پایان دهد اما در طول و پایان داستان دوباره خودش را بازمییابد.
سفر کسرا در دههی شصت میگذرد. سالهای جنگ ایران و عراق. کسرا شش ماه پیش همسرش را در تهران گذاشته و برای سفر به مقصدی دور بار سفر بسته است. او فقط ۱۲۰ تومان در جیب دارد و با خودش عهد کرده که هرکجا پولش ته کشید، همان جا برای ابد نیست و نابود شود. خودش را بکشد. او در این سفر بیمقصد، در بین راه، شبی در شمال به خانهای ساحلی که متروک به نظر میرسد میرود. او دزدانه وارد ویلایی میشود اما هیچکس در ویلا نیست. همهی ویلا را میگردد. پتو و بالشی پیدا میکند و تخت میخوابد. صبح روز بعد زنی جوان، همراه دختری خردسال وارد میشود. دختر، کسرا را «دَدی» صدا میزند و زن او را برادر خود میداند و یوسف مینامد. او کسرا را با برادرش اشتباه گرفته. کسرا هم به روی خودش نمیآورد که برادر آن زن نیست. از لابهلای حرفهای زن پی میبریم که یوسف در آمریکا زندگی میکرده، هنگام بازگشت به ایران در فرودگاه مهرآباد دستگیر شده و حالا دختر و خواهرش از دیدن او خوشحالاند، اما نمیدانند چرا دستگیر شده یا چطوری از زندان رهایی پیدا کرده است. بعدها از طریق خبری که در صفحهی حوادث یکی از روزنامهها چاپ شده، باخبر میشویم که یوسف قاچاقچی بینالمللی بوده، هنگام بازگشت به ایران در فرودگاه مهرآباد دستگیر شده و یک سال زندان بوده است. او در جریان انتقال از بازداشتگاه فرار کرده و سرانجام در چند کیلومتری رامسر به ضرب گلولهی مأمورین پلیس کشته شده است. مدتی بعد که خواهر و دختر یوسف از مرگ او آگاه میشوند. کسرا هم به تهران میآید و سراغ خانهی خودش میرود؛ زنگ میزند، مردی در را باز میکند که خودِ اوست. کسرا پی میبرد که کسرای دیگری جای او را گرفته است. به ایستگاه راهآهن میرود و عازم اهواز میشود.
این سرگردانیِ کسرا و جستوجوی هویت، نخ اصلی حضور او در شریک جرم، داستان دیگر این سهگانه هم هست. شریک جرم در واقع به لحاظ داستانی اولین اثر از سهگانهی «کسرا» است، هر چند از نظر زمانی دیرتر از دو اثر دیگر نوشته شده است. داستان آن در اولین روزهای پس از انقلاب روایت میشود؛ کسرا کارمند شرکتی است که صدقهی سرِ مادرزنِ صاحبنفوذ خود در آنجا مشغول به کار شده و روزگار میگذراند. در شلوغیهای پس از انقلاب، او به اشتباه در خیابان بازداشت میشود. اگرچه این بازداشت بیش از دو هفته طول نمیکشد اما خاطرات زندان زندگی و هویت کسرا را دگرگون میکند. طوری که دیگر نمیتوان میان کسرا و جریانِ ذهن او تمایزی قائل شد. او با فردی به نام حسین آشنا میشود که ادعا میکند یکی از عوامل آتش زدن سینما رکس است. حسین پشیمان است، میخواهد اقرار و اتهام خود را اثبات کند اما همه او را دیوانه میدانند و کسی به حرفش توجهی ندارد. کسرا پس از چند روز غیبت، در مظان خیانت به همسرش سهیلا است. او هم میخواهد بیگناهی خود را اثبات کند اما ناگهان همه چیز با هم آمیخته میشود. حتی خانوادهاش هم باور نمیکنند که کسرا این مدت در زندان بوده است. در هر سه داستان سفر کسرا، کلهی اسب و شریک جرم، کسرا اسیر این سرگردانی است.
این سرگردانی و جستوجوی همیشگی هویت باعث میشود شخصیتهای داستانها مدام بین خواب، کابوس و رویا در رفتوآمد باشند؛ کسرا همیشه به گذشته برمیگردد، از خودش فرار میکند، در کلهی اسب عاشق میشود و … . این رفتوبرگشتهای مداوم همیشه ریتم زمان را در داستانها بههم میریزد و کسرا مدام بین گذشته، حال و آینده در سفر است. در این سفرها همه چیز شبیه خواب میماند. در داستانهای مختلف او صحنههایی که به واسطهی رفتوآمد بین این خوابها و بیداریها، بین خیال و واقعیت در نوسانند، بسیارند. خودش انگار در داستان «این جهان خواب است خواب است ای پسر» از مجموعهی داستان وقایع اتفاقیه به این موضوع اعتراف کرده است؛
من نمیدانم خوابم یا بیدار. فقط میدانم چه خواب باشم، چه بیدار، دوباره بنا کردهام به خواب دیدن و این جای بسی خوشوقتی است. و چه خوب گفته است آن شاعر بزرگ خراسانی که درود دادار دو عالم خواب و بیداری به او: این جهان خواب است خواب است، ای پسر/ شاد چون باشی به این آشفته خواب؟
انگار مدام از یک بازی به بازی دیگر میرویم. از یک زمان و مکان نامناسب به موقعیتی دیگر که فقط بداقبالی را نصیب شخصیتها میکند. فقط کافی است نگاه کنید به عوض شدن هویت کسرا در خانهی شمالی در سفر کسرا. در همهی این رفتوبرگشتها به مقاطع مختلف زمانی و وقایع متنوع، نویسنده میتواند اضافهگویی داشته باشد اما مدرسصادقی شبیه داستانهای سلینجر با قصهگویی نسبتا تخت فقط سراغ علاقهی همیشگیاش میرود؛ سراغ داستان بافتن و نزدیک شدن به این آدمهای معمولی. از تمثیل و کدگذاری فرار میکند و نمیخواهد آدمهایش را بهعنوان سمبل ارائه کند و با حرفهایی که در دهانشان میگذارد، دست به تحلیل چیزهای بزرگ بزند و حکم صادر کند. وضعیت پا در هوا و آشفتگی کسرا در این سهگانه ناخودآگاه آدم را به یاد داستانهای سلینجر میاندازند. یاد فرنی و زویی که آدمهای جستوجوگرش مدام ذهنت را پر و خالی میکنند، با هجوم سوالها و رگبار جوابهایی که تند و از پی میآیند و سوالهای جدیدی میآورند، تو را گیج و بیقرار میکند. به خاطر همین ویژگیهاست که اوایل داستانهای مدرسصادقی همیشه فکر میکنیم با یک قصهی سرراست و ساده طرف هستیم، اما کمی بعد با ظرافت و بیتاکید در هزارتویی میان واقعیت و خیال گرفتارمان میکند. او آنقدر عادی این رفتوبرگشتها را گزارش میکند که انگار واقعا اتفاق افتاده است. ویژگی کمیابی در داستاننویسهای وطنی که احتمالا حاصل تربیت ذهن قصهگوی مدرسصادقی، بارها بازنویسی و رسیدن به سادگی و ایجاز پس از پشت سر گذاشتن پیچیدگیهاست.
تردیدها، ترسها و بلندپروازیهای کسرا در همهی داستانها و از جمله کلهی اسب پررنگ هستند. داستانی که دیدگاه کسرا روایت میشود، همان کسرای داستان سفر کسرا. این داستانی است که کسرا برای زنش تعریف میکند: ماجرایی با یک دختر کرد به نام جهان. دختری که کسرا برای اولین بار او را در خیابان و بعد در پارک نزدیک خانهاش میبیند و به سادگی به او دل میبندد. آشنایی با جهان و بعد برادر دختر که در بیمارستان روانی نزدیک پارک بستری است، کسرا را به زندگی آنها میکشاند. دختر و برادرش از هواداران یک گروه سیاسی فعال در منطقهی کردستان هستند. خود دختر هنوز به عضویت گروه در نیامده ولی از هواداران سرسخت گروه است و کلهی پربادی دارد. برادر دختر و پدر و مادرش از هواداران فعال این گروه هستند و در پایگاهی در خود منطقه زندگی میکنند. دختر قصد دارد به آنها بپیوندد اما فعلاً باید مراقب برادر بیمارش باشد. برادرِ بیمار دختر در حقیقت به دلیل باور نداشتن به راهی که برادر بزرگترش در پیش گرفته خودش را به بیماری زده. او نسبت به اهداف واقعی گروه دچار تردید شده و در وضعیت روحی بدی بهسر میبرد. کسرا هم نسبت به اهداف گروه بدبین است. او سعی میکند دختر را از پیوستن به آنها منصرف کند اما در نهایت تن به خواستهی دختر میدهد و بعد ماجراهای دیگری میان کسرا و جهان پیش میآید.
داستانهای مدرسصادقی را نمیتوان پیشبینی کرد. او این امکان را به خواننده میدهد تا خودش بتواند بخشی از فضای داستانی را برای خودش بسازد. موقع خواندن داستانها همیشه باید با خودمان فکر کنیم این، همهی داستان نیست و جاهای خالیای وجود دارد که میتوانیم آنها را بسازیم و کشف کنیم. او هیچوقت خودش را به رخ نمیکشد و مثل یک عاشقِ ادبیات، فقط قصه میگوید. خودش جایی در مقدمهی مجموعهی «بازخوانی متون کهن» گفته است: «ادبیات غایت آمال ماست. ادبیات عالیترین محصول زندگی و مقصود و معبود ماست.»