میتوان درباره «سووشون» حرف تازهای گفت؟
سووشون اثری است در بهترین هماهنگی با خودش. این هماهنگی اثر از خالقی میآید که به گمانم در بیشترین هماهنگی با خودش بود. زنی که همه زنانگی، روشنفکری، دانش و سواد، جایگاه اجتماعی، رابطه همسریاش و … در کلیت خوشایندی دیده میشد که برازنده خودش بود. نه لهجه شیرازی اش او را عوام یا عوامزده می کرد و نه تدریس دانشگاهیاش ژست روشنفکری برایش میخرید. او به همان سادگی و غنی بودنی بود که تا آخر در خانه جلال زندگی کرد و می گفت دوست دارم رخت هایم زیر آفتاب این مملکت خشک شود. و حرفش بوی هیچ تزویری نمی داد.
سووشون اثری است در بهترین هماهنگی با خودش. این هماهنگی اثر از خالقی میآید که به گمانم در بیشترین هماهنگی با خودش بود. زنی که همه زنانگی، روشنفکری، دانش و سواد، جایگاه اجتماعی، رابطه همسریاش و … در کلیت خوشایندی دیده میشد که برازنده خودش بود. نه لهجه شیرازی اش او را عوام یا عوامزده می کرد و نه تدریس دانشگاهیاش ژست روشنفکری برایش میخرید. او به همان سادگی و غنی بودنی بود که تا آخر در خانه جلال زندگی کرد و می گفت دوست دارم رخت هایم زیر آفتاب این مملکت خشک شود. و حرفش بوی هیچ تزویری نمی داد.
از زمان چاپ اولین نسخه کتاب سووشون، 52 سال گذشته. درباره این کتاب نقدها و بررسیهای نسبتاً زیادی تا این لحظه نوشته شده. چهرههای معروف ادبی و هنری دربارهاش نظر دادهاند.
اگر نگاهی به فهرست پایاننامههای دانشگاهی بیندازید، تعداد زیادی از دانشجویان پروژه پایانیشان را درباره این کتاب نوشتهاند، بررسی از فلان منظر یا تحلیل براساس آن یکی دیدگاه. کار حتی به مطالعات تطبیقی هم کشیده، مثلا تطبیق رمان خانم دالووی ویرجینیا وولف با این اثر یا مقایسهاش با اسیر خشکیها نوشته دوریس لسینگ. ترجمههایی از آن به زبانهای دیگر هم درآمده و شمارگان چاپش نشان میدهد که هنوز خوانندگان ایرانی آن را میخوانند. درباره این کتاب بازهم میشود حرف زد؟
البته که میشود. یعنی قاعدتا یک اثر ادبی ارزشمند، اثری است که در طول زمان امکان بازخوانی دوباره و تحلیل و بررسی را میدهد. عبارت سادهترش این است که نشان میدهد اثری زنده است و شاید بخش مهمی از ویژگی خاص اثر هم همین است: ماندگاری آن که هنوز بعداز گذشت سالها کهنه نمیشود.
با این حساب شاید خواننده بگوید پس درباره این اثر همه تعریف و تمجید کردهاند (گرچه گروهی هم معتقدند که به این اثر هنوز به اندازه ارزشش پرداخته نشده و در فضای ادبیات مردانه به اثر یک نویسنده زن در مقام مقایسه کمتر توجه شده) اما نقدهای اگر نگوییم منفی ولی موشکافانهای هم بودهاند، از کتاب جدال نقش با نقاش که هوشنگ گلشیری در بررسی آثار سیمین دانشور نوشت و بخشی از آن به رمان سووشون اختصاص دارد تا تازهترین کتاب پنجاه سال بعد سووشون که در آن شیرین کریمی نشان میدهد بخشی از ماجراهای مورد اشاره در کتاب درباره وقایع و شخصیتهای تاریخی آن دوره نادرست و غیرواقعگرا هستند.
از طرفی چه بسا عدهای هم بگویند 50 سال (مثلاً در مقایسه با آثار شکسپیر) زمان طولانی نیست که ما را به نتیجه ماندگاری برساند. با وجود این اگر بدانیم که ماجرای ادبیات داستانی به شیوه امروزی آن در کشور ما قدمتش تنها 100 سال است، عدد 50 رقم مناسبی است؛ یک نگاه به انبوه آثار نوشته شده در این سالها (که بسیاریشان در زمان خود هم معروف و پرخواننده بودهاند) اما اکنون نام و اثری ازشان نیست، حداقل نشان میدهد که عنوان ماندگار تا این لحظه برای این رمان قابل پذیرش است.
از ماجرای ماندگاری که بگذریم، بخش قابل توجهی از نقد و تحلیلهای این اثر به درونمایههای اجتماعی و تاریخی آن اختصاص دارد. حسن میرعابدینی سووشون را سندی تاریخی-اجتماعی از یک دوران میداند.
از این منظر تحلیلهای گوناگونی از اثر شده، گروهی آن را نشانهای از سند مبارزات ضداستعماری دانستهاند، برخی پیشگویی از تحولات اجتماعی و به ویژه تغییر نقش و جایگاه زنان. سووشون در این دسته از بررسیها داستان واقعگرایی است که حتی با مشخص شدن اشتباهاتی –چه بسا ناآگاهانه- از وقایع منطقه، شرایط اجتماعی و تاریخی زمان خودش را به درستی ثبت و بیان میکند.
طبیعی است که بخش دیگر نقدها به جنبههای ادبی اثر توجه کرده. حسن پاینده در کتاب گشودن رمان آغاز سووشون را بخش مهمی دانسته که مثل یک مینیاتور اجزایی از کل داستان را در خود دارد و بعد با گشایش همان اجزاست که داستان را میآفریند و ما را همراه میکند. از منظر ادبی حتی افرادی به واژهها و سبک به کار رفته در اثر توجه ویژه کردهاند. سبک و زبان زنانه اثر را مهم دانستهاند و حتی شهین یزدانپناه در مقالهای با تحلیل بسامد کلمات به کار رفته در داستان (مثل واژه بچه با 147بار تکرار) توجه به لغاتی که از فضا و دنیای زنانه میآیند را دیده است.
در لایههای دیگری به نمادها و تمثیلها توجه شده است. بیشتر از همه مراسم سوگ سیاوش که اسم کتاب از آن گرفته شده و دلالتهای معنایی زیادی در کل ساختار داستان دارد. از سیاوشهای جوانمرگ شده تا زنانی که عزاداری بر آنها را تبدیل به مراسمی کردهاند که خون سیاوشان زنده بماند.
تحلیلهایی از کهن الگوهای یونگی هم درباره زری –شخصیت اصلی داستان- شده. از همه مهمتر شاید بررسیهایی باشد که در آنها زری و یوسف –زن و شوهر داستان- مابه ازایی از سیمین و جلال دانسته شدهاند. زری (سیمین) شیفته یوسف (جلال) است، انگار در حضور همسرش، در پرتو عشق به او، خودش وجود ندارد، خودش با همه ویژگیها دیده نمیشود و نمیخواهد دیده شود.
بعداز مرگ یوسف است که زری قدعلم میکند و تبدیل به زنی دیگر میشود. البته از آنجا که دانشور این کتاب را قبل از مرگ آل احمد نوشته بود این تعبیر نوعی پیشگویی به حساب میآید و از طرفی چون بعد از مرگ جلال منتشر شد و بلافاصله اهمیت و ارزش کار دانشور را نشان داد، به شکلی به حقیقت پیوست.
تا اینجا به شما گزارش نسبتا اجمالی دادم از منظرهای مختلف نگاه به این اثر. البته بدون اینکه حتی داستان ساده این کتاب را در اول مطلب بگویم. گفتم داستان ساده چون سووشون واقعا داستان سادهای دارد، به همین سادگی که بگوییم ماجرای زنی که عاشق خانه و شوهر و بچههایش است و میخواهد زندگیاش را در آرامش و عشق بگذراند اما نمیشود، هم به جهت داشتن همسری که نمیتواند در برابر آنچه در اطرافش میگذرد بی تفاوت باشد و هم به جهت زندگی در دوران و اجتماعی که نمیگذارد آسوده و معمولی زندگی کنی. عجب داستان ساده اما آشنایی.
داستانی که حداقل در صدسال اخیر برای اغلب زنان این منطقه مصداق دارد. چه بسا بگویید اصل داستان مربوط به انتهایش است، اینکه زن در عبور از این سیر، متحول میشود، رشد میکند و آدم جدیدی میشود. میخواهم بگویم این دقیقاً همان نکتهای است که میدانیم و نمیدانیم.
میدانیم که زری انتهای داستان دیگر زری آن ابتدا نیست که به یوسف شکایت میکرد که «جنگ را به لانه من نیاورند» اما در پایان گرچه میدانیم که او با خونخواهی همسرش قدم به راه تازهای گذاشته اما معلوم نیست که این راه تازه چیست یا در آن چه میشود یا بهتر از قبل است یا در نهایت میرسد به همانجا که بگوید «کاش دنیا دست زنها بود.»
البته نیازی هم نیست و نبود که داستان اینها را بگوید (دانشور بعدها با انتشار کتاب جزیره سرگردانی به نوعی خواست ادامه سرنوشت آن زن را بنویسد) اما در همین اندازه که داستان را دانستیم و با همه تحلیلها و نقطه نظراتی که از نگاههای مختلف دانستیم، همگی اینها دلایل کافی هستند برای توضیح اینکه این رمان چرا ماندگار شد و چرا هنوز خوانده میشود و چرا ارزشمند است.
شاید بهتر باشد سوالم را اینطور مطرح کنم: کم نیستند آثار دیگری که کمابیش همین ویژگیها را در خود دارند، از ویژگیهای ادبی تا لایههای معنایی و تمثیلها با وجود این ماندگار نشدند یا حداقل به این گستردگی خوانده و تجدید چاپ نشدند. پس چه چیزی است که به سووشون تمایز ویژهتری بخشیده؟ حتی با وجود همه نقاط قوتی که دیده و گفته شده و اشکالات به حقی که دارد؟
پیدا کردن این دلیل یا حداقل اثبات آن با دلایل روشن کار سادهای نیست. شاید از این جهت که دلیل من بیشتر بر وجه غنایی اثر تاکید دارد و پیش فرضی را در نظر دارد که در اثر هنری برای آن متر و معیاری نمیشود آورد. مثل این است که بگوییم شعر حافظ «آنی» دارد که باعث شد دیوان غزلیات نه چندان پرحجمش از بین صدهاهزار غزل شاعرانی خوشسخنتر و ادیبتر باقی بماند و حتی ابزار تفأل شود برای لحظههای مهم زندگیمان.
با این توضیح میخواهم بگویم سووشون یک اثر کامل است، مثل یک تجربه زیسته که در آن نمیتوانی از بد یا خوب بودن جز به جزئش بگویی، فقط میتوانی بگویی این آدم زندگیاش را تا ته ته زندگی کرده، هیچ چیزش را هدر نداده، گرچه شاید لحظههای بد، اشتباه یا ناخوشایند داشته.
به زبان ادبی اگر بخواهم حرفم را توضیح بدهم، سووشون حکم داستانهای اسطورهای را دارد. کندوکاو نمیکنی که چرا همان یک نفر سرپیچی کرد و چرا درست همان لحظه فلان اتفاق افتاد. به نوعی غریزی میدانی و میپذیری که داستان باید همین باشد و اگر غیر از این بود اشتباه بود.
دانشور گویا داستانی نوشته که به شکل عجیب و غریبی همه چیزش درست سرجایش است. زنی که درس خوانده، زنی که تمایلات جنسی اش را شرح میدهد، زنی که خانواده آرامش میکند، زنی که از خرافات گریزان است اما نذر و سفره و اطعام هم دارد، زنی که شکوه می کند، زنی که قد علم می کند و زنی که نمی دانیم درنهایت سرنوشتش به کجا میانجامد.
چه بسا خیلی ها طرفدار این اثر نباشند، آن را از شاهکارهای ادبیات معاصر به حساب نیاورند، یا داستان جذبشان نکند اما بعید می دانم که کسی این کتاب را بخواند و بگوید اثری کم مایه خوانده که حفرههای توی ذوقزنندهای داشته یا مجموعه نوشته را اثری نازیبا و لق بداند.
بعضی تصویرها کاملند، مثل نگاه کردن به تابلوئی که لزوماً زیباترین نقش یا قویترین طراحی را ندارند اما در کلیت خودشان بینقصند. مثل آدمهایی که لزوما بهترین، نیکوکارترین، اخلاقیترین آدم روی زمین نیستند اما کاملترین شکل خودشاناند و همین خوشایندشان میکند. انگار در بهترین حالت هماهنگی با اصل وجودیشان هستند. سووشون برای من همین حال را دارد، در بهترین هماهنگی با خودش است.
و ناچارم این را هم اضافه کنم که این هماهنگی اثر از خالقی میآید که به گمانم در بیشترین هماهنگی با خودش بود. زنی که همه زنانگی، روشنفکری، دانش و سواد، جایگاه اجتماعی، رابطه همسریاش و … در کلیت خوشایندی دیده میشد که برازنده خودش بود. نه لهجه شیرازی اش او را عوام یا عوامزده می کرد و نه تدریس دانشگاهیاش ژست روشنفکری برایش میخرید. او به همان سادگی و غنی بودنی بود که تا آخر در خانه جلال زندگی کرد و می گفت دوست دارم رخت هایم زیر آفتاب این مملکت خشک شود. و حرفش بوی هیچ تزویری نمی داد.
غنای مخلوق و خالق لحظه شگرف آفریدن سووشون را شکل داده. لحظهای که دیگر تکرار نشد. و لزومی هم به تکرارش نبود. میتوان سووشون را دوست نداشت، به کلی، اما دوست نداشتنش مثل ابراز سلیقه کسی خواهد بود که بگوید از سیب بیزار است، درحقیقت مشکلی متوجه سیب نیست، سیب تمامی معنا و هویت خودش را دارد، بخصوص اگر سیب سرخ حوا باشد!