[چرا با اینکه] من آلیس نیستم ولی اینجا [کماکان] خیلی عجیبه؟
فرید حسینیان تهرانی نوشتن را با چاپ مجموعه اشعارش شروع کرد و بعد از آن به داستان کوتاه و رمان و ترجمه روی آورد. اولین مجموعه داستانش با نام از اول دوسانتی کج بود منتشر شد و بعد از آن دو رمان زن درون آلپاچینو و من آلیس نیستم ولی اینجا خیلی عجیبه را به چاپ رساند که دومی جایزه رمان شایسته تقدیر جشنواره ادبی واو را در سال ۱۳۹۴ به دست آورد. حسینیان سال گذشته نیز کتاب جهان هولوگرافیک جنایت را نوشت. انتخاب نام برای هر کتاب چالشی است برای نویسنده که هم در توجه و جذب مخاطب و هم در رساندن معنای اثر، تأثیر دارد. از طرفی دانستن این امر شاید بتواند بخشهای دیگری از معنای یک اثر یا فرآیند نوشتن را برایمان روشن کند. برای ما هم جالب است که بدانیم نویسندگان برچه اساسی نام کتاب خود را انتخاب میکنند، آیا از اول این نام را در ذهن داشتهاند یا در طی نوشتن به این نام رسیدهاند؟ در اینجا فرید حسینیان تهرانی به سوال وینش درباره دلیل انتخاب نام کتابش من آلیس نیستم ولی اینجا خیلی عجیبه پاسخ داده است.
فرید حسینیان تهرانی نوشتن را با چاپ مجموعه اشعارش شروع کرد و بعد از آن به داستان کوتاه و رمان و ترجمه روی آورد. اولین مجموعه داستانش با نام از اول دوسانتی کج بود منتشر شد و بعد از آن دو رمان زن درون آلپاچینو و من آلیس نیستم ولی اینجا خیلی عجیبه را به چاپ رساند که دومی جایزه رمان شایسته تقدیر جشنواره ادبی واو را در سال ۱۳۹۴ به دست آورد. حسینیان سال گذشته نیز کتاب جهان هولوگرافیک جنایت را نوشت. انتخاب نام برای هر کتاب چالشی است برای نویسنده که هم در توجه و جذب مخاطب و هم در رساندن معنای اثر، تأثیر دارد. از طرفی دانستن این امر شاید بتواند بخشهای دیگری از معنای یک اثر یا فرآیند نوشتن را برایمان روشن کند. برای ما هم جالب است که بدانیم نویسندگان برچه اساسی نام کتاب خود را انتخاب میکنند، آیا از اول این نام را در ذهن داشتهاند یا در طی نوشتن به این نام رسیدهاند؟ در اینجا فرید حسینیان تهرانی به سوال وینش درباره دلیل انتخاب نام کتابش من آلیس نیستم ولی اینجا خیلی عجیبه پاسخ داده است.
چرا من آلیس نیستم ولی اینجا خیلی عجیبه را باید از کمی قبلتر شروع کنم. قبلتر از نام این رمان و قبلتر از نام همه رمانهایم و حتا قبلترک… از هر چیزی که من روی آنها اسم گذاشتهام. اسم برای من رسم است. پیش آمده که نام یک شعر یا داستان را حتا پیش از نوشتن آن نوشتهام و شده چراغ راه نوشتنم، اما بیشتر اوقات، یکسوم کار را که مینویسم، اسمش را میگذارم. اسمگذاری مثل آئین میماند برای من، انگار باید چراغ دم در خانه را روشن کنم و آب و جارو کنم تا یار بیاید!
خیلی زمان میبرد و لاس میزنم با داس مرگ که وقفه بیندازد به اندازه این زندگی که قرار است توی این خانه جان بگیرد… بعد از مدتی که اسم کار نشست به جانم، شروع می کنم به نوشتن… همین چراغ راهی که گفتم میشود اسم… همان رسمی که قرار است نوشته با آن نوشته شود… بعد البته اسم جاری می شود در متن… در مورد این رمان از همان اول اما اسم را میدانستم… نه اسم دقیق کلمه یا کلمه دقیق اسم را… جایی از سندرمی خوانده بودم به نام میکروپسیا که شخص مبتلا همه چیز را کوچکتر از اندازه واقعی میبیند و در مواقعی بزرگتر یا معوج که اسمهای دیگری داشت.
و از قضا لوییس کارول نویسنده کتاب مستطاب آلیس در سرزمین عجایب هم به آن دچار بوده و از توابع میگرن است. برای همین اسم دیگرش شده بود سندرم آلیس در سرزمین عجایب… یعنی از کارول به بعد، از آلیس به بعد… هر کسی به چنین سندرمی دچار شده بود با اینکه آلیس نبود اما جهان را عجیب و معوج دیده بود.
خب راستش روزی که از وجود چنین مرضی خبرم شد، قرار نبود چیزی در موردش بنویسم. اصلا من در مورد چیزی نمیتوانم چیزی بنویسم. به قصد. با نیت. باید بشود. باید بنشیند چیزی روی کاغذ دفعتا که یعنی بسمالله… من نمینشینم به نوشتن از بای بسمالله… شاید راه بروم… شاید غذا بخورم… شاید بخوابم با یا بی کسی… کارهایی بکنم که بشود کرد ولی نشود گفت که بعدا لفظ شود به قرینه حذفی!
ولی یک هو هول نشوید که این هم میخواهد بگوید یک هو الهام میشود که نمیشود نه… اسم دیگرش شاید بشود جور شدن… جور باید بشود این جورچین… پازل، کولاژ… کولاژ هستیشناسانه تکهپاره ما از ناشناسهای خانه کرده در ناخودآگاه.
بالاخره جور شد این اسم و این رسم و این مرض با حالتی در کودکی خودم، با علایم مشترک و حس و حالی مشابه، تطبیق یافت!
این شد که نقطه سر خط، رفتم سراغ آلیس در سرزمین عجایب و این بار دور از تصویر سینمایی و خاطرات کودکی، قصه را از نو خواندم و دیدم یاللعجب! دنیای من هم سرزمین عجایب است با اینکه من هم مانند بسیاری که پیش از من آمدهاند و بعد از من خواهند آمد، آلیس نیستم.
شاید کارول باشم مثلا… یا رول باشم برای چیزی که در من پیچیده شود و من را بپیچاند در یادها و خاطرهها… دود شوم در هر چه بوییدهام در پاییزها که بوها چند برابر میشوند و در تابستانها که خورشید با عشق دوران بلوغ برابری نمیکند با زمستانها که پر از جای پای بچههای فراری از مدرسهها و… با بهار… آخ با بهار که به ترس مرگ را پایان میدهد حتا وقتی هیچ ترسی از مرگ نداری و هیچ فرضی از مرگ نداری و هیچ بنایی برای مرگ نداری اما خندههای آن غنچه که کنار لبهای دخترکی بر پنجره خانهای میان راه می ترکند خونش به چشمهای دلت میپاشد!
همان وقتی که چیزی توی تنت فرومیریزد که چیز دیگری قرار بگیرد… همان وقتی که از کودکی به نوجوانی قدم میگذاری بیاینکه بدانی چه راه پر خطریست گلستانی که باید به آتش برسد… به آتش بکشد… رگها را از پا تا به سر ذُقذُق کند… در نوجوان میگرنی -دم کنکور- که شقیقههایش میکوبد و میکوبد انگار سمضربههایی در سندان!
شروع کردم وصل کردن شقیقه به خانم شقایقی و کار شاقی هم نبود ولی عجیب بود تا دلتان بخواهد! (دلتان نخواهد!)
شبکهای از یادها و از یادرفتهها که در نزدیکترین مسیر ناخوداگاه تا کاغذ، به آفرینش نایل میشد؛ همان راه همیشگی… من اهل پند و اندرز و راه نشان دادن نیستم. خودم میگشتم در شگفتیهای کودکی و نوجوانیم و مثل جلسات روانکاوی هی رو میآمد چیزهایی و هی من را به «اندرون من خسته دل ندانم کیست»، میبرد.
این بود که اسم تا آخر کار پای حرفش (حرفهایش) ماند و عجیب و عجیبتر شد حتا… شبکهای از شبکههای معدود تلویزیون کودکی که هی کوچک و کوچکتر شد و مثل شبنمی بر تارهای عنکبوتی او را به خطای شکار میانداخت و من را از این دامی که برای خاطراتم پهن کرده بود، خرسند.
جهان برای من موضوع و مضمون عجیبی نیست فقط… شکل عجیبی هم دارد… شکلی که در شکل نوشتههایم جاریست. گسست آدمها، «آی آنها» را عاشق میکنند و پیوستنشان به تن، فراری از خودبودن… از خودِ بودن به بودن در کسی دیگر تا از خودشان خوششان بیاید. من از این گسستها درههایی میسازم برای سکوت و دمی نشستن بر لب درهای که گذر عمر را بر طرف جوی بشماری از خاطرات کرده و ناکرده…
چرا که جهان کماکان و همواره برای من عجیب است و مایه خوانشهای بسیار… هرچند که خوشایند شما نباشد… همین خود شما بله!.. همین خود شما آلیس/کارول/فرید عزیز!
[چرا با اینکه] من آلیس نیستم ولی اینجا [کماکان] خیلی عجیبه؟