قصه دردها یا درد قصه گفتن
شخصیتهای مک دونا، بیپردهاند، بیادبند، هیچ قید و بند آشنایی را نمیپذیرند، به راحتی به ارزشهای کندهکاریشده بر روح جمعی ما توهین میکنند، غافلگیرمان میکنند، از این که بترسیم، نمیترسند، از این که شوکه شویم، باکی ندارند و از این که بهمان بر بخورد، شاید اتفاقاً خوشحال میشوند! نمایشنامه مرد بالشی، نمونهای دقیق از توصیفات بالاست.
شخصیتهای مک دونا، بیپردهاند، بیادبند، هیچ قید و بند آشنایی را نمیپذیرند، به راحتی به ارزشهای کندهکاریشده بر روح جمعی ما توهین میکنند، غافلگیرمان میکنند، از این که بترسیم، نمیترسند، از این که شوکه شویم، باکی ندارند و از این که بهمان بر بخورد، شاید اتفاقاً خوشحال میشوند! نمایشنامه مرد بالشی، نمونهای دقیق از توصیفات بالاست.
«رواداری»! این، واژهای است که مارتین مک دونا، نمایشنامهنویس، فیلمنامهنویس و کارگردان ایرلندی، با آن بیگانه است. رواداری، همان چیزی است که جهان ما را پشت یک حباب کدر میبرد و واقعیت را، یا حداقل صورت عریان آن را از ما دریغ میکند. رواداری، همان چیزی است که با آن قد میکشیم، در مدرسه آن را میآموزیم، در مقابل خانواده از آن استفاده میکنیم و تا دم مرگ، یک آن از قفسی که به مرور برایمان میسازد، خلاصی نداریم.
رواداری را میتوان در لفافههای زیبا و تزیین شدهای کادوپیچ کرد. مثلا میتوان اسمش را گذاشت مراعات کردن، اسمش را گذاشت حیا، اسمش را گذاشت احترام، صبوری، بزرگواری و خلاصه هر چیزی که این شکل خوش رنگ و لعاب سرکوب را برایمان ارزشمندتر کند. اما واقعاً اگر بتوان تنها یک ویژگی را برای درک آثار مارتین مک دونا، از جمله نمایشنامه مرد بالشی برشمرد، خط زدن و حذف کردن این سرکوب است.
شخصیتهای مک دونا، بیپردهاند، بیادبند، هیچ قید و بند آشنایی را نمیپذیرند، به راحتی به ارزشهای کندهکاریشده بر روح جمعی ما توهین میکنند، غافلگیرمان میکنند، از این که بترسیم، نمیترسند، از این که شوکه شویم، باکی ندارند و از این که بهمان بر بخورد، شاید اتفاقاً خوشحال میشوند!
مرد بالشی، نمونهای دقیق از توصیفات بالاست. در شهر، کودکانی به فجیعترین شکل به قتل رسیدهاند و حالا پلیس، مردی را که کارش شستن گوشتهای کشتارگاه است و در کنار آن داستان مینویسد، به جرم قتل دستگیر کرده. شیوه به قتل رسیدن کودکان، مو به مو از روی داستانهای این مرد، یعنی کاتوریان کاتوریان کاتوریان، گرتهبرداری شده است. کاتوریان، مردی است آرام و ظاهرا بیآزار. او با برادر کندذهنش زندگی میکند که سالها پیش، از آزمایش وحشتناکی که پدر و مادرشان رویش انجام میدادند، او را نجات داده است.
کاتوریان فقط قصه مینویسد و ما در سیر نمایش، به مرور، چندین داستان از او میخوانیم/میشنویم. قصههایی تکاندهنده، خلاقانه و بیپروا. قصههایی از آزار، شکنجه و کشتن بچهها به روشهایی حیرتانگیز. روشهایی که «رواداری» مطلقاً در آنها نیست. که میتوانند به هر چیزی و هر تفکری طعنه بزنند یا هر کسی را مورد خشونت قرار دهند.
این طور به نظر میرسد که نخ تسبیح داستانهای کاتوریان و وجه مشترکشان یک چیز است: «جهان جای کثیفی است!» این فلسفه، به طور کامل در داستانی از او به نام «مرد بالشی» تشریح میشود. مرد بالشی، که تمام اعضای بدنش به نرمی یک بالش است، مردی غمگین است که شغلی حتی غمانگیزتر دارد. او مامور است که به سراغ بچه هایی برود که در آینده نسبتاً دور، با اتفاقاتی در زندگی مواجه میشوند که بارها آرزو خواهند کرد که ای کاش پیش از این مرده بودند. آنها قرار است مورد خشونت و آزار قرار بگیرند، عزیزانی را از دست بدهند، افسرده شوند و خلاصه به ترتیبی از زیستن در این جهان، منزجر باشند. مرد بالشی به سراغ آنها میرود و نشانشان میدهد که چطور میتوانند پیش از آن که دیر شود، همان موقع کار را تمام کنند. و بعد، تا آخرین نفس، آنها را بغل میکند و کنارشان میماند.
کاتوریان، در جایی به مایکل، برادر کندذهنش میگوید که البته تمام بچهها در آینده زجر نخواهند کشید. مرد بالشی، مردی پاکسرشت است که از شغل خود غمگین است اما چارهای جز این ندارد. مک دونا اما نشانمان میدهد که اتفاقاً اینطور نیست. اینطور نیست که بعضی بچهها، از این جهان گزنده، جان سالم به در ببرند. چهار شخصیت اصلی این داستان هر کدام به نوعی قربانی نوعی خشونت و تلخکامی شدهاند و بعضاً به تناسب آن به جنایت دست زدهاند. کاتوریان، در تمام کودکیاش صدای برادرش را میشنید که توسط پدر و مادرش طی آزمایشی وحشتناک شکنجه میشد و بعدتر پدر و مادر مهربانش را با بالش خفه کرد، برادرش مایکل، مورد شکنجه قرار گرفت و بعدتر چندین کودک را به قتل رساند، آریل، مامور پلیس/بازجوی کاتوریان، در کودکی از پدرش آزار دید و بعد او را کشت و به شکنجهگری ماهر تبدیل شد و حتی توپولسکی، کارآگاه به ظاهر خونسرد و بیاعتنا نیز که ادعا میکند مانند آن مرد فرزانه چینی، به همه چیز مسلط است، فرزندی را بر اثر غرق شدن از دست داده بود.
پیام «زندگی تلخ است» و «جهان سیاه است»، تا صحنههای پایانی نمایشنامه، کاملا در ذهن خواننده تثبیت میشوند. او با کاتوریان و داستانهایش همراه میشود و به مرد بالشی و حرفه او فکر میکند. اما بخش پایانی نمایشنامه، یعنی درست زمانی که کار از کار گذشته، همه چیز مشخص شده و قصهها به سر رسیدهاند، ضربه نهایی مک دونا، تکانمان میدهد.
شاید این ضربه نهایی، آنقدر نامحسوس باشد و لای دیالوگهای کوبنده پایانی گم شود، که نتوان تاثیر آن را قطعی دانست. این درست است. اما برای خوانندهای که در هجوم اتفاقات تکاندهنده جهان پیرامونش، به دنبال امید و به دنبال انگیزهای برای جنگیدن و ادامه دادن میگردد، یافتن آن چندان دشوار نیست.
صحنه تقریباً به انتها رسیده است. اما ناگهان کاتوریان بلند میشود و شروع میکند به روایت داستانی تازه. داستان مواجهه مایکل و مرد بالشی، سالها قبل، پیش از آن که پدر و مادر شروع کنند به شکنجه کردن او. مرد بالشی برای مایکل توضیح میدهد که اگر الان کار را تمام کند و بمیرد، دیگر هیچ کدام از این اتفاقها نخواهند افتاد. او هفت سال تمام شکنجه نخواهد شد، عقلش را از دست نخواهد داد، بچههای معصوم را نخواهد کشت و به دست برادر نازنینش در بازداشتگاه کشته نخواهد شد. مایکل میپرسد که اگر او اینها را از سر نگذراند، آیا برادرش باز هم داستان خواهد نوشت؟ آیا نویسنده خوبی خواهد شد؟ آیا این قدر خلاق و چیرهدست خواهد بود؟ مرد بالشی جواب میدهد که احتمالاً نه. مایکل، بالاخره تصمیمش را میگیرد و میگوید نه! برادر من واقعا نویسنده خوبی است. او باید بتواند داستان بنویسد.
ضربه نهایی، زده شده است: آیا مگر غیر این است که برای اینکه قصهای برای تعریف کردن داشت، باید هزینهای پرداخت؟ باید بیشتر دید، باید بیشتر درد چشید و باید بیشتر در مواجهه بود. آیا سنگ محک آنچه زیستهایم، قصههایی است که برای روایت داریم؟ آیا معیار غنای زندگی، تعدد یا کیفیت این قصههاست؟ میتوان این را حتی به شکلی دیگر و از جهتی دیگر دید. میتوان بیش از این جسارت به خرج داد و پا را کمی فراتر گذاشت و پرسید آیا رنج میبریم که روایت کنیم؟ آیا درد کشیدن ما، به خاطر قصههاست؟ و در نهایت، نگاه سومی هم مطرح است که شاید مهمترین پرسش باشد: اینکه ما چقدر در برابر قصهها مسئولیم؟ تا کجا در برابر شاهد بودنمان و بعد روایت کردن آنچه دیدهایم و از سر گذراندهایم، مسئولیم؟