قصهی سه نسل در نُه پرده
ملکه زیبایی لینِین که سال ۱۹۹۶ نوشته شد، نمایشنامهای از سهگانه لینین مارتین مکدونا و نخستین موفقیت بزرگ او در تئاتر بریتانیاست. نمایشنامه روایتِ زندگی سه نسل است. سه نسل از آدمهایی که هر کدام دیدگاه خود را نسبت به زندگی در ایرلند دارند. مورین دختر چهل سالهای است که با عشق مواجه شده و میخواهد از ایرلندِ ساکن و راکد برود اما بدون او چه کسی از مادر مواظبت کند؟ بعد از این همه سال مکدونا هنوز این نمایشنامه را بهترین کار خودش میداند: «ملکه زیبایی لینین تا ابد اثر محبوب من خواهد ماند. وقتی درست اجرا شود غمی در انتهای آن وجود دارد که من عاشقش هستم.»
ملکه زیبایی لینِین که سال ۱۹۹۶ نوشته شد، نمایشنامهای از سهگانه لینین مارتین مکدونا و نخستین موفقیت بزرگ او در تئاتر بریتانیاست. نمایشنامه روایتِ زندگی سه نسل است. سه نسل از آدمهایی که هر کدام دیدگاه خود را نسبت به زندگی در ایرلند دارند. مورین دختر چهل سالهای است که با عشق مواجه شده و میخواهد از ایرلندِ ساکن و راکد برود اما بدون او چه کسی از مادر مواظبت کند؟ بعد از این همه سال مکدونا هنوز این نمایشنامه را بهترین کار خودش میداند: «ملکه زیبایی لینین تا ابد اثر محبوب من خواهد ماند. وقتی درست اجرا شود غمی در انتهای آن وجود دارد که من عاشقش هستم.»
«صدایِ بچه از درونِ رحم مادرش شنیده شد؛ صدایی بود فوقالعاده ضعیف و مردد: «دلم نمیخواهد متولد شوم. قبل از هر چیز نمیخواهم وارثِ خون تو باشم. حتی تصورش دیوانگیست…»
تکهای از پرده جهنم
رینوسوکه آکوتاگاوا
ملکهی زیبایی لینِین نمایشنامهای از سهگانهی لینِین نوشتهی مارتین مکدونا نمایشنامهنویس و فیلمساز ایرلندی است. لینِین مکانی که زادگاه پدرِ مک دونا بود و جایی برای گذراندنِ تابستانهایِ کودکیِ او. نمایشنامه روایتِ زندگی سه نسل است. سه نسل از آدمهایی که هر کدام دیدگاه خود را نسبت به زندگی در ایرلند دارند. مورین دختر چهل سالهای است که وظیفهی نگهداری از مادر غرغرو و خودخواه خود یعنی مگِ هفتاد ساله را بر عهده دارد. زندگیای که خلاصه میشود در قرصِ مُسهِل و شیر برنج و چای، در خانهای که بویِ شاش میدهد. مورین روزی به وسیلهی رِی بیست ساله که پیغامرسانِ برادر بزرگ خود پاتو است، به مهمانی خداحافظی داییشان دعوت میشود.
مهمانی خداحافظی به مناسبت رفتنِ دایی جان به آمریکا. چیزی که در لینِین اتفاق متداولیست. چرا که آدمها شاید به سودایِ زندگی بهتر، کار و پول دائماً در حال مهاجرت هستند. «مورین: ایرلند اینجوریه دیگه. همیشه یکی داره میره.» مثل پاتو که برای کار به انگلستان رفته، مثل خودِ مورین که زمانی برایِ کار به انگلیس رفته بود و بعد، کارش به بستری در تیمارستان کشید و مگ (مادرش) او را از آنجا آزاد کرد تا شاید بردهای برایِ پر کردنِ تنهاییاش شود. مورین جایی در صحبتهایش با مادرش میگوید: «اگه انگیلیسیا زبونمونو نمیدزدیدن، زمینامونو نمیدزدیدن و خدا میدونه چه چیزایِ دیگهمونو نمیدزدیدن، ما احتیاج نداشتیم بریم اونجا کار گدایی کنیم و صدقه بخوایم.»
مورین از بردهی مادرش بودن خسته است. خیلی کارها را از لجِ مادر است که انجام میدهد. از لج اوست که بیسکوییتی که دوست ندارد را میخَرد. از لجِ اوست که بعد از آن مهمانی بیپرده و عریان در حضورش به آغوشِ پاتو میخزد. اما در پس تمام این لجبازیها تناقضی در درون مورین نهفته است.
مورین با یافتن پاتو بعد از این همه سال همجواری، حاضر است در جهانِ توهماتِ خود زیست کند. جایی که وقتی پاتو از مادرِ مورین دربارهی دستهایش که سرخ و کبود شدهاند میپرسد، مادر در جواب به او میگوید: «دستمو این زخم کرد! بذار بگم! حالا برو بشین روی پای این و اون! دستمو گرفت رو اجاق. آره. روش روغنِ داغ ریخت! آره! بعدش به دکتر گفت که من خودم این کارو کردم.» اما مورین انکار میکند. ولی جایی دیگر در صحنهی هفتم میبینیم که مورین برای اینکه از رازی که مادرش از او پنهان کرده آگاه شود، با روغن داغ به بدرقهاش میرود.
یا در پایانِ نمایشنامه باورش شده که به دیدارِ پاتو در ایستگاه قطار رفته، حال آنکه رِی (برادرِ کوچکِ پاتو) به او میگوید ایستگاه قطاری در لینِین وجود ندارد و پاتو با تاکسی رفته است. مورین نمیخواهد پاتو را از دست بدهد. پاتو تنها کسی است که لقبی دلنشین به او اعطا میکند. «پاتو: خب اونموقع متوجهِ تو نشده بودم، مورین. از کجا میدونستم «ملکهی زیبایی لینِین» تصمیم گرفته بیاد؟
مورین: «ملکهی زیبایی لینِین»! ولمون کن! »
پاتو که هم نسلِ مورین است، حسِ متناقضی به رفتن دارد، به کار در انگلیس. او به مورین میگوید: «راستش همیشه از خودم میپرسم اگه یه شغل خوب همین جا تو لینِین داشتم اینجا میموندم یا نه؟ میخوام بگم شغلِ خوب که اینجا پیدا نمیشه. فرضاٌ میگم. یا حتی شغل بد. هر شغلی. وقتی اونجا تو لندنم و زیرِ بارون دارم مث یابو کار میکنم(…) وقتی اونجام، تنها آرزوم اینه که اینجا باشم. معلومه. کی دلش نمیخواد؟ اما وقتی اینجام ــ نه که بخوام اونجا باشمهاــ معلومه که نمیخوام ــ اما میدونم که اینجا هم نمیخوام باشم.». شاید او رنجِ بیوطنی را با خود به همراه دارد. به مانند این شعرِ برشت:
«کنار جاده نشستهام
راننده چرخی را عوض میکند
ار آنجا که میآیم دلبستهاش نیستم
بدانجا که میروم دل نبستهام
پس چرا ناشکیبا عوض کردن چرخ را مینگرم.»
لینِین یک روحِ تسخیر کننده است که همه میخواهند از آن بگریزند. حتی اگر دلبستگی به آن داشته باشند ــ شاید مادر هم روزی میخواسته بگریزد؟ شاید مادر هم روزی به منجیای که او را از لینِین ببرد نرسیده باشد. یا او را گم کرده باشد ــ لی نِین برایِ مورین مثل خانهشان، بویِ شاش میدهد. اما راهِ گریز از آن چیست؟ هجرت؟ یا پاک کردن سنتها (کشتنِ مادر)؟ شاید هم هیچکدام. تسلیمِ نفرینِ ابدیِ خود بودن. همینقدر تار. همینقدر تیره.
ملکهی زیباییِ لینِین قصهی همین آدمهاست. قصهی مگِ هفتاد ساله که فقط میخواهد با رادیو و تلویزیونش با شیر برنج و قرصِ مُسهل اجباریاش و مورین، دخترِ چهل سالهاش که همیشه کنارش باشد زندگی کند. (در سایت نیویورکر تکهی جالبی میخواندم از اینکه مصاحبهکننده که منتظر مارتین مک دونا بوده، میبیند که مادر مک دونا او را با ماشین سر قرارشان میرساند. مادر پیاده میشود و به رسم ادب سلامی میکند. مکدونا که حسابی سرخ شده، میگوید: میخواستم از خانه تا اینجا قدم بزنم، اما مادر مایل بود سلامی بکند.)
قصهی مورین که میخواهد برود. میخواهد از قیدِ مگ (مادرش) رها شود. از قیدِ این سنتها که دست و پایش را بستهاند. و برایِ رهایی چه کسی بهتر از پاتو که در نامهای ــ که باز هم مادرِ پیرش از او پنهان میکند ــ از او میخواهد که «ملکهی زیبایی لینِین» با او به آمریکا برود. اینجا باید صدایِ مادر طنین انداز شود «مگ: آخه تو چطوری میتونی باهاش بری؟ تو هنوز باید از من مواظبت کنی.»
قصهی رِی، برادرِ پاتو و پیغامرسانِ او که جوانی بیست ساله است و از خیلی چیزها بیزار. از کشیش، از پلیس، از مناظر ایرلند، از پیرزنی که دستور میدهد(مگ). او جوانیست که میخواهد شورشی باشد. میخواهد مواد را امتحان کند.
«رِی: لابد اونام باید وظیفهشونو انجام بدن دیگه. [مکث] بگذریم که من یکی طرفدارِ پلیسایِ مادرسگ نیستم. دو تا انگشت پامو بیخود و بی جهت شکوندن. الکی هم انگِ مستی و لاتبازی بِهِم زدن.
مورین: پلیس انگشتای پاتو شکست؟ جدی؟
رِی: آره. کارِ خودشون بود.
مورین: آخه تام هَنلُن گفت خودت بدونِ کفش لگد کوبیدی به در.»
جایی به مورین میگوید: « رِی: [اندکی شگفت زده و مات] آره، منم واسه همین ازش خوشم میآد. کی دلش میخواد تو تلویزیون ایرلندو تماشا کنه؟
موری: من.
ری: میخوای ایرلندو تماشا کنی؟ خب فقط کافیه از پنجره بیرونو نیگا کنی. «اینجا یک گاو دارد رد میشود.» [مکث] حوصلهی منو که حسابی سر میبره. مدام حوصلهمو سر میبره.[مکث] دارم فکر میکنم برم لندن. آره لااقل دارم فکرشو میکنم….»
و اما مورین که نمیخواست وارثِ مادر باشد. بعد از از سرِ راه برداشتنِ او متوجه میشود که خودش چیزی جز مادرش نیست. وجهی استعاریتر از پیرزن در فیلمِ روانی آلفرد هیچکاک. آنجا که پسر در نقشِ مادرِ خود غرق میشود.
اینجا مورین، ملکهی زیباییِ لینِین در حالی که رویِ صندلی مادر نشسته و چمدانی در دست دارد ــ گویی میراثِ مادریست که به قتل رسانده ــ تبدیل به همان مادر میشود. حتی سوزاندن بستههایِ قرص مسهل و شیربرنج هم چیزی را پاک نمیکند. از رادیو ترانهی «چرخ گردان» از دلیا مورفی پخش میشود.(خوانندهی محبوبِ مادرِ مکدونا) ترانهای که مورین به پاتو گفته بود از آن متنفر است. هدیهای برای هفتاد و یک سالگیِ مگ از طرف خواهرهایِ مورین و زاده شدنش در کالبد مورین و پیغام نهاییِ مورین برای معشوقِ از دست رفتهاش: «ملکهی زیبایِ لینِین گفت خداحافظ». یعنی تسلیم شد.
” یواش یواش یواشتر، میگرده چرخ یواشتر
آروم آروم آرومتر، میپیچه دوک آرومتر
تا قبل از اینکه دوکه بایسته و نچرخه/ یا چرخِ گردون دیگه جم نخوره، نگرده
تو بیشه زیرِ مهتاب/ اون دو تا عاشقِ ناب
دارن با هم میگردن/ میچرخن و میچرخن”*
قصهی سه نسل در نُه پرده
*ترجمهی بخشِ پایانیِ ترانهی «چرخِ گردان».