فضیلت سیزیف بودن
کتابفروشها این روزها چه حال و هوایی دارند؟ یک کتابفروش از حال خودش و کتابفروشی در این روزها نوشته، حالی که به نظرش بی شباهت به کار سیزیف نیست؛ تلاش برای روشن نگه داشتن چراغی که معلوم نیست چقدر دیگران به فکر آن هستند، درست مثل حال یتیمان و پیرزنان، که سعدی همیشه نگران حال آنان بود زیرا در هر موقعیتی فراموش شده بودند.
کتابفروشها این روزها چه حال و هوایی دارند؟ یک کتابفروش از حال خودش و کتابفروشی در این روزها نوشته، حالی که به نظرش بی شباهت به کار سیزیف نیست؛ تلاش برای روشن نگه داشتن چراغی که معلوم نیست چقدر دیگران به فکر آن هستند، درست مثل حال یتیمان و پیرزنان، که سعدی همیشه نگران حال آنان بود زیرا در هر موقعیتی فراموش شده بودند.
چند خطی دربارهی این روزهایم
این روزها کتابفروشیای که در آن کار میکنم مثل نیروگاهی است که فقط با بخشی از ظرفیت اسمیاش کار میکند. شبیه یک بقالی است، فردایِ روزِ تورمی چندصد درصدی: پُرِ جنس، اما کو خریدار؟ شبیه هر چیزِ ورشکستهی دیگری که ظاهرش هنوز آبرومند است.
صبحها درَش را باز میکنم و شبها میبندم. معدود آدمهایی که توی آن میآیند یا بیخیالهایی هستند که دنیا را آب ببرد، یا آنها که آب از سرشان گذشته، یا آنها که تا سنگ به شیشهی خانهشان نخورد دعوای توی کوچه را جدی نمیگیرند. یک بار هم یکی راهش را کج کرد، آمد تو، پرسید: آقا اینجا کجاست؟ بعضی هم میآیند و جملهای وِل میکنند به این امید که بحثی در بگیرد.
کم پیش میآید که نخ بدهم، چون بحث جدلی میشود و جدل و جدال توی محل کار خوب نیست، چون باعث میشود آدم دچار تپش قلب بشود، از کوره در برود، توهین کند، ناسزا بگوید/ بشنود، مجبور بشود عذرخواهی کند، و تازه، شغلش را هم از دست بدهد. بله، شغلش را.
شغل من این است که تا وقتی خودم زمینگیر نشدهام و تا وقتی راههای زمینی و زیرزمینی شهر باز است، صبحها بروم دَرِ کتابفروشی را باز کنم و به همه احترام بگذارم. بهخصوص به آنهایی که ممکن است اگر من را بشناسند احترامی برایم قائل نباشند. کار من این است که صبحها سنگ وظیفهام را قل بدهم به محل کار و شبها بهصورتِ یک حیوان خانگی قلادهاش را دست بگیرم و برگردم خانه.
استعارهی دور از ذهنی است، شاید من خودم آن حیوان خانگی باشم؛ استعاره سیاهچالهی معناست؛ کسی سر از کارش در نیاورده، همه هم دربارهاش حرف میزنند. اصلا من آن حیوان خانگی که قلادهام دست دیگری است. عمویی داشتم که وقتی دعوا بالا میگرفت ناجورترین فحشها را به خودش فحش میداد: مَنِ فلان فلان شده! منِ بهمان شده!
من از آنها هستم که سنگ به شیشهی خانهام بخورد هم دمپایی میپوشم، خردهشیشهها را با جاروخاکانداز جمع میکنم و جای شیشهی شکسته نایلون میکشم و بعد منتظر میشوم نیمهشب شود تا بتوانم توی گوگل نزدیکترین شیشهبری شهر را جستوجو کنم.
سعدی همیشه نگران پیرزنان و یتیمان است: آسیبپذیرترین اقشار جامعه. نگران آنها که نانشان را توی خون میزنند، نگران آنها که هر بَنایی در جهان فرو بریزد، دو تا آجر هم توی سَرِ آنها میخورد و هر عمارتی در جهان بنا شود آنها را نصیبی نیست. سعدی همیشه نگران حال ضُعفاست و اتفاقا هنگام و هنگامهی اتفاقهای بزرگ، بیشتر نگران حال آنهاست. خیلی منطقی و خیلی انسانی است که در مصائب و سختیها آدم نگران ضعفا باشد، نگران آنها دیوارشان از همه کوتاهتر است.
یتیمان و پیرزنان، پیرمردان و فقرا برای سعدی حرمت دارند. آنها تودهی بیشکلوشخصیتی نیستند که مردان خدا از طریق آنها باقیات صالحات جمع کنند یا عُرفای تراز اول درجات کمال خود را به رُخِ مریدانِ خرقهدَر بکشند. در این روزها به فکر ما هم باشید؛ به فکر ما که نمیخواهیم مُشتی گره کنیم یا فریادی از گلو برآوریم، به فکر ما که خشممان را در اختیار علم پزشکی قرار دادهایم تا رامش کند؛ چرا که هیچگاه از خشمگین شدن بهرهای نبردهایم.