فرار با آبمیوه پاکتی
زیبا صدایم کن
نویسنده: فرهاد حسن زاده
ناشر: کانون پرورش فکری کودک و نوجوان
نوبت چاپ: ۱
سال چاپ: ۱۳۹۴
تعداد صفحات: ۱۹۱
شابک: ۹۷۸۶۰۰۰۱۰۱۹۴۷
فرار با آبمیوه پاکتی
اگر پیگیر کتابهای فرهاد حسن زاده باشید، قطعاً اسم این کتاب به گوشتان خورده است. اسم کتاب خودش مقدمهای برای شروعی تفکر برانگیز است. یکی اینکه عنوان «زیبا صدایم کن» در دلش چند معنی دارد. شاید از طرح جلد کتاب بشود حدس زد که این بار حسن زاده بازهم دختر نوجوانی را به عنوان شخصیت اصلی کتابش انتخاب کرده است. اما بقیه قصه را نمیتوانی از روی جلد حدس بزنی!
کل کتاب، قصه یک روز را روایت میکند. یک روز خیلی خاص و متفاوت برای زیبا! آن روز، تولد زیباست. تولدی که با همهی تولدهایی که شنیدهایم فرق میکند؛ یک فرق بزرگ. زیبا باید پدرش را فراری بدهد! ازکجا؟ از تیمارستان. شاید من توی روز تولدم، اصلا دلم نخواهد چنین خطری بکنم.
فکرش را هم نکنید. من میخواهم بنشینم و شمعهای رو کیکم را فوت کنم و کادوهای تولد را یکی یکی بازکنم. اما زیبا نه. زیبا دوست دارد فقط یک روز، بعد از مدتها کنار پدرش باشد. زیبا، با خواهش پدرش و طی یک عملیات نوجوانانه با طنابی که دور کمرش، محکم بسته و با چند آبمیوه پاکتی (از همانهایی که کنارش نی چسبیده!) پدرش را از آسایشگاه بیرون میآورد. پدر زیبا، مثل همهی اتفاقات دیگر متفاوت است. ادبیات خاصی دارد.
لحن حرف زدنش را از خواندن دیالوگهایش میتوان فهمید. انگار خودش توی گوشت حرف میزند؛ با همان آهنگ صدایی که فقط مخصوص خودش است و نشان دادن اینها یکی از تواناییهای نویسنده است.
پدر زیبا هنوز خوب خوب نشده است. هنوز هم گاهی اوقات از کوره در می رود. صورتش سرخ میشود و دیگر رفتارش دست خودش نیست. خب، این طبیعی است. انتظار ندارید مردی را از آسایشگاه فراری بدهند و او سالم سالم باشد؟! اینجاست که زیبا مردد است. کل روز را با خودش درگیر است. تلاقی بین شادی و دلهره.
شاد است چون بعد از مدتها میتواند دست پدرش را بگیرد و بعد از مدتها این صدای پدرش است که توی گوشش میپیچد و پدرش توی پیاده رو کنارش راه میرود و بعد از مدتها… . اما پدر هنوز هم عصبانی است. حسنزاده خشم پدر زیبا را هر از گاهی نشان میدهد و یادآور میشود که این روز یک روز معمولی نیست. بابا نمیخواهد دوباره رفتارهای عجیب از خودش نشان دهد.
میفهمد که این کارش، زیبا را آزار میدهد. میفهمد که دلش مثل سیر و سرکه میجوشد و دوست دارد مثل بقیه دختر های دنیا توی روز تولدش، کنار پدرش باشد، بابا به او هدیه بدهد و باهم یک ناهار دوتایی بخورند. بابا هم دوست دارد. تمام تلاشش را هم میکند. حتی برای محقق کردن آرزوهای دخترش کارهای عجیب میکند. میگوید کارت بانکی خانم آژیر (مسئول آسایشگاه) را قرض گرفته. بالاخره تولد بی پول مگر میشود؟ بابا مانده و پولی که ندارد و دختری که باید توی روز تولدش خوشحال باشد.
رابطه بین پدر و دختر هم از همان اتفاقاتی است که من خیلی دوستش داشتم. دیالوگ در کتاب نقش مهمی دارد. کتاب برای اثبات عشق بین پدر و دختر دست به دامان دیالوگها میشود. دیالوگهایی که شیرین و تو دل برواند. جالبتر از همه رمز میان پدر و دختر است. زیبا بعد از اینکه چند بار، پرخاشهای پدر را میبیند، با او قرار میگذارد. یک رمز. رمزی که شیرین باشد و فقط منِ خواننده بفهمم و زیبا و پدرش.
عدس پلو! چی بهتر از این؟ هم شیرین است و هم همه کس نمیفهمند. چند بار هم جواب میدهد. بابا خشمش را قورت میدهد و آرام میشود. یکبار دیگر به جلد کتاب نگاه کنید. پشت سر زیبا و پدرش. آخر کتاب، همانجا، آن بالا روایت میشود. نهایت حس را توی عجیب و غریبترین قسمتهای داستان میبینید. حیف است. به نظرم شیرینیاش بماند برای شما. قصه را شما تمام کنید. خودتان بروید آن بالا و ببینید من درست میگویم یا نه؟
کتاب را که تمام کنید، تا چند وقت ذهنتان مشغول است. مشغول دخترها و پسرهای امثال زیبا. مشغول همه کودکان بیسرپرست یا بد سرپرست. شاید هرکس شوخیهای بین زیبا و پدرش را بخواند، دلش بخواهد یک روز با پدرش توی خیابان راه برود، یک روز درست روز تولدش، بابا برایش گردنبند بخرد. یک روز بابا عصبانی شود و با رمزی که فقط خودش میداند و پدرش، بابا را آرام کند.
فقط برای یک روز بابایش مال خودِ خودش باشد. یک روز پدرش تمام تلاشش را بکند تا او از ته قلب خوشحال باشد. کی میشود همه بچهها به خودشان طناب ببندند و با چند تا آبمیوه پاکتی، از همانها که کنارش نی چسبیده بروند و بابایشان را از زندان دوری از دخترها و پسرهایشان نجات بدهند؟
خلاصه که وقتی زیبا صدایم کن در فهرست کتابهای کلاغ سفید و کتابخانه بینالمللی مونیخ آلمان است و رمان برگزیده جشنواره کتاب کانون پرورش فکری شده و برگزیده شورای کتاب کودک، حیف است آدم نخواندش. بعضی کتابها مثل چیپس و پفک میمانند. آدم آنها را میخواند تا سرگرم شود و چند ساعت شیرینی کتاب برود زیر دندانش. اما یکسری دیگر نه.
شیرینی خالی نیستند. اولش شیرینی و بعد کمی تلخی به علاوه مقداری دلهره و یک عالمه فکری که بد از تمام شدن کتاب به سراغت میآید. من این نوع کتابها را دوست دارم. کتابهایی که شخصیتهایش دود نشوند و به هوا بروند. یک گلیم پهن کنند گوشه ذهنت و همیشه بنشینند کنج فکرت. هر از گاهی نگاهشان کنی و دوباره بهشان فکر کنی. آن وقت است که شیرینی کتاب حس میشود و دلت میخواهد آنقدر بخوانی تا دیگر توی ذهنت برای نشستن شخصیتها جا نباشد.
فرهاد-حسن-زاده
یک دیدگاه در “فرار با آبمیوه پاکتی”
بسیار عالی الان میرم کل کتابها میخرم