طعم گسِ سیب زرد
طعم سیب زرد داستان نوجوانی دبیرستانی به نام سیناست که با مادرش زندگی میکند. سینا با مشکلات مختلفی از جمله اضطراب، عدم اعتمادبهنفس و شبادراری دستوپنجه نرم میکند و برای این مشکلات تحت نظرِ پزشک است. او در روندِ داستان تلاش دارد با نثار که همکلاسی و پسرِ سرایدارِ افغانِ مدرسهشان است، دوست شود. سینا این دوستی را از دیدِ سایر همکلاسیها خصوصاً ماهان که با او صمیمی است، پنهان میکند، اما در اواخر داستان، همه چیز فاش میشود. پس از این رویداد که نقطهی عطفی در زندگی سینا محسوب میشود، او به درک جدیدی از رابطهی خودش و دیگران دست مییابد و مشکلات روانیاش فروکش میکند.
طعم سیب زرد داستان نوجوانی دبیرستانی به نام سیناست که با مادرش زندگی میکند. سینا با مشکلات مختلفی از جمله اضطراب، عدم اعتمادبهنفس و شبادراری دستوپنجه نرم میکند و برای این مشکلات تحت نظرِ پزشک است. او در روندِ داستان تلاش دارد با نثار که همکلاسی و پسرِ سرایدارِ افغانِ مدرسهشان است، دوست شود. سینا این دوستی را از دیدِ سایر همکلاسیها خصوصاً ماهان که با او صمیمی است، پنهان میکند، اما در اواخر داستان، همه چیز فاش میشود. پس از این رویداد که نقطهی عطفی در زندگی سینا محسوب میشود، او به درک جدیدی از رابطهی خودش و دیگران دست مییابد و مشکلات روانیاش فروکش میکند.
طعم گسِ سیب زرد
طعم سیب زرد داستان نوجوانی دبیرستانی به نام سیناست که با مادرش زندگی میکند. سینا با مشکلات مختلفی از جمله اضطراب، عدم اعتمادبهنفس و شبادراری دستوپنجه نرم میکند و برای این مشکلات تحت نظرِ پزشک است.
او در روندِ داستان تلاش دارد با نثار که همکلاسی و پسرِ سرایدارِ افغانِ مدرسهشان است، دوست شود. سینا این دوستی را از دیدِ سایر همکلاسیها خصوصاً ماهان که با او صمیمی است، پنهان میکند، اما در اواخر داستان، همه چیز فاش میشود. پس از این رویداد که نقطهی عطفی در زندگی سینا محسوب میشود، او به درک جدیدی از رابطهی خودش و دیگران دست مییابد و مشکلات روانیاش فروکش میکند.
به نظر میرسد داستان بهطورکلی از چشمانداز روانکاوی روایت میشود و در واقع، روایتی از مشکلاتِ سینا در ارتباط با دیگری، افکار و تصوراتِ او و نهایتاً تغییر برداشتها و درمان او در چارچوبِ روانشناسی فرویدی است.
«خانم دکتر صبا» (رواندرمانگری که سینا به او مراجعه میکند) مشخصاً روانکاو است؛ او از روش تداعی آزاد استفاده میکند، بر ترسهای سینا متمرکز است و سعی میکند رؤیاهای سینا را تحلیل کند. همچنین نویسنده به توصیف ترسها و اضطرابهای سینا که از کودکی آغاز شده میپردازد. با این حال، داستان بهگونهای روایت میشود که گویی نقشِ رواندرمانگر در درمانِ سینا کمرنگ است و در نهایت، عوامل دیگری به بهبود حال سینا منجر میشوند.
پدر سینا مدتها پیش خانواده را ترک کرده است و سینا تقریباً هیچ خاطرهای از پدرش در ذهن ندارد. بخش عمدهی مشکلات سینا هم طبق روایت نویسنده و تصورات خود سینا، ریشه در همین مسئله دارد. مثلاً در صفحهی ۳۴ چنین میخوانیم: «میتوانست از لابهلای همهی آن صداها، موسیقی همهی مردم تحقیرشده را درک کند. خودش سالها این بارِ تحقیر را حمل میکرد. از وقتی فهمید پدرش آنها را رها کرد و رفت، در بیارزشیِ خودش گم شد. چیزی مانند گرداب بود و یا توفانی که او را میبلعید.
درست مانند لقمههایی که ماهان میجوید و قورت میداد. همیشه دربارهی پدرش به دیگران دروغ میگفت. به گروهی گفته بود که پدرش مرده. به گروهی هم گفته بود که مادرش طلاق گرفته، این بهترین حالت بود. هیچوقت نتوانست به کسی بگوید که پدرش او و مادرش را رها کرده و رفته. تا آن لحظه هم جرأت نکرده بود که از مادرش بپرسد چرا تنها شدند. کوچکتر که بود فکر میکرد پدرش به خاطر او خانه را ترک کرد و رفت.»
با توجه به انگشتشمار بودن رمانهای روانکاوانه تألیفی به زبان فارسی که بر نوجوانان و دغدغههای آنان متمرکز باشند، ابتکار نویسنده در این زمینه قابلتحسین است، اما بهنظر میرسد یوسفی، علیرغم انتخاب موضوعی مناسب، نتوانسته آن را بهخوبی بپرورد و این اثر را شاید بتوان از جمله آثار نهچندان موفق نویسندهاش قلمداد کرد. در ادامه به طرح نکاتی میپردازم که میتوان آنها را در بررسی انتقادی یا اصلاح محتوای کتاب به کار گرفت.
یکی از مهمترین سؤالاتی که برای مخاطبِ این کتاب پیش میآید آن است که وضعیت سینا تا چه حد با نشانههای واقعی یک اختلال روانی که باید طبقِ دستورالعملهای روانپزشکی مورد مداوا قرار گیرد، سازگار است.
خواننده، در بخشهای مختلف کتاب، با اطلاعات گوناگون و گاه متعارضی دربارهی سینا مواجه میشود: او چند نوع قرص مصرف میکند و دچار شبادراری، وسواس، عدم اعتمادبهنفس، اضطراب رها شدن، اضطراب گمشدن، ترس از ارتباط با دیگران، بیچهرهدیدن دیگران و ترس از افشای درونیات است. گویا نویسنده تلاش داشته داستان را عمیقتر و واقعیتر کند، اما بر خلاف مقصود او، تعدد این موارد، فقط داستان را پیچیدهتر و خواننده را سردرگم کردهاست.
مثلاً در صفحهی ۵۶ میخوانیم: «شبادراریاش را پنهان میکرد… ترسهایش را در قدم زدن در شهر پنهان میکرد… ترس از اینکه تنهایی در خیابان رفت و آمد کند». در صفحه ۸۰ چنین میخوانیم: «هر وقت پیادهروی میکرد بهتر میتوانست با خودش فکر کند […] نیاز داشت تنها باشد […] راه رفتن به تنهایی برای او مانند بازیهای نثار بود.» از طرف دیگر، یکی از کابوسهای سینا، راه رفتن در خیابانAgoraphobia است (ص ۴۴ و ۴۵).
به این ترتیب، معلوم نیست بالأخره سینا قدمزدن و پیادهروی را دوست دارد یا از آن میترسد. همچنین یکی از تمرینهای دکتر صبا برای سینا آن است که «به مردم بیشتر دقت کند. سعی کند آنها را ببیند و حسهای آنها را بفهمد و درک کند» (ص۷)؛ این در حالی است که سینا از ابتدای داستان به جزئیات پدیدهها توجه میکند و آنها را بهدقت توصیف میکند. بنابراین در هیچ قسمتی از داستان نمیبینیم که او به اطرافش بیتوجه باشد تا به چنین تمرینی نیازمند شود.
در صفحه ۴۲ میخوانیم که سینا در کودکی «زیاد جیغ میکشیده، همیشه گریه میکرده، خودش را خیس میکرده و آب بینیاش همیشه پایین بوده. احساس خوبی به خودش نداشت و فکر میکرد که پسر بدی است. سالهای سال با توالت رفتنCoprophobiaمشکل داشت.
فکر میکرد پسر بدی است که به توالت میرود.» در صفحهی بعد میخوانیم که پس از گذراندنِ این دوره، سینا مدتی تلاش میکند همه را راضی کند بهطوریکه «بسیاری از پدر و مادرها آرزوی داشتن چنین فرزندی را داشتند.» اما هیچ اطلاعات دیگری راجع به این دوره که در آن سینا بسیار مرتب است، مشقهایش را بیغلط مینویسد و برای دیگران الگو است، پیدا نمیکنیم و نمیدانیم آیا در این دوره، سینا از نظر اطرافیانش، نشانی از بیماری داشتهاست یا خیر.
بعد از آن سینا دچار اضطراب میشود و همراه با مادرش به پزشک مراجعه میکند. حال، پرسش اینجاست که این روند زندگی سینا شامل کودکی ناآرام، دورهی آرامش (البته همراه با وسواس تمیزی) و شروع شدن اضطراب در دورهی نوجوانی، تا چه حد با توصیف روانشناسان و روانکاوان راجع به اضطرابهای دورهی کودکی و نوجوانی سازگار است.
از سوی دیگر این سؤال مطرح میشود که آیا ترککردن خانواده از سوی پدر برای نوجوانی که هیچ خاطرهای از پدرش ندارد، تا این حد جدی است که او در مورد پدرش، مدام به دیگران دروغ بگوید و نتواند در خودآگاه و ناخودآگاه خود با آن کنار بیاید؟ چرا سینا ترجیح میدهد به دیگران بگوید مادرش طلاق گرفتهاست و ترکشدن از سوی پدر را بسیار شرمآورتر از طلاق میداند؟ چرا او حتی با دوست صمیمیاش، ماهان، راجع به این مسئله صحبت نمیکند؟ اگر سینا مهمترین دغدغهی خود را با ماهان در میان نمیگذارد، پس صمیمیت سینا و ماهان در چه مواردی نمود مییابد؟
همچنین، مادر سینا تقریباً هیچ تلاشی برای بهبود وضعیت پسرش نمیکند. متن داستان حاکی از آن است که رابطهی سینا و مادرش دچار چالش نیست؛ مادر، تنها کسی است که از رازهای سینا خبر دارد و خواستههای سینا را همیشه برآورده میکند. با این حال، میبینیم که مادر سینا حتی در سختترین شرایط هم به کمک پسرش نمیآید و این تناقض دیگری در متن داستان است. علیرغم رابطه خوب سینا و مادرش، مناسبات آنها بهگونهای است که سینا حتی جرأت نمیکند از مادرش بپرسد که چرا پدر آنها را ترک کرده است (ص۳۵).
مادر سینا بهراحتی میتواند با گفتگویی ساده، اضطرابهای سینا نسبت به لو رفتن رابطهاش با نثار را تعدیل کند، اما کوچکترین تلاشی از سوی مادر برای کاهش ترسهای سینا مشاهده نمیشود و این برای خواننده بسیار عجیب و حتی آزاردهنده است. نکتهی دیگر اینکه مادر ماهان دوست صمیمی مادر سیناست (ص۱۲) اما اینکه حتی او هم از ماجرای پدر سینا اطلاع ندارد، عجیب به نظر میرسد. بهترین توجیه برای این تناقضها آن است که خودِ مادر هم دچار نوعی اضطراب شدید یا افسردگی است، اما شواهد چندانی مبنی بر بیماری مادر در متن وجود ندارد.
با اینکه یک بار هم به خالهها و مادربزرگ و پدربزرگ سینا اشاره میشود (ص۴۲)، هیچ اثری از آنها در داستان نیست و نمیدانیم رابطهی سینا با آنها چگونه است.
این سئوال نیز مطرح است که چرا سینا اصرار دارد که با نثار دوست شود؟ بهعبارت دیگر، سینا که با ماهان رابطهی صمیمانهای دارد، چرا احساس نیاز میکند که با نثار ارتباط داشته باشد؟ کسی که آدمها برایش بیچهره هستند، چرا ناگهان اینقدر به نثار توجه میکند؟ محور اصلی داستان، رابطه سینا و نثار است، اما مشخص نیست که با توجه به تأکید کتاب بر روانکاوی سینا، چرا چنین ارتباطی باید مضمون اصلی داستان را تشکیل دهد؟
آیا اگر سینا دوست صمیمی نداشت و در روند بهبودی و درمان، تدریجاً با نثار دوست میشد، ماجرا طبیعیتر به نظر نمیرسید؟ همچنین روایتهای نویسنده از رابطه سینا و نثار (و به میزان کمتر، رابطه سینا و ماهان)، مثلاً مکالمات میان این دو نوجوان، نگاههای عمیق آنها به یکدیگر، و تصورات سینا راجع به قدوقامت نثار، نسبتاً غیرعادی و همچون رابطه یک دختر و پسر است. در جایی از داستان، سینا هنگام بحث راجع به آرزوهای شخصی سر کلاس میگوید: «آرزو دارم عاشق شوم و کسی هم عاشقم شود. عاشقم بماند.
آرزویم این است یارم را تنها نگذارم.» و چند سطر بعد میخوانیم که «برای اولین بار بود که نثار برگشت و به سینا نگاه کرد و [سینا] حس کرد که ماهان هم به او نزدیکتر شد.» (ص۷۹). در پایان داستان و پس از بهبودیِ نسبیِ سینا هم ناگهان میبینیم که سینا باید (حداقل به شکل نمادین) بین نثار و ماهان نهایتاً یکی را انتخاب کند!
عجیبتر اینکه نویسنده این انتخاب را تعارض میان «زندگی در راستی» (که ماهان نمادِ آن است) و «خودِ زندگی» (که نثار نماد آن است) توصیف میکند، حالآنکه چنین تعارضی در قسمتهای قبلی داستان دیده نمیشود و با روند کلی داستان هم سازگار نیست.
همچنین بهنظر میآید نوعی زمانپریشی در مورد فناوری و ارتباطات در طعم سیب زرد وجود دارد. داستان ظاهراً در دههی ۹۰ روایت میشود و اشارهی گذرایی هم به شبکههای اجتماعی (ص۲۶) وجود دارد، اما ارتباط افراد با یکدیگر همواره تلفنی است و هیچ رد پایی از ارسال پیامک، استفاده از شبکههای مجازی یا ور رفتن با گوشی وجود ندارد. حتی مکالمه با استفاده از تلفن همراه هم در متن داستان نادر است و بنابراین، تصور مخاطب از زمان داستان احتمالاً به حدود بیست سال پیش بازمیگردد.
هرچند نویسنده نثری روان دارد و اغلب از جملات کوتاه استفاده میکند، اما بسیاری از جملات کتاب دچار مشکل دستوری یا معنایی هستند یا به تعبیر دیگر، به قامت زبان فارسی خوش نمینشینند. مثلاً در جملهی «لحن ماهان خیلی صادقانه بود… گرچه خودش با راستی رفتار نمیکرد، اما راستی را میشناخت» (ص۶۹)، خواننده فارسیزبان، علیالقاعده فاعلِ همه این جملات را ماهان میداند، اما با توجه به بافتِ متن درمییابد که فاعلِ جملاتِ دوم و سوم، سیناست!
یا مثلاً در جمله «برای اولین بار بود که نثار برگشت و به سینا نگاه کرد و حس کرد که ماهان هم به او نزدیکتر شد» (ص۷۹)، برداشت خوانندهای که جملات قبلی و بعدی را نبیند، این است که نثار حس میکند ماهان به او نزدیکتر شده، حالآنکه این سیناست که چنین حسی دارد. از جمله موارد دیگر میتوان به این جملات اشاره کرد:
«[ماهان] پای تلفن و دیدار با دختر همسایه بود» (ص۱۱۹)؛ «چشمهای دکتر صبا از ترس گرد شد» (ص۱۲۳)؛ «نثار قدرتمندتر از او بود و نثار به چشمهایش نگاه کرد.» (ص۱۳۳)؛ «سیب زردی برمیداشت و با یک گاز محکم مزه مزه کردن سیب به خودش فرصت میداد تا بیشتر فکر کند.» (ص۱۴۷).
تا آنجا که به ویژگیهای صوری مربوط میشود، باید گفت که کتاب کیفیت مناسبی دارد و از نظر قطع، نوع قلم، طرح جلد و همچنین وزن کتاب، بسیار خوانندهپسند است. البته تعداد غلطهای تایپی کتاب کم نیست، مثلاً «مادرم» بهجای «مادر» (ص۴)، «سریدار» بهجای «سرایدار» (ص۹)، «سر و وصداها» بهجای «سروصداها» (ص۳۴)، «زیا» بهجای «زیاد» (ص۴۴)، «برداری» بهجای «برادری» (ص۷۶) و «شکها» به جای «اشکها» (ص۱۴۳).
2 دیدگاه در “طعم گسِ سیب زرد”
از توجهتون و به اشتراک گذاشتن نظرتون ممنونیم.
درود
نقدم روی این قسمت است، بنظرم ایشان یعنی غیر واقع بینانه حرف زده است
همچنین روایتهای نویسنده از رابطه سینا و نثار (و به میزان کمتر، رابطه سینا و ماهان)، مثلاً مکالمات میان این دو نوجوان، نگاههای عمیق آنها به یکدیگر، و تصورات سینا راجع به قدوقامت نثار، نسبتاً غیرعادی و همچون رابطه یک دختر و پسر است. در جایی از داستان، سینا هنگام بحث راجع به آرزوهای شخصی سر کلاس میگوید: «آرزو دارم عاشق شوم و کسی هم عاشقم شود. عاشقم بماند. آرزویم این است یارم را تنها نگذارم.» و چند سطر بعد میخوانیم که «برای اولین بار بود که نثار برگشت و به سینا نگاه کرد و [سینا] حس کرد که ماهان هم به او نزدیکتر شد.» (ص۷۹).
مطمئن هستم که سینا شخصیت اصلی این داستان همجنسگراست و این حس خصوصا در این دوره پر رنگتر است. دورهای که نوجوان گرفتار هیجانات بلوغ است…
وقتی که سینا با نثار ارتباط گرفتند از همین جای کتاب تا انتهای آن کاملا همجنسگرا بودن سینا بسیار پر رنگ تر است.
از نویسنده ی کتاب جناب یوسفی سپاسگزارم که به شکل رندانه ای پذیرش این حس را با ظرافت تمام تر مطرح کرده است.
من با این رمان بسیار ارتباط گرفتم.