سفر به انتهای شب
وینش بخشی از سایت خود را به انتشار نوشتههای مخاطبان و دوستان خود قرار داده است. در این قسمت نظر دوستان کتابخوان بدون ویراستاری جدی منتشر میشود و نویسندگان مسئول دیدگاههای خود هستند. نوشتههای بهتر شما را در فضای مجازی نیز منتشر خواهیم کرد. شما هم اگر کتابی خواندهاید که دوستش دارید و میخواهید به دیگران نیز توصیه بکنید برای ما بنویسید!
وینش بخشی از سایت خود را به انتشار نوشتههای مخاطبان و دوستان خود قرار داده است. در این قسمت نظر دوستان کتابخوان بدون ویراستاری جدی منتشر میشود و نویسندگان مسئول دیدگاههای خود هستند. نوشتههای بهتر شما را در فضای مجازی نیز منتشر خواهیم کرد. شما هم اگر کتابی خواندهاید که دوستش دارید و میخواهید به دیگران نیز توصیه بکنید برای ما بنویسید!
نویسنده: آرش ربانی
پوستکنده بگویم، اینکه چگونه کمتر نامی از این رمان در میان برترین رمانهای عالمِ ادبیات برده شده، بهتآور است. مگر میتوان چشم بر این خلقِ یگانهی لویی فردینان سلین بست؟ ظاهرا کوران بسیارند! و خودِ فرانسویها هم از همین جرگهاند.
چراکه هنگامِ حیاتِ سلین و چاپِ رمان (۱۹۳۲) قدرش را ندانستند و پس از رخت به سراچهی دیگر کشیدنش بود که لبِ محترم را گشودند و قلمها فرسودند و مدعی شدند که سفر به انتهای شب از شاهکارهای ادبیاتِ فرانسه، و بل جهان، پس از جنگِ جهانی دوم است. حسابش را بکنید که جلال آل احمدِ ما دریافته بود این رمان از آن رمانهای ماندگارِ ادبیات است و همان وقتها که آن داستانِ نحیفِ مدیر مدرسه را نوشته، سفر به انتهای شب را از منابع الهامش دانسته است. حال بماند که قیاسِ مدیر مدرسه با سفر به انتهای شب، همچون قیاسِ زاغ است با عقاب!
اینکه ادعا میکنم نامی از سفر به انتهای شب در میانِ رمانهای برتر برده نشده، روی حرفم با آن لیستهای «برتر» از کتابخانههای دولِ غرب و منتقدینِ منور و روزنامههاییست (خاصه فهرست های انگلیسی) که گردنشان را تبر نمیزند؛ که برخی کتابخوانها هم همچون جزامیانِ فاسدمغز مدام زیروبالایش را میجویند تا ببینند کدام کتابش را نخواندهاند. مگر این هم شد کتاب خواندن؟! (هرچه گشتم، جز در لیست روزنامه گاردین، این رمان در دیگر فهرستهای مرجعِ عالیمقام نبود)
من نمیدانم چطور بیآنکه نامِ کتابی را بارها و بارها شنیده باشید، و مدام طی سالیانِ سال از کتابی تمجید و تحسین نخوانده باشید، یا اینکه نیازِ فکری و سوالها و حیرتهایتان شما را مستقیم یا غیرمستقیم به سمتِ خواندن کتابی نکشانده باشد، یا دستِ کم دوستی همکاسه و همقطار پیشنهادش نکرده باشد، میتوانید کتاب (رمان) بخوانید؟
سفر به انتهای شب جذبهی رمانی دور و گیرا را از آن زمانی در من نشاند که دانستم رمانی فرانسوی هست که ماهیتِ زندگی را با ماتحتِ تیره و چرکِ نگونبختیاش به چالش میکشد و از قضا از جمله رمانهای معاصر هم هست، و اتفاقا قهرمانِ رمان هم خودِ نویسندهی ناکس است؛ و میلِ کُشنده و خورهوارِ خواندنش را به جانم انداخت.
در سفر به انتهای شب خبری از داستانِ آنچنانی نیست. هیچ اتفاقِ خاصی هم رخ نمیدهد و نویسنده نیز سعی ندارد شما را با تکنیکهای ادبی یا رازهای مگوی قصه راهیِ دیارهای انتزاعیِ ادبیات کند. چنانچه در اغلبِ رمانهای مدرن، خلقِ موقعیتهای صعب و بعید مرسوم است.
مانندِ کوری از ساراماگو، یا مسخ از کافکا. در سفر به انتهای شب، شخصیتِ رمان (فردینان باردامو) از روی ذوق و هیجانِ جوانی راهی جنگ میشود، سپس درمانده از جنگ بازمیگردد و برای سرگرم شدن به آفریقا سفر میکند، پس از آن به کشور آرزوهای قشنگ، آمریکا پا میگذارد و در نهایت دوباره به کشورش باز میگردد و در تیمارستان مشغول به کار میشود.
البته گفته می شود که این سفر، سفر خود لویی فردینان سلین در زندگی حقیقی هم بوده است. حدس بزنید نویسندهی ذکاوتمند و تیز بین ما چه چیزهایی که نمی تواند در این سیاحت نقد کند. جنگ، میهن پرستی، استعمار، قدرت، فرهنگ سرگرمی، سطحی گرایی، مردم، موفقیت، زندگی و البته عشق! با این همه آنچه در سفر به انتهای شب با آن مواجهید، خودِ زندگیست.
نه حتی با فاصلهای که عموما بینِ ادبیات تا زندگیِ حقیقی وجود دارد. بلکه سفر به انتهای شب هم خودِ ادبیات است و هم خودِ زندگی. و لویی فردینان سلین از پیامبرانِ این زندگیست. جایی که همه چیزی در این جهان به قدری مضحک است که مایهی تمسخر و خنده باشد.
حال که دوباره به زمانِ انتشار رمان میاندیشم، میبینم پر بیراه هم نبوده که رمان در زمان انتشار مقبول نشده است. حال ساده به نظر میآید. افکار و اندیشههایی که سلین در سفر به انتهای شب گنجانده باید فاجعهی جنگ جهانی دوم را نیز از سر میگذراند تا با جانِ کلامِ سلین، که همانا رنگ باختنِ معانی و مفاهیمیست که زندگی را ظاهرا زندگی میکند، همنوا شود.
وگرنه در هیچ صورت دیگری نمیتوان وطنپرستی را زیر سوال برد. مگر آنکه سلاخیِ پوچِ انسان به دست انسان با گوشت و پوست تجربه شود. و مرحبا بر سلین که با تجربهی یک جنگِ جهانی، دههها و بلکه صدها سال از زمانهی خویش پیشتر رفت.
در برخی پارهها سلین چنان در لایههای فکری و فلسفیِ زندگیِ معاصر فرو میرود، که همچون متفکری پیشگو، زمانهی اکنون را با دقیقترین توصیفها ترسیم میکند. جایی در اواخر رمان مینویسد:
«فردینان، مگر همینطور نیست که با داشتن ذهنی واقعا امروزی، در نهایت همه چیز ارزش یکسانی پیدا میکند؟ دیگر نه سفید معنی دارد نه سیاه! همه چیز به هم میریزد…! … فردینان، اگر شما جوانها یک روز صبح کاری نکنید، ما سقوط خواهیم کرد، میفهمی، سقوط! در اثر بسط دادن و ظریفتر کردن و کلنجار رفتن با شعورمان، از مرز شعور هم خواهیم گذشت و به آن طرف، آن طرف جهنمی خواهیم رسید. و از آنجا برگشتی وجود ندارد!»
به خیال من این پاره از فلسفیترین اندیشههای سلین سرچشمه میگیرد. چیزی که میتوان در عصر کنونی و در بلبشویی از عقاید نوظهور و نوپرستیهای عجیب و گریزِ ناآگاهانه از ملال، آنچنان که لارس اسوندسون در کتابِ فلسفهی ملال نشان میدهد، آشکارا به تماشا نشست. سلین درست میگفت. ما از مرزِ شعور عبور کردهایم و در آن سوی جهنمیاش سپری میکنیم. یا زمانی که میآورد:
«ما طبیعتا آنقدر پوچیم که فقط تفریح میتواند مانع مردن ما بشود»
باز هم شاهدیم که رمانی از ۹۰ سال پیش، انگشت انتقاد و نقدش را به نوع زندگی وابسته به تفریح نشانه رفته است. آن هم زمانی که هنوز اثر چندانی از دنیای سرگرمیهای پوچ و آبکی دیده نمیشد. آری باید تصدیق کرد که سلین بسیار هوشمند بوده است و به لایههای تمدن بشر امروز بسیارتر اندیشیده است. جایی دیگر میآورد:
«هرگز فوراً بدبختی کسی را باور نکنید. بپرسید که میتواند بخوابد یا نه؟… اگر جواب مثبت باشد، همه چیز روبهراه است.»
من در این چند جملهی کوتاه بیشتر عمقِ نالههای بیپایه و اساسِ مردم را میبینم. تظاهر به بدبختی را میبینم، یا اگر پیشتر بروم، علاقه به بدبخت نشان دادن را مشاهده میکنم. اینجا هم سلین حق میگوید. تا زمانی که بتوانی بخوابی، مشکل چندان بغرنجی گریبانت را نگرفته است. اگر خواب را به مثابه مرگ بگیریم و صبح بیدار شدن را در حکم باززایشی که به شما عطا میشود!
سفر به انتهای شب، با بیمعنی کردن بسیاری از مفاهیم، که برسازندهی تمدن بشرند، پوچی بسیاری از مصائب آدمی را روی زمین نشان میدهد. اینکه آدمی توهم زده است که مشکل دارد. جای دیگر میآورد:
«وقتی هدفت با هم بودن است، هرچیزی کیف دارد، چون در این صورت واقعاً احساس میکنی که آزادی. زندگیات را فراموش میکنی، یعنی هرچه را که به پول مربوط میشود.»
اینجاست که سفر به انتهای شب در همان حین که داستانی بسیار معمولی از زیستن را روایت میکند، عمیقا به معنای آن میاندیشد. همچون موجودیت حقیقی انسان، به عنوانی موجودی هشیار و خودآگاه، که علیرغم قصورها و لغزشها، جزییات زندگی را کنکاش میکند، تا با آگاهی به رنجناک بودنش، درون خود را اندکی رها سازد.
البته همان رهاییِ اندک، راهگشای تعالیِ شخصیتِ او و زندگی او نیز خواهد بود. با این اوصاف در ظاهر امر شاید سفر به انتهای شب، دیدگاهی پوچ و ابزورد را برای مشاهده جهان برگزیده باشد. اما زمانی که حساسیت نویسنده را در مواجهه با مردم و زندگیهاشان و انتظار آگاهی داشتن از آنها را میخوانیم، این تصور باطل میشود.
نباید پنداشت که در سفر به انتهای شب هیچ چیز ارزشمند تصویر نشده است. نه! بلکه ارزشها آنگونه که باورانده شدهاند، و آدمها آنگونه که مینمایند، نیستند. تلاش باردامو در سرتاسر رمان، دیدن آن بخشی از ماجراست که به حقیقت نزدیکتر است. حقیقتی که جانِ بیدار و روشن، درخواهدش یافت. در این میان حتی اگر نیات و افکار خود او نیز بنابر مصالح و منفعتهای شخصی دچار کژی شود، صادقانه آن را بیان میکند.
گذشته از برشمردن دلایل برجسته بودن این اثر سترگِ ادبی، و پرداختن به اصلِ رمان، که میتوان بسیار بیشتر از آن سخن راند، نوشتن از ترجمهی این رمان که به دستِ فرهاد غبرایی انجام شده است، باید پارهای جداییناپذیر از لذتِ مطالعهی سفر به انتهای شب باشد. و زمانی که به ترجمهی فرهاد غبرایی میاندیشم، دلم میخواهد بگویم آه فرهاد جان! قربانِ آن روحِ زود پر کشیدهی بیقرارِ ادبیاتت.
قربانِ آن ذوق و سوادت در ترجمه که وه چه برگردانی از تو مانده به یادگار. ترجمهی فرهاد غبرایی از این رمان را باید در جرگهی بهترین ترجمههای رمان در تاریخ ترجمهی فارسی نام نهاد. برای چنین ادعایی، باید شاهد از متن رمان آورد تا دانست که غبرایی چه کرده است. از ساختِ ترکیبِ بسیار بلیغ و بدیعِ «غُژمهپوش» برای آفریقاییانی که فقط یک وجب کهنهپارچه به دورشان پیچیده شده است، یا برگردانِ گلوبول قرمز به «گویچههای سرخ» گرفته تا شناسایی نام بیماریهای بسیار (لقوه و پیوره) و گیاهانی مانند «گنه گنه» که برای درمان استفاده میشده است.
وجود اصطلاحات و کلمههایی مانندِ «تلنگ در رفتن» و «سنده» و «ملاس» و «قرابه» و «پیزی» و «چاچولباز» و «دده» و استفاده از «پاک» در معنای تمام و به کلی (پاک خل شده است)، برای منی که پی غنیتر کردن قلمم برای نوشتن هستم، و برای آنانی که به واسطهی سه طلاقه کردنِ کتاب و رمان، فارسی نوشتن و حرف زدن از خاطرشان زدوده شده است، گنجینهایست که آن را نمونهای کوچکتر از ترجمهی دنِ آرامِ شولوخوف، به دست احمد شاملو میدانم.
بله! ترجمهی فرهاد غبرایی از سفر به انتهای شب چنین ستودنیست. بسیار روان، فصیح، فارسی و خواندنی. روحِ عاشقِ ادبیاتت در آرامش باد فرهاد جان. چه حظی می برم من از شما لنگرودیانِ عشق!