سفر با قطار فلاکت
سفر با قطار فلاکت
حدستان درست است، من اصلا میل ندارم دلتان را به رحم بیاورم… تا همین الانش چهار کتاب در مورد بدبختیها و مصیبتهایم به شما اختصاص دادهام! باید کمی ملاحظهتان را بکنم… تا حالا شده گهگداری رنج کشیده باشید؟ … یک جورهایی! … هزار بار بدترش را من کشیدهام… اما با متانت بیشتر، فرقش این است! از این بابت شما هیچچیزی را بروز نمیدهید، دریغ از یک آه! نکبتهای بینزاکت! دست از سرم بردارید!
ریگودون، صفحه ۲۸۵
قطعا یکی از سختترین کارها، نوشتن دربارهی «لویی فردینان سلین» است. نویسندهای فرانسوی که پزشک بود و در میان دو جنگ جهانی میزیست. شاید هیچکدام از نویسندگان قرن بیستم مانند سلین هر دو جنگ را ندیده باشند. و البته فقط دیدن که نه، تجربه کرده باشد. سلین از آن نویسندههای بیرون از گود نیست. او وسط تمام ماجراهایی است که نوشته.
همین هم خواندن آثارش را خوفناکتر و آزاردهندهتر میکند. آدمِ قبل از سلین خواندن با آدمِ بعد از آن یکی نیست. یک چیزی توی این آدم عوض میشود. آثارش فراموش نمیشود و اگر بشود، به سختی ممکن است! چرا که او در صدد تعریف کردن ماجرا نیست و همانطور که خودش اذعان داشته، بیشتر در پی انتقال حس است. افعال برایش اهمیت ندارد. کتابهایش پر از جملات ناتمام است که با {… } تمام شدهاند.
او را احیاکنندهی زبان فرانسه میدانند. حتی دشمنانش که کم هم نیستند، معترفاند که او یکی از بزرگترین نویسندههای معاصر فرانسه است. او نویسندهای بود که با زبان شفاهی و عامیانه و نامتعارفی مینوشت که خود در رمان مرگ قسطی در توضیح آن میگوید: «تمام تقلایی که میکنم برای این است که به همان زبانی بنویسم که با آن حرف میزنیم.
چون که کاغذ، کلام را بد ضبط میکند. همه مسئله این است… رسیدن به عصاره زبان… به نظر من این تنها شیوه بیان حس و عاطفه است. چیزی که من میخواهم، روایتگری نیست، انتقال احساس است.»
او تنهاترین نویسندهی جهان است. حداقل در دوران زنده بودنش که به جز تنها بودن، مطرود و مورد نفرت هم بود. سلین موی دماغ همه بود؛ دست راستیها و دست چپیها. مردمگریز و یا حتی مردمستیز که با هیچ گروهی از در دوستی وارد نمیشد. او چیزهایی را مینویسد که بقیه علاقهای ندارند بدانند یا بخوانند. نویسندهای که در ریگودون، آخرین اثر خود، خودش را اینچنین معرفی میکند: «من، وقایعنگار دلقکهای بزرگم.»
ریگودون یک رمان نیست. همچنان که باقی آثار سلین هم نوعی رمان-زندگینامه هستند. این اثر یک گزارش و یک وقایعنامه است. سلین چندین بار در طی آن اشاره میکند که من در حال گزارش کردن وقایعی هستم که به چشم خودم دیدهام. مدام خوانندگان کتابش را به طور مستقیم خطاب قرار میدهد و میگوید که میداند آنها برای خواندن داستان این کتاب را دستشان گرفتهاند.
او اما هیچوقت به دنبال داستان پر از حادثه نبوده و همیشه با تکنیک تکگویی و با راوی اول شخص روایتگر احساسات است. آثارش پرند از واکاوهای عمیق و روانشناسانهی تیپهای شخصیتی مختلف؛ همچنان که در ریگودون و اضلاع دیگر تریلوژیاش یعنی شمال و قصر به قصر.
این سه اثر شخصیتهای ثابتی دارند. خود دکتر سلین، همسرش لیلی، گربهاش بِبِر و بازیگری به نام لوویگان. باقی افراد تیپهای مفلوک و اجساد و زخمیها و آوارگان جنگند که به عنوان سیاهی لشگر حضور دارند. ریگودون، روایتِ سفر سلین با همسفرانش از دلِ آلمانِ ۱۹۴۵ به مقصد دانمارک است.
او در یکی از نامههایی که از زندان برای همسرش نوشته است، میگوید که در اصل برای درمان به کپنهاگ سفر میکنند. اما او در آنجا ماندگار میشود و به زندان میافتد. در پاریس او را محاکمه کردهاند و حتی به مرگ محکوم شده. به اتهام همدستی با نازیها که البته از این اتهام تبرئه میشود. حدوداً سه سال در کپنهاگ زندانی بوده و بعد از آن به پاریس برمیگردد. قبل از وارد شدن سلین و همسرش به دانمارک در هجدهم مارس ۱۹۴۵، تمام کتابهای او به دستور وزارت جنگ فرانسه جمع میشوند و حتی ناشر آثار سلین همان سال در پاریس به قتل میرسد.
سلین کسی بود که در جنگ اول جهانی، ۷۵ درصد سلامتیاش را از دست داده بود و به عنوان پزشک در جامعهی ملل آن سالها خدمت کرده بود.
فرانسوا ژیبو؛ وکیل و نویسندهی فرانسوی که چندین اثر دربارهی سلین دارد و هم ریگودون را از روی دستنوشتههای سلین به دست چاپ میسپارد و هم نامههای زندان او را ویرایش کرده، در مورد سلین مینویسد:
«او خود را قربانی کفاره جهانی میدانست که در آن گروهی مسبب تمام جنایات و گروهی دیگر سالوس و ریاکار بودند.» مهمترین دلیل اتهاماتی که به سلین وارد شد به خاطر جزوهای با عنوان «هیچوپوچ برای یک کشتار»
بود که او در آن در ضدیت با قوم یهود، مطالبی نگاشته بود. ژیبو معتقد است: «با بر ملا شدنِ آنچه در آلمان در حال تکوین بود، آن جزوهها چهرهای واقعی و تراژیک یافتند که تا آن زمان نه هیچکس آن را کشف کرده بود و نه پیشتر توجه کرده بود… پس از افتادن پردهها و آشکار شدن فجایعی که اینک بر همگان روشن شده بود، این بهانه واهی که او یکی از زمینهسازان این قتلعامها بوده است، دستاویز جناحی قرار گرفت که هدفشان تنها شکار او بود.»
بههرحال با نویسندهای طرفیم که همه بر علیه او هستند. پیامبرِ افشاگرِ زشتیها و درندهخوییها و دغلبازیها، کسی که بیش از همه از استثمار فقرا توسط اغنیا و بهرهکشی از آنان در عذاب است. آنارشیستی که همزمان مردمستیز و دلسوز آنان بود و جایی در سفر به انتهای شب از خود میپرسد که آیا هنوز توانایی همدردی دارد؟ «من عذاب میکشیدم، عذاب واقعی، برای یک بار هم که شده، برای همه، برای خودم، برای او، برای همه انسانها.»
او از رذل بودن انسانها مینویسد. از دنیایی رو به نزول، از آدمهایی که رذلاند اما درد دارند و رنج میبرند. و در این ایدهها تا جایی پیش میرود که ریگودون را به حیوانات تقدیم میکند. همچنان که بیشتر عمر خود را با همسر مهربانش، گربهاش و چند حیوان و پرندهی دیگری که نگهداری میکرد، سر میکند و در انزوای کامل میمیرد.
ریگودون با توصیف هجوم خبرنگاران و ژورنالیستهایی به خانهی سلین آغاز میشود که در پی سوژهکردن و تمسخر او هستند تا مطبوعات را از مزخرفاتشان سیاه کنند. و سلین تمامی آنها را دست میاندازد. میگویند سلین به سرعت و با علمِ به اینکه به زودی مرگش فرا میرسد، به نوشتن این کتاب مشغول بوده و درست شبِ روزی که همسرش را از اتمام کارش آگاه میکند، از دنیا میرود. او فرصتی برای بازبینی یا بازنویسی اثر نداشته و اثرش هفت سال بعد از مرگ نویسنده در اختیار خوانندگان قرار میگیرد.
کتاب بیانیهای است برای اعلام برائت از تهمتهایی که به او زده بودند. توضیح و تشریح اروپای تکهتکه شده و پردهبرداری از جنایات عریان جنگ است و تنازع رقتانگیز مردم برای بقا. تشریح جزء به جزء فلاکت و آوارگیهایی که سیاستمداران بر سر مردمشان آوردهاند. مردمی که یا توسط متفقین بمباران میشوند یا توسط نازیها منهدم. او از پوچی جنگ میگوید و محشر کبری را توصیف میکند. جهنمی که اروپاییها به جان خودشان انداختهاند و سلین گزارشگر آن نمایش غمانگیز و مضحک است.
آنها در مسیر سفر یا فرارشان از آلمان همهجور آدمی میبینند. اروپاییهای مناطق مختلف این قاره؛ ایتالیاییها و لهستانیها و مجارستانیها و … فرقی ندارد چه کسی دشمن و چه کسی دوست است. حق و باطلی آنجا مشخص نیست. از همه طرف مردم را میکشند. فرقی ندارد چه جور مردمی. جذامیانی که به حال خودشان رها شدهاند تا کسی به فریادشان برسد، کودکان عقبماندهی ذهنی که از پناهگاهها بیرون شدهاند تا به جایی تحویل داده شوند و زنی که آنها را به زور تحویل گرفته، در میانهی راه، آنها را به سلین میسپارد.
سلینی که خود بیمار است و با عصاهایش راه میرود. علاوه بر این در میانهی راه، ساختمانی در اثر انفجاری فرو میریزد و پاره آجری توی سرش میخورد و او را بیهوش میکند. وز وز گوشهای او باز شروع میشود. صدایی که در رمانهای دیگرش هم از آن نوشته؛ یادگاری جنگ اول. پس از آن ضربهی آجر است که سلین گیج و منگ و پریشاناحوال میشود و مدام هذیان میگوید.
ریگودون هذیانوار روایت میشود، چیزی شبیه کابوسی که تمامی ندارد. دکتر سلین همزمان وظیفهی نگهداری از آن بچههای بینوا را دارد که هیچوقت فرصت نمیشود آنها را بشمارد. بعد از آن ضربه است که سلین در لحظات عجیبی خندهاش میگیرد. از تمامی وضعیتی که در آن گرفتارند خندهاش میگیرد و نمیتواند جلوی خندهاش را بگیرد. انگار که این همان خندهی تلخ و طنز جانکاهی است که سلین در این اثر و بقیهی آثارش هم دارد.
خندهای عصبی در زشتترین صحنهها، وضعیتی که تودهای گندیده و گرسنه و زخمی در آن اسیر شرارتها و بازیچهی دولتها هستند. او با آنها همدلی نمیکند. میهنپرستی در این وضعیت جایی ندارد. از مفهوم جنگ تقدسزدائی میکند و به بیان درد جماعتی میپردازد که با آنها همدلی نمیکند. سلین میل به شر در انسان را مسئلهای بیولوژیک میداند که این مسلماً به پزشک بودنش مربوط است.
از میل به کشتن و مردن همزمان با میل به زندگی مینویسد. شاید به قول مهدی سحابی، مترجم آثار سلین، او با واقعیت نوعی برخورد بالینی دارد. همان صراحت و خونسردی پزشک وقتی که دندان پوسیده یا زخم را وارسی میکند. و این نوع برخورد ضروری و اجتنابناپذیر است. آثار سلین موسیقیهای گوشخراشند که با صمیمیت و صداقت ساخته میشوند.
علاوه بر این همه، ریگودون شرح پیشبینیهای بدبینانهی سلین هم هست. از نابودی نژاد سفید میگوید. از اروپایی که به دست چینیها خواهد افتاد و سفیدپوستان؛ استثمارگران گذشته، مغلوب نژادهای سرخ و سیاه و زرد خواهند شد. او جنگ بعدی را جنگ نژادها میداند و معتقد است که در نبرد استالینگراد قال تمدن سفید کنده شد. آثار سلین و به ویژه ریگودون پر از مرگ است اما کمی هم بوی زندگی میدهد.
حیف که نمیتوانم آن صحنهی عجیب و زیبای آخر کتاب را لو بدهم! همینقدر بگویم که در فصل آخر سلین احساس میکند دیگر کافیست. او در ادبیات از سفر آغاز میکند و با سفر تمام: «چاره را در آن دیدم که از سفر صحبت کنم، چون که یک تاریخ را روایت میکند و هرچه بعد از آن نوشته شده، چیزی جز تقلیدهای تأثرانگیز و چرتوپرتهای آبکی نیست.»
لویی فردینان سلین
فرانسوا ژیبو
سفر با قطار فلاکت
یک دیدگاه در “سفر با قطار فلاکت”
سلام.
متأسفانه ترجمهٔ این کتاب به هیچوجه خوب نیست. کافی است بخشی از متن فرانسه با آنچه بهعنوان ترجمهی فارسی عرضه شده مقایسه شود تا کاملاً مشخص شود تن سلین چطور در گور لرزیده است!