چرا ایرانیها سالینجر را دوست دارند؟
برای ما درست مثل سالینجر مهم است که بچهها وقتی به دره نزدیک میشوند چه بر سرشان میآید؟ اردکهایی که در حوض پارک شهرند، فصل زمستان چه بلایی سرشان میآید یا دختری که مهرههای شطرنجش را جور خاصی میچیند، چه میشود؟ ولی باز جای شکرش باقی است که «فیبی»هایی وجود دارند که نجاتمان بدهند یا خانم چاقهای آن سر کشور وجود دارد که به خاطرش زندگی کنیم. همهاش به خاطر آقای سالینجر است که نمیخواهد از همه چیز ناامید باشد و به خاطر مایی که دلمان نمیآید ناامید ناامید باشیم. بالاخره چیزی سر جایمان قرارمان میدهد. مگر اینکه نبوغ سیمور گلس را داشته باشیم که در روزی خوش با کودکی دیدار کنیم و گرم و زنده زندگی را بدرود گوییم.
برای ما درست مثل سالینجر مهم است که بچهها وقتی به دره نزدیک میشوند چه بر سرشان میآید؟ اردکهایی که در حوض پارک شهرند، فصل زمستان چه بلایی سرشان میآید یا دختری که مهرههای شطرنجش را جور خاصی میچیند، چه میشود؟ ولی باز جای شکرش باقی است که «فیبی»هایی وجود دارند که نجاتمان بدهند یا خانم چاقهای آن سر کشور وجود دارد که به خاطرش زندگی کنیم. همهاش به خاطر آقای سالینجر است که نمیخواهد از همه چیز ناامید باشد و به خاطر مایی که دلمان نمیآید ناامید ناامید باشیم. بالاخره چیزی سر جایمان قرارمان میدهد. مگر اینکه نبوغ سیمور گلس را داشته باشیم که در روزی خوش با کودکی دیدار کنیم و گرم و زنده زندگی را بدرود گوییم.
اواسط دههی هشتاد بود که مجلههایی مثل همشهری جوان و چلچراغ گل کرده بودند و جوانها با خواندن آنها در دورانی که هنوز فضای مجازی به آن صورت وجود نداشت و مجلاتْ عمدهسرگرمی آن روزهایشان حساب میشد، با دنیای ناشناخته و کتابها و فیلمهای جدید آشنا میشدند؛ کتابهایی که جوانهای بیشترکتابخوان معرفی میکردند. ناتور دشت (ناطور دشت) یکی از همان کتابها بود.
اقبال عمومی به «ناطور دشت» آنقدر زیاد بود که نام سالینجر را به عنوان نویسندهای محبوب سر زبانها انداخت و خیلی زود کتابهای دیگر او نیز ترجمه شدند. این اتفاق همزمان بود با انتشار ترجمهی جدیدی از ناطور دشت از محمد نجفی (نیلا) که حالوهوا و لحن کتاب را بهتر از ترجمهی قبلی (کریمی حکاک) درآورده بود.
«فرانی و زویی»، «دلتنگیهای نقاش خیابان چهل و هشتم»، «هفتهای یه بار آدمو نمیکشه»، «تیرهای سقف را بالا بگذارید، نجاران» و «سیمور: پیشگفتار» و «یادداشتهای شخصی یک سرباز» در همین سالها منتشر شدند و مجموعه آثار سالینجر را به زبان فارسی کامل کردند.
فیلم پری (داریوش مهرجویی) نیز که البته چند سال قبلتر ساخته شده بود، دوباره سر زبانها افتاد؛ با این توضیح که سالینجر اجازهی ساخت فیلم سینمایی از روی آثارش را به هیچ کسی نمیداد و مهرجویی بدون اجازهی او از کتاب فرانی و زویی تأثیر گرفت و شخصیت پری و علی را بر اساس فرانی و زویی ساخت.
اما واقعاً ایرانیها در آثار سالینجر چه میدیدند که اینقدر به آن جذب شدند؟
سالینجر به ذن و آیین بودایی علاقه و شاید باور داشت. بنابراین با نگاهی به عرفان شرقی داستانهایش را مینوشت. در داستان فرانی و زویی چندین بار به اعتقادات ذن از طریق دو شخصیت اصلی داستانش اشاره میکند. نگاهی که به عرفان دارد باعث میشود خوانندهی ایرانی با این وجه از داستانهای او احساس نزدیکی کند.
اینکه اگر کاری میکنیم و نمیدانیم برای چه کسی آن را انجام میدهیم و اصلاً برای چه کسی مهم خواهد بود، خیال کنیم که آن را برای «خانم چاقه» انجام میدهیم چون خانم چاقه آن را میبیند. ما میدانیم که پشت هرکارمان باید «نیتی» وجود داشته باشد. اگر کاری انجام میدهیم آن را با نیت خیری پیش میبریم چون برای ما مهم است که نتیجهی کارمان چه خواهد بود.
در داستانهای سالینجر کودکان نقش مهم و پررنگی دارند. انگار سالینجر داستانهایش را مینویسد تا به همین بخش کودکانش برسد. از دید او کودکان تنها عامل مثبت این دنیا هستند که میتوان به امیدشان زندگی را ادامه داد. فیبی در داستان ناتور دشت در شمایل یک منجی و قهرمان حاضر میشود. قهرمانی که اصلاً ادعایی ندارد و اتفاقاً نمیخواهد کس خاصی باشد؛ اما به دلیل همین پاکی و سادگیاش تنها نجاتدهندهی هولدن، برادرش میشود.
در حقیقت، هولدن آرزو دارد که نگهبان دشت شود و از سقوط بچهها به پایین دشت جلوگیری کند؛ اما آن کسی که خودش را از سقوط نجات میدهد خواهر کوچکترش است.
یا در داستان کوتاه «یک روز خوش برای موزماهی» در مجموعهی دلتنگیهای نقاش خیابان چهل و هشتم یا نه داستان، دیدار سیمور گلس با یک کودک، سیمور را به حالتی از اپیفانی میرساند که تصمیم به مرگ خود میگیرد. نگاه سالینجر به کودکان، با دیگر نویسندگان همنسل خودش تفاوت دارد. او نه مثل نویسندههای دوران اعتراضات علیه جنگ ویتنام، آنقدر ناامید است که قید همه چیز را بزند و نه آنقدر امیدوار است که به هرچیزی دل ببندد.
خوانندهی ایرانی هم در بزنگاهی قرار دارد (یا داشت) که نه میخواهد از همه چیز دل بکند و نه میخواهد امیدواری سبکسرانهای داشته باشد. اینجاست که با کودک در داستانهای سالینجر ارتباط برقرار میکند. از این نظر که حس میکند تنها نقطهی دلگرمکنندهای که میتواند در زندگیاش پیدا کند حضور کودکان در اطرافش است و کودک داستانهای سالینجر نمادی از درون هر انسان است؛ قسمتی از وجودش که جا گذاشته یا از او گرفتهاند.
سالینجر اعتقاد دارد دنیا به گند و کثافت کشیده شده و تنها موجوداتی که دامنشان هنوز به این ناپاکی آلوده نشده، کودکان هستند و باید از آنها محافظت کرد. دنیای این روزهای ایرانیها مملو از این آلودگیهاست و تنها کودکان هستند که در ایجاد این فضا نقشی ندارند. گویی اگر ایران را دوست داریم یا امیدی برای آن داریم، تنها به خاطر همین کودکان است.
آدمهای داستانهای سالینجر با اینکه متعلق به سرزمین و زمان دیگری هستند، اما گویی همینجا نفس میکشند. فرانی حالش از استادهای متظاهرش به هم میخورد. دیگر نمیتواند این همه تظاهر و ادا و اطوار را تحمل کند. سلطان شاکیان عالم هم که هولدن کالفیلد است. پسر نوجوانی که حالش از همه چیز و همه کس به هم میخورد و تحمل دوزاریها را ندارد.
داستان عمو ویگیلی در کانهتیکت دربارهی صحبتهای دو دوست باهم دربارهی گذشتهشان است؛ گفتوگوهایی آنقدر نزدیک و آشنا برای ما، درست عین مکالماتی که ما هرروز داریم و پای عشق گذشتهمان را به میان میکشیم.
داستان تقدیم به اِزمه با عشق و نکبت نیز فضایی آشنا برای ما دارد از آن جهت که جنگ ایران و عراق را تداعی میکند. تنها نجاتدهندهی یک سرباز آمریکایی در جنگ، نامههای ازمه است که در سنگر آنها را میخواند. توصیف داستان به صورتی است که سالینجر روایت عجیب و غریبی از جنگ نمیکند و فقط با توصیف دو انسان از این فضا به فاجعهبودن کل ماجرا نقب میزند.
درکل، در شخصیتهای داستانهای سالینجر نوعی شِکوِه وجود دارد که به شکوههای جوانان ایرانی نزدیک است. یا بهتر بگوییم سالینجر در داستانهایش حرف دل جوانان ایران را میزند. چیزی که بعید به نظر میرسد اما عین حقیقت است.
چه کسی بهتر از سالینجر میتواند با ما همذاتپنداری کند و بگوید زندگی با آدمهای متظاهر و ریاکار چقدر سخت است. چطور میتوان به بقیه نشان داد که معلمها، سیاستمدارها، استادها، پدرمادرها، بازیگران سینما و اصلا اهالی سینما، مجریهای تلویزیون، مذهبیها، شاعرها، دکترها، حتی همسرها و… چقدر میتوانند حالبههمزن باشند و چطور میتوان از دست همهشان فرار کرد؟
برای ما درست مثل سالینجر مهم است که بچهها وقتی به دره نزدیک میشوند چه بر سرشان میآید؟ اردکهایی که در حوض پارک شهرند، فصل زمستان چه بلایی سرشان میآید و تکلیف معصومیت دختری که هنوز بالغ نشده و مهرههای شطرنجش را جور خاصی میچیند، چه میشود؟
ولی باز جای شکرش باقی است که «فیبی»هایی وجود دارند که نجاتمان بدهند یا خانم چاقهای آن سر کشور وجود دارد که به خاطرش زندگی کنیم و ادامه دهیم. همهاش به خاطر آقای سالینجر است که نمیخواهد از همه چیز ناامید باشد و به خاطر مایی که دلمان نمیآید ناامید ناامید باشیم. بالاخره چیزی سر جایمان قرارمان میدهد. مگر اینکه نبوغ سیمور گلس را داشته باشیم که در روزی خوش با کودکی دیدار کنیم و گرم و زنده زندگی را بدرود گوییم.