زیان و فایده «اسپویل کردن»
این روزها وقتی دربارهی رمانها و فیلمها مینویسیم خیلی حواسمان هست که پایان داستان را «اسپویل» نکنیم، یعنی لو ندهیم که داستان چطور تمام میشود، تا مبادا لذت خواندن کتاب یا دیدن فیلم را برای مخاطب آن و خوانندهی نقد از بین ببریم. تا آنجا که یادم میآید تا همین هفت-هشت سال پیش خیلی نگران این موضوع نبودیم. من که آن وقتها اساساً نقد فیلم مینوشتم، هرگز نگران نبودم نوشتهام پایان داستان را لو میدهد یا نه. این تفاوت به گمانم بر یک تغییر نگرش بسیار مهم گواهی میدهد.
این روزها وقتی دربارهی رمانها و فیلمها مینویسیم خیلی حواسمان هست که پایان داستان را «اسپویل» نکنیم، یعنی لو ندهیم که داستان چطور تمام میشود، تا مبادا لذت خواندن کتاب یا دیدن فیلم را برای مخاطب آن و خوانندهی نقد از بین ببریم. تا آنجا که یادم میآید تا همین هفت-هشت سال پیش خیلی نگران این موضوع نبودیم. من که آن وقتها اساساً نقد فیلم مینوشتم، هرگز نگران نبودم نوشتهام پایان داستان را لو میدهد یا نه. این تفاوت به گمانم بر یک تغییر نگرش بسیار مهم گواهی میدهد.
«سال ۱۹۴۲. فیلم مهمانان شب مارسل کارنه را تازه به سینمای محلمان آورده بودند و مشتاق بودم هرچه زودتر ببینمش، بنابراین از مدرسه جیم شدم و به دیدن فیلم رفتم. از فیلم خیلی خوشم آمد. همان شب، عمهام که در کنسرواتوار موسیقی نواختن ویولن میآموخت، به خانهمان آمد تا مرا به سینما ببرد؛ از قضا او هم فیلم مهمانان شب را انتخاب کرده بود. من که جرأت نداشتم اعتراف کنم فیلم را دیدهام، ناچار رفتم و فیلم را دوباره دیدم در حالی که وانمود میکردم اولین بار است آن را میبینم. این نخستین بار بود که متوجه شدم عمیقتر و عمیقتر شدن در اثری که آدم تحسین میکند میتواند چه اندازه جذاب و هیجانانگیز باشد، این تجربه میتواند تا آنجا پیش برود که گویی فرایند خلق اثر را تجربه میکنی.»
فرانسوآ تروفو / مقدمهی کتاب فیلمهای زندگی من
این روزها وقتی دربارهی رمانها و فیلمها مینویسیم خیلی حواسمان هست که پایان داستان را «اسپویل» نکنیم، یعنی لو ندهیم که داستان چطور تمام میشود، تا مبادا لذت خواندن کتاب یا دیدن فیلم را برای مخاطب آن و خوانندهی نقد از بین ببریم. تا آنجا که یادم میآید تا همین هفت-هشت سال پیش خیلی نگران این موضوع نبودیم. من که آن وقتها اساساً نقد فیلم مینوشتم، هرگز نگران نبودم نوشتهام پایان داستان را لو میدهد یا نه. این تفاوت به گمانم بر یک تغییر نگرش بسیار مهم گواهی میدهد.
نبودِ نگرانی «اسپویل کردن» دست کم از دو فرض ناشی میشد: یکم اینکه نویسنده فکر میکرد خواننده بعد از آنکه داستان را خوانده، نقد را میخواند، یعنی موقعی که دیگر پایان داستان را میداند. دیگر اینکه لذت خواندن داستان و تماشای فیلم را فقط در پایانبندی و پیچوخمهای غافلگیرکنندهی آن نمیدانست، یا دست کم غافلگیری نخستین بار خواندن رمان برایش اصلیترین شکل لذتجویی از اثر نبود. اما امروز ظاهراً هر دو این فرضها دیگر صادق نیستند.
امروز گویی نقد یا به اصطلاح «ریویو» یک کتاب را میخوانند ببینند کتاب اساساً دربارهی چیست و نظر منتقد (یا بهتر است بگوییم «ریویونویس» یا «معرفیکننده») درباره کتاب چیست. الان بیشتر با «معرفی» سروکار داریم تا «نقد» یا فوقش «معرفی+کمی هم نقد» با هدف راهنمایی خوانندهی احتمالی در تصمیمگیری برای خرید و احتمالاً خواندن کتاب. و بحث خرید که پیش میآید، با پدیدهای سروکار پیدا میکنیم که بیشتر در مقولهی تبلیغات قرار میگیرد تا نقد به معنای بررسی و داوری بیطرفانهی فارغ از منافع مادی ناشر و نویسنده.
در واقع تغییر اول اساساً تغییری است در جایگاه نقد که شاید دیگر نامش نقد هم نباشد؛ همان ریویو بهتر است. یعنی این تغییر نام از نقد به ریویو فقط یک تغییر لغت از فارسی به فرنگی نیست. اساساً بر تغییر جایگاه نوع خاصی از نوشتهی مطبوعاتی دلالت میکند. اگر میخواهی کالایت را بفروشی، معلوم است باید چیزی هم ناگفته باقی بگذاری تا خواننده کنجکاو شود اصل کتاب را بخرد. و بهترین چیز همان پایان کتاب است، پاسخ این سوال: آخرش چه میشود؟ اگر میخواهی بدانی آخرش چه میشود برو کتاب را بخر و بخوان!
نکتهی دوم. لذت خواندن یک متن داستانی در چیست؟ اگر همهی لذت خواندن داستان در غافلگیری پایانی آن باشد، پس چطور ما خیلی داستانها را که بارها شنیده یا خواندهایم باز دوباره با علاقه میخوانیم. چطور فردوسی همان اول داستان رستم و اسفندیار اعلام میکند که اسفندیار آخر به دست رستم کشته میشود؟
نگه کن سحرگاه تا بشنوی / ز بلبل سخن گفتن پهلوی
همی نالد از مرگ اسفندیار / ندارد به جز ناله زو یادگار
و باز ما داستان را میخوانیم. دست کم دو دلیل برای این امر وجود دارد. یکم اینکه درست است میدانیم که اسفندیار آخرش کشته میشود، اما میخواهیم بدانیم چطور چنین چیزی ممکن است، چطور ممکن است رستم که خود پهلوانی بیهمتاست اسفندیار را که قهرمان جوان داستان است، به قتل برساند؟ یعنی جذابیت خواندن داستان فقط در دانستن پایانش نیست، بلکه در آگاهی از کم و کیف رویدادهایی هم هست که به آن پایان منجر میشوند.
در یک نمونهی امروزیتر، در رمان مستند در کمال خونسردی، از همان ابتدا معلوم است که قاتلین در انتها اعدام میشوند. اما ما میخواهیم بدانیم آنها اصلاً با چه انگیزهای مرتکب قتل شدهاند و چگونه اعدام میشوند، در لحظات آخر زندگیشان به چه میاندیشند و چه احساسی دارند. به گمانم آشکار است که ما داستانها را فقط برای پایان غافلگیرکنندهشان نمیخوانیم و قدری عجیب است که اینهمه نگران لو ندادن پایان داستان هستیم.
اما عامل دوم جذابیت داستانّها فرم آنهاست؛ ساختار روایی آنها و فوتوفنی که نویسنده در تعریف داستان به کار برده و همین طور ویژگیهای سبکی مثل زبان اثر، توصیفها، میزان استفاده از تمثیل و استعاره و سایر آرایههای ادبی و نحوهی استفاده از زبان محاوره در نقل داستان و از این قبیل …. اینها همان چیزهایی که اتفاقاً در بار دوم و سوم و چندم خواندن یا شنیدن یک داستان بیشتر نظرمان را جلب میکنند. فراموش نکنیم که برخی از ژانرهای هنری اصلاً روایی نیستند، یعنی داستانی در کار نیست، مثل شعر، موسیقی و هنرهای تجسمی. وقتی ما ماجراهای یک رمان یا داستان کوتاه را میدانیم، با آن نیز مثل یک قطعه موسیقی یا یک تابلوی نقاشی برخورد میکنیم و لذت مضاعف میبریم. شاید بتوان نتیجهگیری کرد که توجه بیش از اندازه به وجه روایی رمان ممکن است مانع توجه به وجوه زیباییشناختی آن گردد. وقتی تروفو از توهم مشارکت مخاطب در خلق اثر میگوید، به گمانم منظورش همین دقت نظر در چگونگی خلقِ ساختار و فرم اثر است.
اما از دید نویسندهی نقد. وقتی او نمیخواهد به پایان داستان اشاره بکند، خیلی از نظراتش را نمیتواند خوب تشریح کند. برخی استدلالاتش لنگ میزند، چون دربارهی برخی رویدادهای داستان نمیتواند چیزی بگوید.
اسپویل spoil به معنای خراب کردن و ضایع کردن است. وقتی خیلی حواسمان هست که لذت خواننده از غافلگیری پایان داستان را ضابع نکنیم، خیلی چیزهای دیگر را ضایع میکنیم؛ همهی بحثهای مربوط به وجه زیباییشناختی و فرم هنری اثر را.