دو ساعت فراموشنشدنی در «پاتوق کتاببازها»
14 آبان روز آتش
نویسنده: روبرت صافاریان
ناشر: مرکز
نوبت چاپ: ۱
سال چاپ: ۱۴۰۱
تعداد صفحات: ۱۵۳
شابک: ۹۷۸۹۶۴۲۱۳۵۱۷۲
یکشنبه ۶ آذر ۱۴۰۱. از جلوی کافهها و کتابفروشیهای بلوار کریمخان و خیابان ایرانشهر میگذرم و به خیابان سمت راست میپیچم. از دور تابلوی دیزیسرا را میبینم، ساختمان دوطبقهای که زمانی خانهی مسکونی دوستم بود که سالها پیش با خانواده به کانادا مهاجرت کردند. جلوی در ساختمان بغل آن گروهی دختر و پسر جوان موبایلبهدست ایستادهاند به شوخی و خنده. وارد میشوم. طبقهی همکف کافه است.
شلوغ و پرسروصدا. آن جا کاری ندارم. از پلهها بالا میروم. طبقهی اول، کتابفروشی دی. ساعت چهار است. سر وقت رسیدهام. از در شیشهای وارد میشوم. اینجا هم ماشاالله شلوغ است و همه مشتریها جوان، شبیه همانهایی که دم در و در کافهی طبقه پایین دیدم.
با وجود اینکه قیمت کتاب در یک سال اخیر به شدت بالا رفته، مثل قیمتهای کافهها. از دور جوانی به استقبالم میآید. باید خودش باشد. محمدرضا فرهادی که دعوتم کرده به «پاتوق کتاببازها» آنجا قرار است امروز دربارهی کتاب ۱۴ آبان روز آتش صحبت کنند.
دعوت شدهام نه برای سخنرانی، بلکه برای اینکه بشنوم ــ چه بهتر از این ــ و اگر سوالی بود یا حرفی داشتم، آخر سر بزنم. علت انتخاب این کتاب هم شباهت موضوع آن به اوضاع روز بوده است. کتاب دربارهی یکی از روزهای پاییز ۱۳۵۷ است، دربارهی تظاهرات و درگیریهای خیابانی آن روزها که طی چند ماه به سقوط رژیم شاه انجامید.
جلسه ساعت چهاروربع شروع شد. حاضران که حدود پانزده نفر میشدند یک به یک خودشان را معرفی کردند. بیشتر دانشجو بودند و در رشتههای مختلف از پژوهش هنر گرفته تا فلسفه و تاریخ و آیتی درس میخواندند. همه کتاب را دقیق خوانده بودند. این را از اظهارنظرها میشد فهمید که راجع به قسمتهای مختلف کتاب بودند. بیشترشان از کتاب خوششان آمده بود و میتوانستند بگویند از چه چیز کتاب خوششان آمده است.
حیرت کرده بودند که حرفهایی که پدرم آن روزها به من زده بود و اینکه آن حرفها چقدر شبیه حرفهایی است که این روزها از بزرگترها میشنوند.
در کتاب فصلی هست دربارهی اینکه آدم وقتی یک رویداد سیاسی را در گذشته به یاد میآورد، تا چه اندازه میتواند تحت تاثیر کلانروایتهایی باشد که در ذهنش جا خوش کردهاند. اینکه حافظه چیزی مثل هارد کامپیوتر نیست که هرچه رویش ضبط شده را میتوان عیناً بازیابی کرد، بلکه چیز سیالی است مدام در حال دگرگونی، تحت تاثیر رویدادهای بعدی و احساسات و هیجانات آدمی و اندیشههایش. چند نفر گفتند این فصل هم برایشان خیلی جالب بوده.
یکی از حاضران در ضمن تعریف از کتاب نظرش این بود که در بخشهای نخست پرسش «تهران را چه کسی آتش زد» زیادی تکرار شده و یکی دیگر از خوانندهها با دیدی انتقادی گفت که از قسمتهای اول کتاب بیشتر خوشش آمده و کتاب در آخرهاش هم تحلیلیتر شده و هم انگار نویسنده با @انقلاب زیاد موافقتی ندارد و آن را چیز بیهودهای میداند. متاثر شدم چون برای یک نویسنده هیچ چیز ارزشمندتر از این نیست که دیگرانی کتابش را دقیق خوانده و با آن رابطه برقرار کرده باشند.
متاثر شدم بهخصوص وقتی یکی از بچهها با اشاره به حرفهای پدرم در آن روزها، در این مایهها که «این انقلاب نیست، انقلاب مال فقیر فقراست. خوشی زده زیر دلتون»، اضافه کرد که «خدا پدرتون را رحمت کنه، مرد دانایی بوده». و من مانده که اگر پدرم بود و این حرفها را میشنید چه احساسی داشت. اصلاً به حسابش نمیآوردیم آن روزها.
خلاصه کنم. جلسهی پرباری بود به چند دلیل:
سخنرانی یک جانبه نبود
مخاطبان کتاب را خوب خوانده بودند
مخاطبان آمادگی اندیشیدن و بررسی داشتند و نه اینکه برای دفاع از موضعی خاصی آمده باشند.
و سرانجام جلسهای پراحساس هم بود. با وجود اینکه همه آدمهای منطقی بودیم و سعی میکردیم حرفهایمان را مستدل کنیم.
راستش تا یکی دو روز بعد از جلسه کیفور بودم. هم به خاطر اینکه کتابم توانسته بود به رابطهای بین من (و شاید ما، همنسلان من) و نسلی که امروز تازه وارد اجتماع میشود به وجود بیاورد، نسلی که این روزها تحت عنوان «دهه هشتادیها» صحبتشان زیاد است.
دیگر اینکه دهههشتادیهایی که من در این جلسه دیدم با آن تصویر عجیبغریب که در شبکههای اجتماعی از آنها ساختهاند به عنوان موجوداتی سایبری که انگار از سیارهای دیگر آمدهاند و واقعیت و بازیهای کامپیوتری را یکی میگیرند، از زمین تا آسمان فرق داشتند. به متانت و لحن محترمانهی اظهارنظرها اشاره کردم که کاملاً برخلاف فضای به شدت هیجانی و پرخاشجویانهی شبکههای اجتماعی بود.
در اینجا میخواهم یک نتیجهگیری هم به نفع پدیدهی «کتاب» به طور کلی بکنم. شاید نفس ِقالب کتاب که عموماً فضای وسیعتر و همهجانبهتری برای بررسی یک موضوع فراهم میکند تا مثلاً پستهای کوتاه و لحظهای شبکههای اجتماعی، چنین تاثیری دارد که فضا را به نفع گفتوگو و تلاش برای فهم یکدیگر سوق میدهد و «موضوع» اهمیت بیشتری پیدا میکند نسبت به «موضع».
این پنجاهونهمین جلسهی «پاتوق کتاببازها» بود که جوانی به نام محمدرضا فرهادی و دوستانش راه انداختهاند. یعنی بیش از یک سال از شروع این جلسات میگذرد و چه خوب و چه مفید. به قول خود محمدرضا در گفتوگویی که روزنامهی «صبح نو» با او کرده است:
«باید از آن شکل رسمی و عصا قورتداده فاصله بگیریم و کمی راحتتر باشیم، چون وقتی شما ذهنت استرس نداشته باشد، راحتتر میتوانید حرفتان را بزنید. فضای پاتوقهای ما صمیمیتر است و همه میتوانند بیهیچ واهمهای حرفشان را بزنند. ضمن اینکه ما به افزایش چنین پاتوقهایی بهشدت نیازمندیم، نهفقط یکی، دو مورد.
من شاید بتوانم در پاتوق خودم، فقط 15 نفر را پوشش بدهم و آن دیگری 20 نفر! ولی این پاسخگوی نیاز کل جمعیت نیست. من فکر میکنم باید خودمان بهصورت فردی شروع به برگزاری چنین پاتوقهایی کنیم. نباید چشممان به بالادستیها باشد و البته باید شیوههای برگزاری پاتوق جذاب باشد.»
برای پاتوق کتاببازها و همهی پاتوقهای مشابه آرزوی موفقیت میکنم.
دو ساعت فراموشنشدنی در «پاتوق کتاببازها»
یک دیدگاه در “دو ساعت فراموشنشدنی در «پاتوق کتاببازها»”
خیلی خوب بود مخصوصا در نقطه حساس کنونی