ياد سايه، كار شمن
شاعر همواره نسبتی با شمن دارد. شمنها حكيم، طبيب و جادوگر بودند كه ميان مردمان قبيله خويش و عالم غيب وساطت میكردند. شمن از ديگرسو خبر میداد و تاريكی ذهن عشيره را به روشنايی تبديل میكرد. شاعر نيز با وام گرفتن واژگان از ناكجايی مرموز توجه انسان را به چيزی جلب میكند كه دغدغه ابدی اوست: مرگ و نسبتش با زندگی. هر شعری، اگر كه واقعاً شعر باشد، در شاعرانگی كلماتش سرانجام به سراغ مرگ میرود تا آن را برای انسان تحملپذير سازد و در اين مسير عشق قویترين سلاح او است. پس شعر در نهايت مواجهه عشق است با مرگ. اهالی فقدان اما مرگ را پيش از وقوعش چشيدهاند و بلا در ميان بیخبری ديگران بر آنان نازل شده است.
شاعر همواره نسبتی با شمن دارد. شمنها حكيم، طبيب و جادوگر بودند كه ميان مردمان قبيله خويش و عالم غيب وساطت میكردند. شمن از ديگرسو خبر میداد و تاريكی ذهن عشيره را به روشنايی تبديل میكرد. شاعر نيز با وام گرفتن واژگان از ناكجايی مرموز توجه انسان را به چيزی جلب میكند كه دغدغه ابدی اوست: مرگ و نسبتش با زندگی. هر شعری، اگر كه واقعاً شعر باشد، در شاعرانگی كلماتش سرانجام به سراغ مرگ میرود تا آن را برای انسان تحملپذير سازد و در اين مسير عشق قویترين سلاح او است. پس شعر در نهايت مواجهه عشق است با مرگ. اهالی فقدان اما مرگ را پيش از وقوعش چشيدهاند و بلا در ميان بیخبری ديگران بر آنان نازل شده است.
بعضی آدمها، آدم فقدانند. از فقدان، منظورم تجربه مواجهه با نبودنِ چیزی است که برای بركت داشتنِ زندگی باید باشد. تحمل این تجربه برای ذات نحیف انسان خردکننده است، اینطور تصور کن که صبحدم به امید دیدار خورشید چشم بگشایی و خورشید در آسمان نباشد. تاریکی و سرما بال گشودهاند، اميدی به نور و گرما نيست، تو محكومی به شبی ابدی و صليب رنجت زشت است و زمخت. احوال اهل فقدان چيزی شبيه اين است.
بعضی از اعضای اين قبيله به هزار مسكن و مخدر پناه میبرند تا درد فقدان را تاب بياورند، بعضی به كنجی میخزند و در انزوا نوبت خويش را انتظار میكشند و معدودی برابر فقدان قد علم میكنند، يعنی میكوشند در اوج استيلای تاريكی، دل آدمی را با اميد به طلوع دوباره خورشيد آشنا كنند. اميرهوشنگ ابتهاج يكی از همين انگشتشمار آدميان بود.
در گفتگويی طولانی كه از سایه منتشر شده است، صفحه به صفحه و جا به جا، مرد شاعر را در حال گريستن میيابيم. يادم است كه به رفيق شفيقم زمانی به شوخی گفتم بايد برويم گريبان استاد را بگيريم و بپرسيم: «چه ابر تيرهای گرفته سينه تو را / كه با هزار سال بارش شبانه روز هم/ دل تو وا نمیشود.»
اهالی فقدان، وارثان اندوهند. آنان به سمت محزون زندگی تعلق دارند و درين غوطهوری ازلی خويش، اشک را ابزار ابراز درد میكنند تا برابر فقدان از آنان شفاعت كند. در اساطير ميانرودان وقتی خدای خورشيد در سرزمين مردگان گرفتار میشود، گريستن است كه نجاتش میدهد؛ برای هزارههای طولانی آيينهای احيای خدای شهيد در فلات ايران نسبتی ناگسستنی با گريستن داشت و اشک مردمان، رستاخيزِ ايزد جوانی و رويش را ممكن میكرد.
اميرهوشنگ ابتهاج يا آنطور كه خودش انتخاب كرده بود ه.ا.سايه، تمام آن كتاب را اشک میريزد، تمام زندگی را شايد.
شاعر همواره نسبتی با شمن دارد. شمنها حكيم، طبيب و جادوگر بودند كه ميان مردمان قبيله خويش و عالم غيب وساطت میكردند. شمن از ديگرسو خبر میداد و تاريكی ذهن عشيره را به روشنايی تبديل میكرد. شاعر نيز با وام گرفتن واژگان از ناكجايی مرموز توجه انسان را به چيزی جلب میكند كه دغدغه ابدی اوست: مرگ و نسبتش با زندگی.
هر شعری، اگر كه واقعاً شعر باشد، در شاعرانگی كلماتش سرانجام به سراغ مرگ میرود تا آن را برای انسان تحملپذير سازد و در اين مسير عشق قویترين سلاح او است. پس شعر در نهايت مواجهه عشق است با مرگ. اهالی فقدان اما مرگ را پيش از وقوعش چشيدهاند و بلا در ميان بیخبری ديگران بر آنان نازل شده است. شمن میداند كه عذاب در راه است، شاعر میفهمد كه مرگ اينجاست. كلمات اشعار سايه نسبتی با اين فهم و دانش دارد اما مسير خويش به سوی رستگاری را از ميان اميد و وفا میجويد.
در خاطراتش آورده كه روزی شعری سروده بود تلختر از تلخ كه به اين كلمات ختم میشد: «كو دامن مهربانت ای مرگ / تا سر بنهم گريستن را» و بعد خودش را مواخذه كرده كه اگر نمیتوانی از اميد بگويی لااقل سكوت كن. برای تحمل اميد كه بسيار دشوارتر از تن دادن به نوميدی است، سايه به هر آنچيزی كه روزی روشنش میداشته وفادار بود: به مصاحبتش با شهريار، به رفاقتش با كيوان، به مهرش به ايران و حتی به باورش به چپگرايی.
او نمیتوانست اينها را از هم جدا كند، با وفا بود كه فقدان را تاب میآورد، در وفا بود كه میشد اميدوار بماند و دست برداشتن از اين وفا معنایی معادل شكستن برابر هيبت تيره مرگ داشت كه بر قلب او خيمه زده بود و بانی همه اشکها بود و دليل تمام شعرها. به همين دليل است كه میگويد: «ای آتش افسرده افروختنی / ای گنج هدرگشته اندوختنی / ما عشق و وفا را ز تو آموختهايم/ ای زندگی و مرگ تو آموختنی».
پوری سلطانی شوخطبعانه به دوران جوانی سايه اشاره كرده و گفته: «ما هميشه شوخی میكرديم و میگفتيم كه سايه به دو چيز فكر میكنه: يكی خوردنه و يکی زن.» فراتر از ظاهر اين كلمات، هر آنكس كه اندكی از روانكاوی بداند برايتان خواهد گفتن كه «زن» و «خوردن» در نهايت دو پيكان مجزايند كه به هدف واحدی اصابت میكنند، به مادر كه نوزاد او را ايزدبانويی تغذيهكننده میبيند و بودنش را برابر زندگي و غيبتش را معادل مرگ میپندارد.
هر چيز خوبی از جنس زندگی، نزد سايه ناخودآگاه بازتابی از مادر بود: ميهن مادر، معشوق مادر و رفيق مادر بود؛ حتی حزب توده هم برای او نسبتی با مادر داشت كه تغذيهاش میكرد و اميدش میبخشيد. سرشت سوگناک فقدان، آدمی را مدام با نبود مادر مواجه میكند و اين يعنی بدانی ابرها بر هر جايی خواهند باريد جز دل تفته تو و اين يعنی هر نشانی از باران را به قوت و قدرت نگه داری چنان كه حتی مرگ نيز نتواند آن را از تو بربايد.
برابر اين خشکسالی سايه به جای بخل به سخاوت متوسل شد. ما، خوانندگانِ ساليانِ واژگان او، سخاوت سايه را با جان خويش چشيديم. دلتنگی را با «ارغوان: شاخه همخون جدا مانده من» فهميديم، صبوری را با «هنر گام زمان: امروز نه آغاز و نه انجام جهان است»، اميدواری را با «غريبانه: كليد در امّيد اگر هست شماييد» و عشق را با «آواز بلند: وقت است كه بنشينی و گيسو بگشايی».
سایه به رغم تمام دشواری تحمل فقدان، رنج را در قلب خويش پذيرفت، مرگ را در درونش تحمل كرد و اميد را به زندگان هديه داد. شمن شاعر ما، با مرگ نيز وفا كرد و در كردار و گفتار مدام بر او آغوش گشود بیآنكه اين، مانع از دوست داشتن عاشقانه زندگی شود.
در مصاحبهاش گفته بود اين شعر فولكلور را غمگينترين چيزی میداند كه خوانده است: «تفنگ دسته نقرهم رو فروختم / واسه دلبر قبای ترمه دوختم / قبای ترمهام رو پس فرستاد / تفنگ دسته نقرهم داد بيداد». لابد كه موقع گفتن اين، خواندن اين، باز گريسته است؛ لابد كه تمام عمر بی آنكه بداند كوشيده تفنگ دسته نقره مرد مغموم را به او بازگرداند… اين كار شاعر است و كارِ شمن.