درباره هر خانهی تهران میتوان رمانها نوشت
سیامک گلشیری نویسنده پنجاهویک ساله متولد اصفهان، در حوزههای متعددی کار کرده و در دو دهه اخیر نویسنده پرکاری بوده است. گلشیری هشت رمان نوشته (آخرین آنها تصویر دختری در آخرین لحظه سال گذشته منتشر شد)، چندین مجموعه داستان کوتاه دارد (آخرین آنها میدان ونک، یازده و پنج دقیقه بهانه ما برای این گفتگو بوده است) در حوزه کودک و بخصوص نوجوان پرکار بوده (از جمله رمانهای پنجگانه خونآشام و مجموعه گورشاه) و دست به ترجمه هم زده است (از جمله آثاری از هاینریش بل و ادوارد آلبی) و علاوه بر همه اینها گزیدههایی از متون کهن را تدوین کرده است. گفتگو با او درباره آخرین مجموعه داستانش است اما به دلیل همین فعالیت در حوزههای متفاوت، گفتگو را با سوالی درباره معنای حرفهای بودن نویسنده آغاز کردهایم.
سیامک گلشیری نویسنده پنجاهویک ساله متولد اصفهان، در حوزههای متعددی کار کرده و در دو دهه اخیر نویسنده پرکاری بوده است. گلشیری هشت رمان نوشته (آخرین آنها تصویر دختری در آخرین لحظه سال گذشته منتشر شد)، چندین مجموعه داستان کوتاه دارد (آخرین آنها میدان ونک، یازده و پنج دقیقه بهانه ما برای این گفتگو بوده است) در حوزه کودک و بخصوص نوجوان پرکار بوده (از جمله رمانهای پنجگانه خونآشام و مجموعه گورشاه) و دست به ترجمه هم زده است (از جمله آثاری از هاینریش بل و ادوارد آلبی) و علاوه بر همه اینها گزیدههایی از متون کهن را تدوین کرده است. گفتگو با او درباره آخرین مجموعه داستانش است اما به دلیل همین فعالیت در حوزههای متفاوت، گفتگو را با سوالی درباره معنای حرفهای بودن نویسنده آغاز کردهایم.
گفتگوی سایت وینش با سیامک گلشیری درباره آخرین کتاب او مجموعه داستان میدان ونک، یازده و پنج دقیقه است اما با پرسیدن نظر او درباره حرفهای بودن در نویسندگی آغاز میشود و در ادامه به نظرات او درباره ادبیات میرسد.
شما تقریبا هرسال یک رمان یا مجموعه داستان منتشر کردهاید. خودتان را نویسندهی حرفهای میدانید؟ اصلاً حرفهای بودن در نویسندگی به چه معنایی است؟
اینکه نوشتن کار اصلی نویسنده باشد، به معنای حرفه و شغل. هرکسی شغلی دارد و از آن راه امرار معاش میکند. صبح لباسش را میپوشد و میرود سر کار. کاری که بدون آن، چه به لحاظ روحی چه به لحاظ مالی لنگ میماند. نویسندگی هم میتواند یک حرفه باشد. حرفهای که ممکن است از لحاظ مادی تامینکننده باشد یا نباشد. کاری که من میکنم این است که هر روز صبح سر ساعت هشت پشت میزم هستم. این عادتی است که سالهاست دارم. تفاوتی که حرفه من با برخی حرفههای دیگر دارد این است که تعطیلی ندارد. شرکتها و ادارات روزهای تعطیل یا در تعطیلات نوروزی بستهاند. ممکن است تعطیلات تابستانی هم داشته باشند. اما من تا وقتی به یاد دارم هروقت نوشتن رمانی را شروع میکنم یک روز هم نمیتوانم بینش وقفه بیندازم. اگر وقفه بیفتد، مجبورم روز بعد یا روزهای بعد تمام فصلهای قبل را بازنویسی کنم تا بیایم سر جای اول. وقتی دارم مینویسم حتی روز عید هم برایم وجود ندارد. الان مشغول نوشتن جلد چهارم مجموعه گورشاه هستم. حدود بیست روز است شروع کردهام. وقتی امروز برای سفری در طول عید برنامهریزی میکردیم، دیدم مجبورم لپتاپ و همه وسایلم را با خودم ببرم. حتی روز سفر، چون صبح میرسیم کارِ آن روز را استثنائاً مجبورم بیندازم به شب.
این مفهوم حرفهای بودن است برای من و فکر میکنم کسی که این جور کار میکند لااقل سالی یک رمان بیرون میدهد.
آقای گلشیری در داستانهای این مجموعه، موقعیتهایی عادی، مثل یک شب برفی در تاکسی یا دورهمی دو زوجی که تا پیش از این همدیگر را نمیشناختند یا دیروقت از مهمانی آمدن و غیره، تبدیل میشود به وضعیتی که درونیترین ویژگیهای آدمهای داستان بروز پیدا میکند. یعنی دوری از موقعیتهای حاد و در مقابل ساختن موقعیت از دل اتفاقات روزمره.
مثل داستان شبی در مه. در واقع کاری که میکنم این است که میگردم دنبال یک موقعیت بحرانی. موقعیتی که تغییری در وضعیت به وجود بیاورد. تغییری در حال و هوا. این شخصیتها را لحظهای شکار میکنم که قرار است متحول بشوند. اصلا فلسفه داستان کوتاه همین است. شما از داستان یک شب دیروقت نام بردید که در آن هم همین اتفاق میافتد. یک زوج بعد از نیمه شب در فضایی خلوت و تاریک از مهمانی بیرون آمدهاند و احتمالا ماشین هم گیرشان نیاید. از اتفاق ماشینی که مسافر در آن مسیر داشته آنها را سوار میکند و بعد شروع میکند به تعریف کردن یک داستان خیلی عجیب و غریب. در این تاکسی تغییر وضعیتی که من سعی میکنم در داستانهای کوتاهم پیش بیاید ایجاد میشود. مرد از قاتلی زنجیرهای صحبت میکند که شبها زنها را میکشد و ماجرای خیلی وحشتناکی را تعریف میکند. این زوج پیاده که میشوند، زنی که آن ماجرا را گوش داده دیگر آن زن سابق نیست. دریافت و تحولی در دل اتفاقاتی گاهی کاملاً معمولی اتفاق افتاده. یاد یکی از داستانهای مجموعه رژ قرمز هم افتادم به اسم قهوه ترک کافه فیاما. فیاما کافهای بود در خیابان فردوسی که الان ظاهراً دیگر وجود ندارد. آدمهایی که آنجا دلار میفروشند، البته از آن طبقهای که شیکوپیکتر هستند، میآمدند به این کافه و فضای عجیب و غریبی داشت. اولین بار که رفتم آنجا دیدم فضای درخشانی است برای اینکه داستانی در آن اتفاق بیفتد. این جور داستانها سختتر هم هستند. هیچ مایه داستانی از قبل نداشتم. همینطور نوشتم تا تغییر وضعیت به وجود بیاید. از پیش هیچ لحظه بحرانی در میان نبود. درواقع من با این دو نوع داستان در کارم روبرو هستم.
چه ویژگی خاصی در داستان «میدان ونک، یازده و پنج دقیقه» هست که اسم کتاب را از روی آن برداشتهاید؟
اول آن که به نظرم اسم جذابی بود. پیدا کردن اسم برای من سخت است. خیلی وقتها شده که رمانم تمام شده و هنوز اسمی نداشته. قلم و کاغذ برمیدارم و شروع میکنم به نوشتن همه اسمهای ممکن. گاهی شده داستان را برای دوستانم فرستادهام و خواستهام درباره انتخاب اسم نظر بدهند. حتی من در این باره کتاب خواندهام. کتابهایی گیر آوردهام درباره اینکه چطور میشود اسم رمان یا داستان را انتخاب کرد. در این مجموعه داستان اولین اسمی که برایم جذاب به نظر میرسید همین اسم بود و اتفاقاً دیدم چقدر به داستانهای دیگر نزدیک است. عمده داستانهای این مجموعه در تهران اتفاق میافتند و میدان ونک هم میتواند از نمادهای تهران باشد. یک محله کلیدی است در تهران. خود من خیلی از میدان ونک خاطره دارم. زمان دانشجویی پیاده از ونک رد میشدم. جایی از داستان شبی در مه مسافرهای تاکسی دو سه کوچه بالاتر از میدان ونک پیاده میشوند یا در همین داستان اخیر، شخصیت من از میدان ونک میرود بالا و میپیچد به کوچهای دست راست که درواقع چندتا از دوستان سابق من در همین کوچه زندگی میکردند. دلیل اصلیاش اما هم جذابیت است و هم اینکه بیشتر داستانهای مجموعه در فضای شهری تهران میگذرند.
به نظر شما نویسنده باید از تجربه زیسته خودش در نوشتن استفاده کند یا روی تخیلش تکیه کند؟
من فکر میکنم وقتی تجربه خودش باشد داستان عمیقتر است و دقیقتر. من خب داستانهای خیالی خیلی نوشتهام. همین داستان گورشاه یک مجموعه کاملاً فانتزی است. مجموعه خونآشام هم همین طور. این رمانهای خیالی هسته تمامشان در واقعیت است، هرچند تخیل در آنها نقشی اساسی دارد. واقعاً به این گفته پروست اعتقاد دارم که نویسندگی ۹۰ درصدش تخیل است و ۱۰ درصد الهام. نود درصدش عرقریزی است و کار و فکر کردن. من گاهی به بچههایی که سر کلاسم هستند میگویم فکر نکنید فقط یک داستان فانتزی یا رئالیسم جادویی احتیاج به تخیل دارد. شما ممکن است اساس داستانتان برپایه دیالوگ و کاملا رئالیستی باشد (مثل داستان چشمانم سبز دهانم زیبای سلینجر) اما تماماً براساس تخیل. باید دیالوگها را وارد دهان شخصیتها کنید و از زبان آنها حرف بزنید. گاهی هرکدام از این دیالوگها یک داستان کوتاه است درون یک داستان دیگر. نوشتن چنین داستانهایی حتی از نوشتن داستانهای تخیلی به مراتب سختتر است.
تجربه هردو را هم داشتهاید. اما در شرایطی که زندگی قرن بیستویکمی از اتفاقهای بزرگ، عصیانها، هیجانات و جنگها خالی شده و به یک زندگی عادی و معمول بدل شده که آدمها صبح میروند سرکار و عصر برمیگردند و نهایتاً آخرهفتهها سفر کوتاهی به جاهای نزدیک دارند و مثلا خیلی از نویسندههای اروپای غربی و بریتانیایی، به نوشتن درباره روسیه و دوران کمونیسم رو آوردهاند، در این شرایط نویسندهای که اتفاقات بزرگ و دورانساز را تجربه نمیکند و تجربه زیستهاش چیزی بیش از زندگی یکنواخت و روتین نیست باید چکار کند؟
درمورد اروپا شاید اینطور باشد. اما در مورد مملکت ما اینطور نیست و ما در واقع از صبح که بلند میشویم در یک جنگیم تا شب که میخوابیم. یک بار گفته بودم تهران جایی است که درمورد هر خانهاش میشود یک رمان نوشت. رمانها میشود نوشت. به خصوص الان که زندگی ما فوقالعاده دشوار شده. هیچکدام از ما نمیدانیم چه آیندهای در انتظارمان است. در همچون جایی زندگی میکنیم و فکر کنید از دل تمام این اتفاقات عجیب چه داستانهایی میتوان نوشت. ریشهی بخشی از کارهای فانتزی که دارم میکنم برمیگردد به دوران خاصی که در آن زندگی میکنیم.
آنجا همه چیز مشخص است و مردم دغدغه آیندهشان را ندارند. در ممکلت ما به خاطر تمام این مشکلات، آدمها مدام پیچیدهتر میشوند و نوشتن داستان جذاب است برای ما. یکی از چیزهایی که در دل این اتفاقات مرا نجات میدهد، همین پناه بردن به نوشتن است.
داستانهای شما پر از دیالوگ است. دیالوگها سهم بالایی از حجم داستان را به خود اختصاص میدهند. تعمدی دارید در این شکل از نوشتن؟ یک دیالوگ خوب اصلا به چه معناست؟
خب باید یک درس دیالوگنویسی شروع کنم به گفتن! بله خیلی از این داستانها اساسش بر دیالوگ است و اگر دیالوگ را حذف کنیم کل داستان فرو میریزد. وقتی شخصیتها شروع میکنند به حرف زدن، برایم جذاب میشوند. بعضی وقتها خودم از حرفهایی که شخصیتها میزنند به هیجان میآیم. بارها این اتفاق افتاده که یکی از شخصیتها دیالوگی گفته و من بلند شدهام همینطور در خانه قدم زدهام چون از حرف این شخصیت خوشم آمده. دیالوگها شخصیتها را عمیقتر میکنند. در قرن نوزدهم نویسندهها خیلی توصیفات داشتند. نویسنده چیزی را مینوشت که خودش میخواست و برداشت شخصیشان را مینوشتند. دیالوگ اما مهمترین ویژگیاش این است که به شخصیتها اجازه میدهد صدایشان را بشنویم و براساس آنچه میگویند خودمان قضاوتشان کنیم. یکی از قوانین دیالوگنویسی که برای من خیلی مهم است این است که کشمکش داشته باشد.
شما هم رمان نوشتهاید هم داستان کوتاه و هم رمان نوجوانانه. نوشتن داستان کوتاه با رمان چه تفاوتی دارد؟
برای من شخصاً مهمترین تفاوتی که دارند در حجمشان است. وقتی میخواهم رمان بنویسم میدانم که قرار است با یک پروسه طولانی روبرو شوم. قبل از هرچیز به کسانی که علاقه دارند رمان بنویسم میگویم یاد بگیرید که صبور باشید. این کار یک پروسه طولانی است که باید با شخصیتهایتان زندگی کنید. یک روز بیدار میشوید، مثل حالا هوا بارانی است و هوای رمانتان بارانی میشود؛ یک روز بلند میشوید و هوا آفتابی است و هوای رمانتان آفتابی میشود. باید با رمان زندگی کرد و این مهمترین نکته است. من سعی میکنم هر فصلی در رمان تبدیل بشود به یک داستان کوتاه. اتفاقی در پایان داستان بیفتد که خواننده دلش بخواهد برود سراغ فصل بعد. یا هر فصل با گرهی تمام شود. آدم میتواند ماهی یک داستان کوتاه بنویسد. این به معنی راحت بودن آن نیست. داستان کوتاه هم فکر و ساختار خودش را میخواهد و سختیهای خودش را دارد. در مورد زندگی کردن با رمان، حین روزهای نوشتن یکی از رمانهایم که خیلی هم درگیرش بودم، یک روز بلند شدم و میخواستم فصل جدیدی از رمان را شروع کنم که به من خبر دادند پسرخالهام در بیمارستان است و آپاندیسش ترکیده و بعد از عمل به هوش آمده و دارد تو را صدا میزند. پاشدم رفتم بیمارستان و تا ظهر هم بالای سرش بودیم و عصر مرخصش کردند. وقتی برگشتم مجبور شدم تمام فصلهای قبلی را بازنویسی کنم. و فکر کنم دو سه هفتهای طول کشید تا برگردم جایی که قبلا بودم. ولی جالب است به شما بگویم یک شب دلِ یکی از شخصیتهای من درد گرفت و یک هفته بعد بردندش همان بیمارستانی که پسرخاله من بود و همانجا عملش کردند. اتفاقی در زندگی واقعی، تاثیر خودش را گذاشته بود. اما هیچ کدام از چیزهایی که گفتم به این مفهوم نیست که این فرایند برای من لذتبخش نبوده. لحظات نوشتن برای من فوقالعاده لذت دارد.
موقعی که رمان مینویسید اسکلت کار برایتان کاملا مشخص است؟ یعنی پایان را میدانید؟ شروع و وسطِ طرح ریخته شده؟
نه نه. قبلا این کار را میکردم که همه چیز را بدانم. البته هیچوقت نخواستم پایان داستان را مشخص کنم و همیشه هم توصیه میکنم بهتر است نویسنده پایان را نداند و دست شخصیتها را باز بگذارد. یک چیزهایی میدانم. معمولاً نقاط ثقل رمان را میدانم اما سعی میکنم داستان را ندانم و برایم جذاب باشد. درواقع اولین خواننده رمان خودم میشوم.
غیر از ادبیات داستانی چه مطالعه دیگری دارید؟
گاهی کتابهای روانشناسی میخوانم برای اینکه ممکن است با بعضی شخصیتهایی روبرو شوم که حالتی عجیب و غریب دارند. به چیزهای علمی و مقالاتی درباره فضانوردی خیلی علاقه دارم. هرجا چیزی درباره فضانوردی یا کشف سیارات و منظومههای دیگر ببینم، شروع میکنم به خواندن. اما مطالعهای که در یک مسیر مشخص باشد، جدیداً کتابهای اصول داستاننویسی خیلی میخوانم که البته برمیگردد به کاری که انجام میدهم و از کارم دور نیست.
درمورد خود ادبیات چی؟ چه چیزهایی قبلا میخواندید و چه چیزهایی الان برایتان جالب است؟
بیش از هر چیزی، رمان و داستان کوتاه. هنوز آن نویسندههایی که قبلًا دوست داشتم را دوست دارم . همینگوی را همیشه دوست داشتهام. از زمانی که کار نوشتن را شروع کردم یکی از کتابهای بالینیام «خورشید همچنان میدمد» بود. هنوز هم هست. ولی هرچه جلوتر رفتم با نویسندههای خیلی بیشتری آشنا شدم. یکی از کسانی که الان به شدت به کار او علاقه دارم، جرج مارتین است. همین نویسندهی بازی تاج و تخت. فیلمهایش را دیدم اما بعد شروع کردم به خواندن رمانهایش که ترجمههای خوبی هم متاسفانه از آن موجود نیست اما فوقالعاده برای من جذاب بودند.
بین هنرها به کدام هنر علاقه دارید؟ نویسنده یکی از داستانهایتان که عاشق سینماست.
به موسیقی خیلی علاقه دارم و سینما هم که جای خود دارد و معمولاً شبی یک فیلم میبینم. یک زمان مطلقاً علاقه به سریال دیدن نداشتم اما بعدها سریالهای خیلی خوبی به من معرفی کردند و گاهی این سریالها از فیلمها بهتر هم هستند و به شدت روی من تاثیر داشتند. یکی از این سریالها «پیکی بلایندرز» بود. یکی سوپرانو بود یا کارهای جرج مارتین مثل همین بازی تاج و تخت.
یکی دیگر از سوالهای من هم درمورد عادات نوشتن و برنامه روزانهتان موقع نوشتن بود.
تقریباً گفتم. هشت صبح هر روز کارم را شروع میکنم تا ساعت بین یازده و دوازده. بستگی دارد چقدر طول بکشد. شده روزی یک ساعت هم کار نکردهام چون باید کارهای دیگری انجام میدادم مثلاً چیزهایی را جستوجو میکردم و اطلاعاتی پیدا میکردم.. ولی معمولاً بین سه تا چهارساعت طول میکشد.
کارتان را چطور شروع کردید و اولین کارتان چه چیزی بود؟ حالا این اولین کار ممکن است اولین قصهای باشد که در مجلهای منتشر شده یا اولین کتابی که نوشتهاید.
اولین کتابی که از من چاپ شد، با نشر مرکز بود به اسم از عشق تا مرگ. سال ۷۷ منتشر شد. البته هیچوقت دلم نخواست آن مجموعه بازنشر شود. بعضی از داستانهایش را دوست نداشتم. دو کار رژ قرمز و میدان ونک یازده و پنج دقیقه گزیدهی کل داستانهای من هستند و البته یک جلد سوم هم در آینده بیرون خواهد آمد.