درباره جای خالی سلوچ، از زبان محمود دولت آبادی
*حقیقت این است که من از دوران بچگی، از مادرم و گه گاه از پدرم و جابهجا -خیلی کمتر از دیگران- میشنیدم که زنی بوده است به نام مرگان. پدرم که روانش شاد باد، معتقد بود مرگان به زبَر میم یعنی کشنده شکار؛ و در آغاز این نام خاص که آمیخته با شخصیت آن زن بود، در ذهن کودکانه من، اثری خاص به جا گذاشته بود.
به خصوص که هر وقت مناسبتی در گفتوگوها پیش میآمد، در مورد امکانات و توانایی زن، مرگان جامعترین مثال بود. زنی که قهرمانانه زندگی را اداره کرده و از پس تمام دشواریها، به بهای رنج و فرسودگی برآمده و زندگی را به سامان رسانیده بود. این که ذهن کودکی من چگونه جذب چنان شخصیتی شده بود که بتواند آن را سی سال در خود نگه دارد و بپروراند، موضوعی است که در تخصص روانشناسان و مردم شناسان است.
اما حقیقت این است که مرگان _به روایتی ساده_ ذهن مرا تسخیر کرده و چه بسا بخشی از منش من شده بود در مواجهه با دشواریها. و سرانجام تخیل من درباره او برانگیخته شد، در ضمن کارهایی که انجام میدادم و طرحهایی که داشتم؛ و البته بدون یک سطر یادداشت.
نکته دیگری که دور از شنیدهها و بیشتر مشاهدات من بود، مهاجرت ناگهانی مردهای ناچار و لاعلاج بود که زن و فرزندان خود را به امان خدا گذاشته و رفته بودند بی آن که پشت سر خود را نگاه کنند، یا مجال نگریستن بیابند _چه بسا که مرده یا تباه شده بودند. پس در اطراف زندگی ما کم نبودند بیوهها و فرزندانی که بی پدر و بی سرپرست روزگار میگذرانیدند و خانمان با مدیریت مادر، صدالبته با جور و تحقیر اداره میشد و از جمله ایشان یکی هم خانواده بی پدر شدهای بود که روبهروی خانه ما زندگی میکرد و من و برادرهایم با فرزندان آن خانواده دوستی داشتیم.
به این ترتیب، من صرف نظر از نطفهای که از مرگان در روحم داشتم، پارهای دیگر از مواد کارم، از جمله عباس، ابراو و هاجر و مولا امان را از خانوادهای دارم که سالها با یکدیگر زندگی کرده بودیم؛ و علی گناو، مسلم و سالم و کربلایی دوشنبه را نیز از محیط و مشاهداتم گرفتهام؛ و جالب اینکه وقتی مادرم جای خالی سلوچ را خواند، در اشاره به همان خانواده همسایه گفت: «ایباو»ها را نوشته بودی.
*بعداز قریب سی سال که مرگان در ذهن من جای خود را باز و رشد کرده بود، در زمستان سال 55 در زندان اوین مرا دچار خود کرد و پیدا بود که به رس رسیده است. اما در زندان امکان نوشتن _به جز نامههایی گه گاه به خانواده_ وجود نداشت؛ این بود که دچاری من به نوعی بیماری تبدیل شد و حدود یک هفته-ده روز، وضع و حال روحی و رفتارم چندان تغییر کرد که دوستان همبند، به خصوص کسانی که بیشتر با هم دمخور بودیم، دچار تعجب شده بودند.
از آن پس با توجه به واقعیت و فقدان امکانات، به طور آگاهانه سعی کردم شعله مرگان را نرم نرم در قلبم فرو بنشانم، در عین حال که وحشت داشتم از این که ممکن است از او دور بشوم و دوباره به سراغم نیاید. اما چاره چه بود؟
بنابراین مرگان دور شد تا من دوره محکومیت را باز هم بتوانم، نه با سنگینی مضاعف، بگذرانم و گذراندم؛ تا این که آمدم بیرون. بیرون هم که آمدم یکی از عمدهترین نگرانیهایم این بود که مبادا آن شور و حال نوشتن مرگان _که بعد نام جای خالی سلوچ را یافت_ دست ندهد و به سادگی هم دست نداد؛ یعنی درست تا اواسط سال 58. اما جای خوشوقتی بود که پیش از آن، پس از پارهای خرده کاریها، دستنوشتههای کلیدر رسید و من شروع کردم به بازنویسی آنها.
بازنویسی چهارجلد که تمام شد و آن را به چاپ سپردم، درحقیقت به انتظار جای خالی سلوچ ماندم و حتی میشود گفت که به طلب، پیشوازش رفتم؛ و شاید چندماه درگیر آن بازی لحظههای روحی بودم تا این که او آمد؛ و چه دلپسند آمد، یعنی با جای خالی شوی مرگان؛ و بی درنگ نشستم به نوشتن؛ و از آنجا که مجموعه آن را در ذهن بارها نوشته بودم، در مدت دوماه و چند روز بی وقفه کار را انجام دادم، تقریباً هر روز و هر شب؛ و چون به پایان رسید، گذاشتم -یک ماه یا کمتر- باد بخورد، تا در بازنویسی بتوانم برخوردی دور از جذبه به آن داشته باشم؛ و تا حدودی چنین هم شد.
* کاملترین شکلی که میتوانم در موضوع مهاجرت در میان کارهای خودم نشان بدهم جای خالی سلوچ هست که به نظر من مهاجرت را، جاکن شدن را بیان میکند، ولی خود مهاجرت را بیان نمیکند.
*آنچه در پایان کتاب میبینیم «حضور» سلوچ است، نه «وجود» سلوچ؛ حضوری که در سراسر داستان حس میشود، چه از طریق جای خالیاش، چه از طریق ذهن مرگان، و یکی از موارد حضور سلوچ از طریق ذهن مرگان، همان مورد پایانی داستان است که مرگان در آستانه کندن از زندگی روستایی خودشان، حضور سلوچ را شاید همچون وجدان شاکی، مغلوب و معترض میبیند.
در نظر داریم که سلوچ مردی کاری و کاردان بوده است، در هر کاری صاحب فن و خبره بوده و از جمله مقنی لایقی بوده که با قنات روستا پیوند داشته، هرچند نه با آب و آبادانی آن؛ به یاد داریم که در شب قبل از مهاجرت خانواده سلوچ، قنات با شتری که در آن انداخته شده، بسته میشود و این شتر قطعه قطعه از چاه بیرون آورده میشود. مجموعه این ارتباطات، آب قنات را خونین میکند.
هم در واقع امر، و هم با یک وجه تمثیلی در نگاه مرگان؛ و از میان این خون که خودش برآمد یک فاجعه، یک فاجعه همگانی است، سلوچ در نگاه مرگان –و نه در چشم همراهان او_ از درون این خون با شولایی از خون بیرون میآید؛ چنان که انگار با حضور خود فاجعه را –و قربانیترین قربانی فاجعه را که خود اوست_ شهادت میدهد. پس حضور سلوچ در پایان، همچون وجدانی به خون آغشته است در نظر مرگان و همچون شاهدی بر کل داستان.
*اینکه مرگان در انتها میپرسد «آن جا برای زنها هم کار هست؟»، در واقع اشاره به طرح آینده و تأکید بر نحوهی کار و داستان فردا است که تمام تردیدهای زنی را –که در گسیختگی خانمانش از درون تکه تکه شده و باز هم با سماجت پایمردی نشان میدهد و نمیخواهد از پا بیفتد_ در خودش دارد. آن سوال حاوی آوار فردای روزگار مرگان است روی ذهن نویسنده و خواننده؛ در عین حال که با حضور سلوچ در وهم، شتر تکه تکه شده و قنات خونآلود و مهاجرت ناگزیر، نمای پایانی داستان تصویر میشود.
*فکر میکنم که جای خالی سلوچ در سیر تکوینی خودش به فرجام و به نقطهای که خود عزیمت تازهای است با مجموعه عناصر و بودههای داستان، به یک تصویر نهایی میرسد و بسته میشود و به نظر خودم این طبیعیترین شکل داستان است. به خصوص این پایان بندی وهمآمیز در سلوچ، ادامه همان رگه های وهم آمیزی است که جابهجا، از شروع تا پایان نشانههایی داشته، مثل وضعیت پسر مرگان و نظایر آن؛ مضافا که آن پایانبندی تأکیدی نیز میتواند باشد بر ویژگی فرایندی که حاصل روند خاص نوعی فروپاشی است؛ فروپاشیای که برای خود قهرمان داستان باورکردنی نیست، مگر هنگامی که برایشان روا میشود.
*مرگان یک مادر ایرانی است به نظر من، و روی این موضوع خود به خود آگاه و ناآگاه نظر داشتهام که او نشانهی همهی مادران ما است؛ و تقدیم نامچه کتاب هم روی این موضوع تأکید دارد؛ و این که واقعا مادران ما به طرز وحشتناکی زندگی میکنند و رنج میبرند و میمیرند، و به خصوص زنانی که دچار رنج مضاعف از دست دادن مردشان میشوند.
.
*پرداخت چهرهای سختکوش، مقاوم و سمج که مرگان بود، و جز آن نمیتوانست باشد؛ در نظرم بود و اصلا نظر نداشتهام تا به وسیله مرگان نمودهای سیاسی را بیان کنم؛ چون برای بیان مبارزه جویی مردم در آستانه انقلاب، مواد و مصالح مربوط و مستقیم کم نبود و نیست.
*عباس حدود 16-17ساله است در ذهن من و ابراو 14-15 ساله
*هم سردار هم کربلایی دوشنبه، دست کم به عنوان چهرههایی اگر نه مطلق، نمودهای زندهای بودهاند که من باهاشان برخورد داشتهام و هیچ چهره گمی از نظر من نیستند. و هم حتی خود مرگان، با توجه به این که جوهر و شیره آن را من از طریق شنیدن دریافت کردهام. از زبان مادرم و پدرم.
اما به هرحال، نمود عینی آن زن یعنی مرگان را آوردهام در جان یک زن دیگری که میشناختمش و در واقع این دو تا را تبدیل کردهام به یکی، به جهت سنخیتی که این دو زن در وجوه مختلف زندگی داشتهاند: مساله از دست دادن شوهر، مساله بزرگ کردن فرزندان، مساله کار در روستاها، مساله دفاع از زندگی، این وجوه متشابه سبب شد که این دو قهرمان، که یکی را من از راه شنیدن درک کرده بودم و یکی را از طریق مشاهده و مراوده، درهم ادغام و برهم منطبق بشوند و بشوند مرگان.
*این خانواده زیر فشار تجزیه شده، هرکسی میخواهد خودش را در عین حال حفظ کند، بجز مرگان که میخواهد خانواده را حفظ بکند. به این معنا، در قسمت مربوط به مرد شدن این بچهها، با بالغ شدن اینها در جای خالی پدر، باید اشاره کنم به آن قسمتی که ابراو برمیگردد به خانه با کله پاچهای که از گوسفند قربانی جلو تراکتور گرفته، آورده و درباره پدرش سوال میکند و مرگان را مورد سوال قرار میدهد درباره پدرش، که به گمان من آنجا مرز بلوغ ابراو هست. خوب البته در مورد عباس میشود گفت که این بالغ شدن با نبرد شتر خنثی میشود.
*روستای زمینج یک اسم خیالی است که از خود زمین گرفته شده، با این «ج» که بهش اضافه شده یک حالت گیرا، مثل چنگک و قلاب دارد: زمینج.
*ابراو از زمره نامهایی است که مردم به قرینه نام اصلی یک شخصیت میسازند. فکر میکنم اسم اصلی ابراو باید ابراهیم بوده باشد.
*کربلایی دوشنبه استدلال هم میکند که مرگان زنی است که میتواند ازدواج کند ولی مرگان زنی است که این کار را نمیکند. هم به علت این که وضع شوهرش روشن نیست که چه سرنوشتی پیدا کرده، هم به لحاظی که نسبت به خانمان و بچههایش به هر حال متعهد است و در آنها زندگی میکند؛ و اگر ازدواج بکند، این ازدواج ملازمه خواهد داشت با از هم پاشیده شدن آن خانواده که مرگان با همه نیرو و قدرتش میخواهد آن را حفظ بکند.
*جای خالی سلوچ در نیمه کلیدر نوشته شده و در عین حال به نظر میرسد که جای خالی سلوچ پلی است بین کلیدر و کارهای قبلی.
*من هیچ داستانی را جز در تداوم منطقیاش نمیتوانم بنویسم، یعنی از آن نویسندههایی نیستم که بگویم فصل اول را نوشتهام و حالا بروم فصل نهم را بنویسم بعد تا برگردم فصل چهار. کل نوشتن جای خالی سلوچ هم دو ماه و چند روز بیشتر طول نکشید.. روی کل جای خالی سلوچ بیش از یک بار بازنویسی-مگر در پارهای جاها_ کار نکردم.
*اگر هر داستانی و در این جا جای خالی سلوچ توانسته باشد به دیگران این اندیشه را داده باشد که «این داستان همین جوری باید باشد که هست» پس نویسنده میتواند از برآیند کلی کارش، در این مورد خاص، نسبتا راضی باشد.
درباره جای خالی سلوچ، از زبان محمود دولت آبادی
منبع: ما نیز مردمی هستیم. گفتوگو با محمود دولت آبادی. امیرحسن چهل تن و فریدون فریاد. نشر چشمه. چاپ چهارم 1393