خط خوردگیهای شازده احتجاب
میگویند گلشیری نسخه اولیه شازده احتجاب را در چند دفتر چهل برگ نوشته بود. کسی آن دفترها را دیده یا هنوز هستند؟ شاید دیدن نسخه اولیه نکاتی را برای ما مشخص میکرد. مثل تغییراتی که گلشیری بعد از خواندن اولین نسخه داستان در جمع دوستانش بر آن اعمال کرده بود. احمد اخوت در این مقاله از کتاب «تا روشنایی بنویس» تصور میکند با پیدا کردن این دفترچهها چه چیزهایی میشد از داستان و از نویسنده فهمید.
میگویند گلشیری نسخه اولیه شازده احتجاب را در چند دفتر چهل برگ نوشته بود. کسی آن دفترها را دیده یا هنوز هستند؟ شاید دیدن نسخه اولیه نکاتی را برای ما مشخص میکرد. مثل تغییراتی که گلشیری بعد از خواندن اولین نسخه داستان در جمع دوستانش بر آن اعمال کرده بود. احمد اخوت در این مقاله از کتاب «تا روشنایی بنویس» تصور میکند با پیدا کردن این دفترچهها چه چیزهایی میشد از داستان و از نویسنده فهمید.
هوشنگ گلشیری شازده احتجاب را سال 1348 منتشر کرد. فکر کنم زمستان سال 48. اما داستانِ نوشتن آن به حدود دو سال قبل از 48 برمیگردد. به آن زمان که او در دبیرستان نمونه اصفهان دبیر ادبیات بود. همان وقت که در آن خانهی خیابان فروغی زندگی میکرد، خانهای در پس کوچههای خیابان فروغی (اسم کوچهاش را فراموش کردهام) که جوی آبی هم از کنارش میگذشت. جوی آب؟ کوچههای خیابان فروغی و جوی آب؟! باور کنید همه اینها بود. یعنی بود و نبود. اما آن خانه فسقلی حتما بود. خانهای دوطبقه با دری کرم رنگ و یک حیاط خیلی کوچک.
از در خانه که وارد میشدی باید از یک راهروی باریک میگذشتی تا به پلکان طبقه دوم برسی. طبقه دوم دو اتاق سه درچهار بود. اتاق دست چپ همان جایی بود که شازده احتجاب به دنیای ما آمد. از چلچراغ پایین آمد. خانه گلشیری و چلچراغ؟! بله، از چلچراغ پایین آمد. از چلچراغ خانه شانزده. دستنوشت گلشیری این را میگفت. باور کنید همه اینها بود. همه بود و نبود. حالا که نیست. گلشیری حتما آنها را نابود کرده است. آن زمان بازیافت نبود. کهنهچینها بودند. جهودها هم دنبال عتیقه بودند و آن طرف شهر کمتر آفتابی میشدند. خودشان میگفتند زبدهخر هستیم اما نمیدانم چرا به صرافت این یکی نیفتاده بودند. داستان سوزاندن کتابها و نوشتهها هم که فقط مربوط به شازده احتجاب و فخرالنسا است. اصلا در آن خانه فسقلی کی میتوانست آتش روشن کند؟
سراغ آن چند دفتر چهل برگ را از هر کسی که بگویید گرفتهام: همانها که گلشیری در آنها شازده احتجاب را نوشت، دفترچههایی که پشت آنها آرم «بنگاه معتقدی» را داشت. کلی که جواب پس بدهید میگویند: نیست. همیشه وقتی چیزی را میخواهید نیست. واقعا هم انگار نیست. پاکنویس آن حتما هست. همان نسخهای که نویسنده به انتشارات زمان تحویل داد. اما من دنبال آن پیشنویسها هستم. پاکنویس هم جالب است و یادگاری است از نویسنده و خط او، اما پاکنویس است و بیشتر به درد تحلیلهای خط شناسی میخورد. پاکنویس پاک است: مثل نسخه دستنوشت بوف کور. در آن هدایت را میبینیم اما هدایتِ در هنگام نوشتن بوف کور غایب است.
میتوانیم بگوییم نه، دوست عزیز از آن دفترچههای چهل برگ بنگاه معتقدی دیگر اثری نیست. فکر آن را از سرت بیرون کن. شاید هم بتوانیم بگوییم بله دوست عزیز، من مطمئنم آنها جایی صحیح و سالماند و دارند از اینکه مرا دست انداختهاند به من میخندند. همیشه ردی، نشانهای، اثری از ما میماند. حتی آنچه را فکر میکنی حذف کردهای، یا خط زدهای روزی دوباره از جایی سروکلهاش پیدا میشود. مثل بنایی که از زیر خاک بیرون بیاید. فکر میکنید همه سرشان به کار خودشان گرم است و کسی به کسی توجه ندارد. روی کاغذ چیزی مینویسید و بعد به دلایلی آن را مچاله میکنید و دور میاندازید. مثلا میگذارید توی زیرسیگاری. از کجا میدانید پشت سرتان کسی آن را برنمیدارد؟ بورخس تاریخ جهانی گمنامی را نوشت. کاشکی کسی هم تاریخ جهانی خط زدنها و حذفها را مینوشت: آنچه را که مینویسیم اما بعد خط میزنیم و یا کلا دور میریزیم. اما گاهی هم کسانی این خردهریزها را جمع میکنند؛ آنچه را که مردم دور میریزند.
نمیتوانیم حق مسلم کنجکاوی را از کسی بگیریم؛ آن که میخواهد از سوراخ کلید داخل اتاق نویسنده را نگاه کند. این کار با فضولی و یا چشم چرانی تفاوت دارد. از روی پیشنویس میتوانیم شرح حال اثر را بنویسیم و تمام لحظههای نویسنده را به هنگام کار بازسازی کنیم و سیر تکوینی اثر را نشان بدهیم. دستاورد از این بالاتر؟ اما افسوس که خواستن با توانستن تفاوت دارد و هر چه بگردیم از پیشنویس بوف کور اثری نمییابیم. همان طور که ظاهرا از پیشنویس شازده احتجاب هم نشانی نمانده است.
اما اگر آن دفترها را داشتیم، نوشتن شرح حال ادبی شازده احتجاب آسانتر بود. پیشنویس یک اثر به نوشتن نقد درونی و سیر تکوینی آن کمک بسیار میکند و تمام آن نقل و انتقالها و حذفهایی را که در متن نهایی منتشر شده از آنها اثری نمیبینیم در پیشنویس میتوانیم ردگیری کنیم. حالا شاید کسی بگوید که خواننده را با پیش متن چه کار؟ ما فقط باید به متن نهایی توجه کنیم و سیر تکوینی آن به ما مربوط نیست. مهم آن چیزی است که مُهر نویسنده را بر خود دارد. این هم سخن متینی است اما باید توجه کنیم که فقط با یاری پیشنویس میتوانیم به نیتهای اصلی و احیانا تردیدهای نویسنده پی ببریم و عرقریزیهای روحی و جسمی او را به چشم ببینیم. در این مورد نمونهی جالب میخواهید پیشنویس کتاب مستطاب نقیضه و نقیضهسازان زنده یاد مهدی اخوان ثالث را از فرزندش بگیرید و نگاهی به آن بیندازید تا ببینید چطور میتوان یک باب از رساله را در یک صفحه گنجاند!
اگر آن چند دفتر لاغر حالا اینجا بود میتوانستیم به اصول روحی-جسمی نویسنده به هنگام شازده احتجاب پیببریم و نمایی از آنات او ترسیم کنیم. نویسنده هربار که میخواهد کارش را شروع کند و یا دنباله مطلب را بنویسد چه تقلایی میکند تا به اصطلاح قلمش گرم شود. کلی حاشیههای صفحه شکل و شمایل و گل و بته میکشد. حیف نیست اینها را نبینیم؟ یا وسط کار ناگهان تلفن مزاحم به صدا درمیآید. کسی در خانه نیست تا جور نویسنده را بکشد. چاره چیست، به تلفن جواب میدهد و پیام دوست خانمش را برای اینکه یادش نرود کنار دفتر مینویسد. و یا شماره تلفن را یادداشت میکند. گاهی هم همسرش هنگام ترک خانه دستورهایی برای خرید میدهد. به چشم خودم دیدم که نویسنده همه را یک جایی از دفتر یادداشت میکند. پیشنویسها پُرند از این ثبتهای تلگرافی زندگی، که به کمک آنها میتوانیم نویسنده را در هنگام کار تجسم کنیم.
اتفاق میافتد که نویسنده در بالا، حاشیه و حتی وسط متن راهکارهای تازهای را یادداشت میکند، فکرهای تازهای را که هنگام نوشتن به ذهنش خطور میکند. یا چیزی را به خودش تذکر میدهد: «یادم باشد همه محمودیها را مسعودی کنم.» یا چند شب پیش که با دوستان بودند و صحبت رمان او پیش آمد (آنها چیز چندانی درباره شازده احتجاب نمیدانند فقط میدانند دارد رمانی درباره دوره قاجاریه مینویسد) خواندن کتاب ظل سلطان نوشته سعادت نوری را به او توصیه کردند. هنگام نوشتن ناگهان به فکر این کتاب میافتد. تا دوباره یادش نرفته کنار صفحه مینویسد: «ظل سلطان»؛ یعنی یادم نرود این کتاب را از کتابخانه ادبیات بگیرم.
با خواندن پیشنویس میفهمیم گلشیری به این کتاب هم دسترسی داشته و چه استفادههای درخشانی از آن کرده است. گاهی پالودهی چند صد صفحه از تاریخ را به صورت دو سه سطر در شازده احتجاب میبینیم. آن ماجرای غریبِ درآوردن چشم گنجشک و پرواز دادن او را که حتما یادتان هست، چیزی که نویسنده-راوی آن را به اندازه یک سطر آورده است؟ («اگر چشم گنچشکی را در بیاورند تا کجا میتواند بپرد؟»). اصل موضوع مربوط است به ظل سلطان و عادت وحشتناک او به کور کردن گنجشکها و پرواز دادن آنها. اگر ماجرای آن را در کتاب ظل سلطان بخوانیم درباره ایجاز درسهای آموزندهای خواهیم آموخت و همینطور میفهمیم که برای نوشتن یک اثر چقدر باید تحقیق کنیم و چگونه میتوانیم این منابع را در اثر خود درونی کنیم.
به کمک پیشنویس، ترسیم مکان نگاری متن ممکن میشود. منظور از مکان نگاری شیوه تحریر یک متن است، اینکه نویسنده صفحهاش را چگونه مینویسد: با دست یا مثل بعضی از امروزیها با رایانه؟ فاصله بین سطرهایش چگونه است؟ کلمات «زاید» را چگونه خط میزند؟ با نظم مینویسد یا نامنظم و آرایش واژهها و سطرهایش چگونه است؟ دوستی دارم که شعرهایش را رمزی مینویسد. فکر نکنید او اسرار مگویی دارد که نمیخواهد کسی از آنها باخبر شود. هروقت کسی از او میپرسد چرا شعرهایش را این طور مینویسد، خندهای میکند و میگوید: «چه میدانم، این هم یک نوع دیوانگی است دیگر.» ولی از من بشنوید این کار او صرفا بازی نیست. او دوست ندارد کسی دستنوشتاش را بخواند. حقیقت همان پرهیز از لخت شدن جلوی دیگران است. بعضی از نویسندهها آن قدر بدخط و مغشوش مینویسند که جز خودشان کس دیگری نتواند خطشان را بخواند. گلشیری اما پیشنویساش را هم خوش خط مینوشت.
اگر آن چند دفترچه چهل برگ پیشمان بود میتوانستیم بفهمیم که هوشنگ گلشیری چگونه کلمات و سطرهای زایدش را خط میزند و از مکانیسم حذف میکند. آیا دور کلمات زاید دایر میکشد (طوری که کلمه کاملا پیدا باشد) یا روی آن خط میکشد (که باز هم کلمه پیداست) و یا آن را سیاه سیاه میکند؟
خوب، حالا که آن دفترچهها نیست چه کنیم؟ دست خالی برگردیم؟ متاسفانه آنچه از میان رفت دیگر از دست رفته است اما خوشبختانه همیشه ردی، نشانی، اثری باقی میماند. حتی رد کمرنگی در حافظه.
وقتی هوشنگ گلشیری اولین روایت شازده احتجاب را در منزل آقای حقوقی (خانه زیبایی که هنوز اجزایش در رمان شازده احتجاب پابرجاست) و در جمع دوستان اصفهان خواند تا آنجا که من به خاطر میآورم آن روایت با متنی که بعدا منتشر شد تفاوت اساسی داشت. در متن نهایی منتشر شده میخوانیم که شازده احتجاب در تاریکی در صندلی فرورفته و پیشانی داغش را روی دو ستون دستش گذاشته بود و سرفه میکرد. بعد سروکله فخری و پس از او فخرالنسا پیدا میشود که میخواهند کلید برق را بزنند. اما شازده در هر دوبار با کوبیدن پا به زمین میگوید نه و آنها میروند. بعد میخوانیم که قبل از این چند صفحه شازده با مراد برخورد کرده بود، همان مرد لمسی که پیک مرگ بود. در متن منتشر شده، رمان با دادن خبر مرگ شازده به خود او به وسیله مراد، به پایان میرسد. در حقیقت میتوانیم بگوییم شازده احتجاب از آخر به اول میرسد و این چرخه همین طور میتواند ادامه داشته باشد.
اما در روایت اول، داستان با پایین آمدن شازده احتجاب از توی چلچراغ شروع میشد؛ آغازی که بسیار فانتزی و خیال انگیز مینمود و بیشتر به یک داستان سوررئالیستی شبیه بود. در آن روایت فخری و فخرالنسا هم بودند اما از مراد و زنش حسنی هیچ اثری وجود نداشت. کل اثر هم، اگر اشتباه نکنم، خیلی کوتاهتر از متن منتشر شده بود. در آن روایت شازده احتجاب دوباره به همان چلچراغ بازمیگشت و بدین گونه داستان به پایان میرسید. پایانی که چندان محکم نبود. خود گلشیری هم این پایان را اصلا نمیپسندید اما نمیدانست با آن چه کند. یکی دوبار هم پایان آن را تغییر داد اما باز هم کل کار مطابق میلش نبود و باسمهای مینمود. چشم اسفندیار شازده احتجاب پایان آن بود.
بعدها ظاهرا یکی از دوستان، بی اینکه خود بداند چه کمک بزرگی دارد به شازده احتجاب میکند، از آدم غریبی حرف زده بود که در محله آنها، کوچه ملاباشی اصفهان، زندگی میکرد و عادت داشت خبر مرگ به مردم بدهد. آدمی دراز و باریک و خل وضع با چشمهایی پرخنده و آبکی. در واقع نوعی پیک مرگ بود. هرجا پیدایش میشد همه میفهمیدند کسی مرده است. گلشیری با شنیدن این خبر گمشدهاش را پیدا میکند. جالب اینکه در واقعیت هم اسم این مرد مراد بود. خلاصه مراد محله ملاباشی میشود یکی از ارکان مهم رمان شازده احتجاب و پایان آن را نجات میدهد و یکی از درخشانترین رمانهای فارسی را رقم میزند. گلشیری برای اینکه مراد خیلی خوب در داستان جا بیفتد نقش کالسکهچی خانواده شازده را نیز به عهده او میگذارد. نقش او از زمانی که اسمش مرادخان است آغاز میشود و بعدها که گذر روزگار، نکبت را برای او به ارمغان میآورد و اسبهای کالسکه روی اسفالت یخزده میلغزند و او زیر دست و پای اسبها میافتد و پاهایش فلج میشود «خان» خود را کم کم از دست میدهد و دیگر اسمش فقط مراد است؛ مرادی که با دادن خبر مرگ به مردم و بخصوص به شازده احتجاب مراد آنها را میدهد:
«مراد گفت: شازده جون، شازده احتجاب عمرش را داد به شما.
شازده پرسید: احتجاب؟
مراد گفت: نمیشناسیدش؟ پسر سرهنگ احتجاب، نوه شازده بزرگ، نبیره جد کبیر افخم امجد. خسرو را میگویم، همان که روز سلام میایستاد پهلو دست شازده بزرگ، و شازده بزرگ دست میکشید روی موهایش و میگفت: پسرم تو مثل پدرت قرمساق نشی.
شازده گفت: آهان.
-سل گرفت، بدنش شده بود مث دوک. دیگه نمیشد شناختش. خدا بیامرزدش.»
کتاب تا روشنایی بنویس! / احمد اخوت / انتشارات جهان کتاب / چاپ دوم 1387