جایشان خالی است

برای یاری در حمایت از کتابفروشیهای محلی این گزینه را انتخاب کنید.
موسسه گسترش فرهنگ و مطالعات
برای تهیه سریع کتاب از کتابفروشیهای آنلاین این گزینه را انتخاب کنید.
بزودی 30book انتشارات آگاه بزودی بزودی بزودی

داستانهای «تمام چیزهایی که جایشان خالی است» همگی لحنی ساده و سنگین دارند، اتفاق شوکهکننده یا غیرمنتظرهای را روایت نمیکنند، اما اندوه مرگباری در میان شخصیتها موج میزند. تمام چیزهای که جایشان خالی است، وقتی بودند آنقدرها هم به چشم نمیآمدند. آدمیزاد است دیگر، تا وقتی چیزی یا کسی را از دست ندهیم، قدرش را نمیدانیم. اما وای به روزی که جایشان خالی شود؛ ادامهی زندگی برایمان پوچ و بیمعنی میشود و مدتها طول میکشد تا به نبودش عادت کنیم. این مجموعه داستان، درباره فقدان آدمهاست. درباره جای خالیشان در قلب.
تمام چیزهایی که جایشان خالی است
نویسنده: پیتر اشتام
مترجم: صنوبر صرافزاده
ناشر: افق
نوبت چاپ: ۲
سال چاپ: ۱۳۹۱
تعداد صفحات: ۱۶۷
داستانهای «تمام چیزهایی که جایشان خالی است» همگی لحنی ساده و سنگین دارند، اتفاق شوکهکننده یا غیرمنتظرهای را روایت نمیکنند، اما اندوه مرگباری در میان شخصیتها موج میزند. تمام چیزهای که جایشان خالی است، وقتی بودند آنقدرها هم به چشم نمیآمدند. آدمیزاد است دیگر، تا وقتی چیزی یا کسی را از دست ندهیم، قدرش را نمیدانیم. اما وای به روزی که جایشان خالی شود؛ ادامهی زندگی برایمان پوچ و بیمعنی میشود و مدتها طول میکشد تا به نبودش عادت کنیم. این مجموعه داستان، درباره فقدان آدمهاست. درباره جای خالیشان در قلب.
تمام چیزهایی که جایشان خالی است
نویسنده: پیتر اشتام
مترجم: صنوبر صرافزاده
ناشر: افق
نوبت چاپ: ۲
سال چاپ: ۱۳۹۱
تعداد صفحات: ۱۶۷

برای یاری در حمایت از کتابفروشیهای محلی این گزینه را انتخاب کنید.
موسسه گسترش فرهنگ و مطالعات
برای تهیه سریع کتاب از کتابفروشیهای آنلاین این گزینه را انتخاب کنید.
بزودی 30book انتشارات آگاه بزودی بزودی بزودی

«تمام چیزهایی که جایشان خالی است»، داستانهایی کوتاه از زندگی آدمهایی را حکایت میکند که بنا به دلایلی، کنار هم نیستند.
داستانهای این کتاب، هر یک به افراد مختلفی اشاره دارد که در حسرت دیدار عزیزانشان ماندهاند، در حسرت یک نگاه، یک بوسه، یک دیدار و شاید هم در حسرت گذشته.
دوازده داستانِ کوتاه این کتاب بهترتیب عبارتاند از: «شور»، «بوسه»، «توقف»، «در باغهای بیگانه»، «یخبندان ناگهانی»، «تمام چیزهایی که جایشان خالی است»، «مثل بچهها، مثل فرشتهها»، «تمام شب»، «مهمان»، «در حومههای شهر»، «سرزمین پاک» و «خوشگلترین دختر.»
«شور»، اولین داستان این کتاب است؛ مرور خاطراتِ سفری به ایتالیا. خاطراتی که ماری را برای همسرش زنده میکند. گرمای تحملناپذیر روستای پدربزرگِ ماریا را به یاد میآورد. به پیشنهاد خود ماریا به آنجا رفته بودند. روستایی که بوی ماریا را میدهد، اما از خود ماریا خبری نیست. جای ماریا خالی است و مرد دلتنگ اوست. گرچه روابط میانشان چندان هم خوب نبود، دلش برای آن روزها، برای بودن در کنار ماریا، حتی برای جروبحثهایشان تنگ میشود.
«بوسه» داستان کوتاهی دربارهی دختر و پدری است که چند ماه بعد از مرگ مادر، فرصت میکنند باهم دیداری داشته باشند. دختر نگران پدر است، چون پدرش تنها زندگی میکند. باهم در ایستگاه قطار قرار ملاقات میگذارند. اینگر، دختر داستان، سه ماه است که مادرش را از دست داده. پدرش بعد از آن بهندرت به دیدار دخترش میرفت و همین باعث شده بود اینگر از پدرش بخواهد که به آنجا برود.
پدر زیاد اهل سفر نیست، آنموقع هم که مادرشان زنده بود، بیشتر وقتها با او به سفر میرفت. از وقتی مادر فوت کرده بود، پدر دیگر جایی نمیرفت.
دختر با ده دقیقه تأخیر به بوفهای میرسد که محل قرارشان است. اینگر در آنجا کار میکند. پدر از اینکه اینگر در چنین جایی زندگی میکند نگران میشود. به دخترش میگوید: «حالا میخواهی اینجا زندگی کنی؟ توی این سوراخ؟» (ص ۳۸)
اینگر به پدرش زیاد فکر میکند. از وقتی مادرش را از دست داده، بیشتر نگران پدرش است. او در کنار پدرش، برای اولین بار به فکر مرگ پدر میافتد. همیشه همینطور است؛ وقتی جای پدر یا مادر در زندگیات خالی میشود، هر روز نگرانیات بیشتر میشود که نکند جای دیگری هم یک روزی خالی شود.
«زن همسایه همیشه به شوهرش گفته بود این خانواده چهشان است، آدم فکر میکند…» (ص ۵6)
این جملهای از داستان کوتاه «در باغهای بیگانه» است؛ زندگی خانوادهای که با مرگ و نافرجامی دستوپنجه نرم میکنند. روت فرزند خانوادهای است که مادرشان به بیماری لاعلاجی مبتلا شده و پدرش چند سال بعد بهطرز مشکوکی از دنیا میرود. روت سه برادر دارد که هریک بهدنبال مسیر زندگیشان از خانهی پدری میروند و زن همسایه دیگر هیچوقت نمیبیند که سری به روت بزنند.
درحالیکه زن همسایه تصور میکند روت و همسرش در کنار هم زندگی خوبی دارند، ناگهان خبر جدایی آنها را میشنود. خانهای که زمانی محل زندگی شش نفر بوده، اکنون به مکانی ساکت و تاریک و دمکرده تبدیل شده که بوی ماندگی از همهجایش بیرون میزند.
داستان کوتاه «یخبندان ناگهانی» دربارهی زندگی لاریسا، زنی اهل قزاقستان است که به بیماری سل مبتلا شده و چند ماهی بیشتر زنده نیست. همسرش دیگر برای دیدنش به درمانگاه نمیآید و راوی داستان به آنجا آمده تا دربارهی لاریسا بنویسد. طی دیدارهایی که با او دارد، پی میبرد که زن مأیوس از همهچیز در انتظار مرگ نشسته. «بدترین چیزش اینه که هیچکی به من دست نمیزنه. شیش ماهه. فقط با دستکش نایلون. شیش ماهه که کسی رو نبوسیدم.» (ص۷5)
لاریسا از فرط تنهایی و دلتنگی بعضیوقتها خودش را یا بالش یا صندلیاش را میبوسد. عکس فرزندانش را قاب کرده و به دیوار زده. او قرار است بهزودی به جمع آنهایی بپیوندد که جایشان خالی است، اما اکنون که زنده است، جای خیلیها را در کنار خودش خالی حس میکند. میداند که نه بچههایش و نه همسرش با وضع و حالی که او دارد، به دیدارش نخواهند آمد. لاریسا اولین و آخرین کریسمس را در درمانگاه تجربه میکند. آیا او لایق چنین مرگی تدریجی است؟
آنچه در فکر داوید میگذرد، داستان مرگ پسربچهای است که پلیس اسمش را «آدام» گذاشته و جسدش را در رودخانه با دست و پای بریده و آثار خفگی روی گردنش پیدا کردهاند. داوید که برای مأموریت شغلی به شهر داکلند در لندن آمده، تقریباً با همهچیز ناآشناست.
منشی او را به محل سکونتش میرساند و داوید که در آپارتمانش تنهاست، به همهچیز فکر میکند؛ به پسری که کشته شده، به همسایهی ژاپنیاش که مشغول آب دادن به گلدانهای بالکن است، به رودخانهای که جسد بچه در آن پیدا شده و به گربهی همسایهاش در سوئیس که زیر چرخهای یک ماشین له شده. او خودش را در موقعیت این افراد تصور میکند. مدام به مرگ خودش فکر میکند و به اینکه بعد از مرگش دیگران با دیدن جنازهاش چه حالی میشوند. اما در عین ناامیدی و بیتفاوتی، ناگهان با خود تصمیم میگیرد تعریف دیگری از زندگی برای خودش داشته باشد.
او حس میکند لندن شهر فوقالعادهای است و او میتواند با آدمهای جدیدی آشنا بشود. داستان کوتاه «تمامی چیزهایی که جایشان خالی است» به همین سادگی، زندگی مردی به نام داوید را روایت میکند. عنوان اصلی کتاب هم از همین داستان گرفته شده. اینکه در سر داوید چه میگذرد، شاید بهظاهر امر چندان مهمی نباشد، اما گاهی همین برداشتهای عجیبوغریب از زندگی است که آدم را مأیوس یا امیدوار میکند و بهقول داوید: «احساس خوشبختی به دید آدم بستگی دارد.» (ص92)
«مثل بچهها، مثل فرشتهها» داستان زندگی اریک است. حسابدار شرکت، والدیس، او را از فرودگاه به هتل میآورد و کمکم باهم دوست میشوند. یک شب والدیس، اریک را به خانهاش دعوت میکند. در آنجا اریک با همسر والدیس، الزا، دیدار میکند.
یک سال بعد، اریک نامهای از والدیس دریافت میکند که باعث میشود دوباره همدیگر را ملاقات کنند. والدیس در نامه نوشته که همسرش به بیماری سرطان مبتلاست و برای درمانش به پول زیادی نیاز است. او از اریک کمک میخواهد، اما وقتی اریک بهقصد کمک نزد والدیس میرود، اتفاق عجیبی میافتد که اریک سر از آنها درنمیآورد. انگار همهچیز آنطور که فکر میکرده نیست.
داستانهای دیگرِ این کتاب همگی لحنی ساده و سنگین دارند، اتفاق شوکهکننده یا غیرمنتظرهای را روایت نمیکنند، اما اندوه مرگباری در میان شخصیتها موج میزند؛ مردی که در داستان «تمام شب» منتظر است زنی را ملاقات کند و چیزی را به او بگوید، اما در پاسخ سؤال زن که میخواهد بداند چه حرفی با او داشته که در آن شرایط توفانی او را از منهتن به آنجا کشانده، فقط میگوید: «خوشحالم که برگشتی.» رگینا که در داستان «مهمان» مادربزرگ تنهایی است و آخرین باری که بچههایش در منزلش دور هم جمع شده بودند، موقع مرگ پدرشان بوده.
مردی که در داستان «در حومههای شب» کریسمس را در کنار دوستانش میگذراند و بعدازظهر روز بعد که برای قدم زدن به بیرون رفته، زنی را ملاقات میکند که مدام به او هشدار میدهد که نگذارد زنها سر او کلاه بگذارند، مردی که در سرزمین پاک خود، سوئیس، از پنجرهی اتاقش به دختری نگاه میکند که در همسایگی او زندگی میکند و آرزو دارد یک بار از نزدیک او را ببیند.
تمام چیزهای که جایشان خالی است، وقتی بودند آنقدرها هم به چشم نمیآمدند. آدمیزاد است دیگر، تا وقتی چیزی یا کسی را از دست ندهیم، قدرش را نمیدانیم. اما وای به روزی که جایشان خالی شود؛ ادامهی زندگی برایمان پوچ و بیمعنی میشود و مدتها طول میکشد تا به نبودش عادت کنیم.