بند ناف
راضیه مهدیزاده داستان کوتاه را قالب مناسب این دوران میداند و جدیدترین کارش نیز یک مجموعه داستان کوتاه است. داستانهای کوتاهی که گرچه هرکدام به ظاهر قصه و شخصیتهایی جداگانه دارند اما درنهایت میفهمیم بندنافی آنها را بهم وصل کرده. بندنافی که بیشتر به معنای فلسفی درون همه این ماجراها اشاره دارد.
بعد از هفت قدم بلند
نویسنده: راضیه مهدی زاده
ناشر: ققنوس (هیلا)
نوبت چاپ: ۱
سال چاپ: ۱۳۹۹
تعداد صفحات: ۱۱۲
راضیه مهدیزاده داستان کوتاه را قالب مناسب این دوران میداند و جدیدترین کارش نیز یک مجموعه داستان کوتاه است. داستانهای کوتاهی که گرچه هرکدام به ظاهر قصه و شخصیتهایی جداگانه دارند اما درنهایت میفهمیم بندنافی آنها را بهم وصل کرده. بندنافی که بیشتر به معنای فلسفی درون همه این ماجراها اشاره دارد.
بعد از هفت قدم بلند
نویسنده: راضیه مهدی زاده
ناشر: ققنوس (هیلا)
نوبت چاپ: ۱
سال چاپ: ۱۳۹۹
تعداد صفحات: ۱۱۲
بعد از هفت قدم بلند مجموعه داستان کوتاه است. راضیه مهدیزاده داستان کوتاهنویسی را آگاهانه انتخاب کرده، خودش میگوید که داستان کوتاه ضرباهنگی هماهنگ با زمانه ما دارد. به این برمیگردیم.
مهدیزاده ویژگیهای دیگری هم دارد: سینما خوانده و فلسفه. اینها هم مهم است. اما بعضی عقیده دارند برای نقد یک اثر باید به خود اثر توجه کرد، خود اثر باید حرفش را بگوید، یا لازم نیست دنبال ردپای نویسنده بگردیم تا مفهومی خارج از کلیت متن پیدا کنیم. حرف نامربوطی نیست گرچه مفهوم ردپای نویسنده خیلی روشن نیست، با اینحال اول میروم سراغ اثر تا بعد بگویم چرا سینما و فلسفه خواندن راضیه مهدیزاده مهم است.
در کتاب بعد از هفت قدم بلند با ۱۰ داستان روبهرو هستیم که اگر داستان آخر را کنار بگذاریم، داستانهایی هستند که در هر کدام برشی از یک موقعیت زندگی شخصی را میبینیم.
هر شخصی در شرایطی درگیر فشاری است، فشاری که در هرکدام به نحوی است: ماندن، رفتن (چه به معنای رفتن مکانی چه پایان دادن رابطه یا زندگی) و گسستن یا گسسته شدن. ما از قبل و بعد زندگی این آدمها چیز زیادی نمیدانیم و اطلاعاتی که میگیریم به همان اندازهای است که بتوانیم در داستانی چند صفحهای با آن شخصیت همراه شویم (به طور متوسط داستانها بین ۱۰ تا ۱۲ صفحه هستند).
درباره ادامه سرنوشت آدمها نیز چیزی نمیفهمیم که البته با منطق داستان کوتاه جور درمیآید. ما قرار است برشی از زندگی این آدمها را ببینیم. با اینحال بعضی داستانها پروپیمانتر از بقیه هستند از لحاظ دادن تصویر روشنتر و احساس پیوستگی کلیت (مثل داستان ساز شکسته) و بعضی گنگتر و صاعقهوارتر (مثل داستان رویای ایتالیا). اسم بسیاری از شخصیتها را نمیدانیم و حتی به طور مشخص معلوم نمیشود که مرد هستند یا زن.
داستانهای بعد از هفت قدم بلند چه آنجا که شخصیتش آدمیاست که از قاره دیگری میکوبد و میآید چون خبر بیماری مادرش را شنیده، چه زوجی که دنبال اتاق مناسب در یک مجموعه استارتاپی برای پایان خودخواسته زندگی هستند، همه در یک سفر انتخابیاند و با اینحال سنگینی تعلقاتی را به دوش دارند.
حتی شخصیتی که با انتخاب خودش از همه روابط و گروههای خانوادگی و دوستانه خارج شده و با مجموعهای از رباتها زندگی میکند و وقتی خبر دریافت جایزهای مهم را میگیرد متوجه میشود کسی را ندارد که این شادی را با او اشتراک بگذارد، در پس ذهنش به یاد سالمرگ پدرش است و در جستجوی شعر ارغوان: «من در این گوشه که از دنیا بیرون است…».
درست است که مهدیزاده در این مجموعه (بعد از هفت قدم بلند) نیز مثل مجموعه قبلیاش (قم را بیشتر دوست داری یا نیویورک) به مهاجرت و مهاجران توجه ویژه داشته اما اینبار ماجرای مهاجرت از یک مفهوم فیزیکیِ تنها خارج شده؛ مهاجر حالا هر آدمی است که میخواهد از رابطهای، تعلقی، سکونی خارج شود و مثل پرندگان سیمرغ راهی سفر شود.
اما چه چیزی این سفر را دشوار میکند، حتی وقتی که در میانه سفر دچار فراموشی میشوی و لابد باید حالا راحتتر از شر خاطره و تعلق راحت شوی؟ آنکه دچار فراموشی میشود (شخصیت داستان سفید) وقتی بر اثر ضربه به سر دچار فراموشی میشود، تنها چیزی که میفهمد زبان ترکی بچگیاش است. یعنی ناخودآگاهترین بخشی که پیوندش را با مادر، وطن یا هویت روشن میکند.
با اندکی اغماض (یعنی حداقل ۵داستان از مجموعه به شکل مستقیم) حضور مادر در همه داستانها وجود دارد. درحقیقت معنای مادر در روح کلی اثر وجود دارد، نه مادر به تنهایی به معنای والدی که زاییده یا جایگاه مادرانه بلکه با معنایی پنهانتر که من دوست دارم اسمش را بندناف بگذارم.
درست مثل ماجرای مادر و فرزندی؛ مادر میداند که فرزند باید برود، فرزند میداند که با رفتن باید زندگی خودش را پیدا کند، هردو میپذیرند با اینحال هردو با بندنافی نامرئی بهم وصلند، بندنافی که هم هویت میدهد و هم بیقراری میآورد، بیقراری به امید بازگشت به امنیت و آسودگی آن زهدان گرم و تاریک.
در پس انتخاب همه شخصیتها و موقعیتهایی که در آن قرار گرفتهاند، بند نافهای نامرئی را میبینیم که آنها را به چیزهایی پیوند زده، به مفاهیم یا خاطرهها و گاه بیقراری که معلوم نیست از کجا سردرآورده. این بندناف لزوما وطن به معنای مٲلوفش نیست بلکه بیشتر دلالت از بیقراری دارد که انسان سرگشته و ناامن دچارش است.
وقتی به آخرین داستانِ بعد از هفت قدم بلند میرسیم معلوم میشود که اکثر داستانها پیوندی با هم دارند. در دیدار نویسنده با کسی که فکر میکند او را اشتباه گرفته، یکجوری ماجرای همه آدمها بهم وصل میشود و تبدیل به زندگیهایی میشوند که به نوعی با هم مرتبط شده یا از کنار هم گذشته بودند. اینجا هم یک بندناف نامرئی همه چیز را بهم پیوند میدهد.
و اگر عبارت بندناف را به جای کلمه دیگری -مثلا نخ- به کار میبرم برای این است که نوعی تغذیه درونی، حیاتبخشی و پیوندی انسانی را در خود دارد؛ همگی ما زندگیهای بهظاهر منفصل که بهم مربوطیم و از یک سرچشمه تغذیه میکنیم.
اینجاست که به نظرم اینکه راضیه مهدیزاده فلسفه خوانده خودش را نشان میدهد. یعنی او از شکل بیرونی و تکنیکی داستانهایش هم برای نشان دادن معنا یا چالشی فلسفی استفاده کرده و خوب آن را بهم تنیده.
اما اشاره کردم که او با سینما هم آشناست و در نوشتن این داستانهای کوتاه (و حتی علاقهاش به داستان کوتاهنویسی) وامدار آشناییاش با سینماست. او با داستانهای این مجموعه مثل سکانسهای سینمایی برخورده کرده و گرچه به نظر میآید داستانها با پیوستگی زمانی نوشته نشدهاند (دو سه داستان مربوط به جشنوارههای مختلف هستند) اما در کنار هم نشاندن آنها مثل یک تدوینگر سینمایی عمل کرده.
گرچه به عقیده من از همینجا دچار ضربه پذیری هم شده: مجموعه داستان او را باید یک نفس خواند، از اولین داستان تا داستان پایانی گرهگشا تا به خوبی بتوان با آن ارتباط گرفت، و اگر خواننده بخواهد با آنها مثل تک داستان برخورد کند و هرکدام را با فاصله جداگانهای بخواند، اتفاق اصلی نخواهد افتاد و بعضی از تک داستانها حتی چندان در ذهنش ماندگار نخواهند شد.
یک نکته دیگر را هم باید بیفزایم: فراموش نکنیم بندناف همه این ماجراها از قصهای شروع شده که شخصیت داستان آخر یعنی نویسنده کتاب برای رویا تعریف کرده. و هم اوست که داستان همه این آدمها را درنهایت ثبت میکند، آدمهایی بیقرار در همه دنیا که هم دورند و هم هنوز به بندنافهایی نامرئی وصلند. و در انتها نویسنده میخواهد برای رویا که فرزندی در زهدان دارد نوشیدنی مناسب بگیرد.
او نگران این فرزند تازه است. نگران بند نافها. نویسنده، خدایی است که وسوسه خوردن سیب را به دل آفریدهاش میاندازد و بعد به تماشای او بیرون از بهشت مینشیند تا با شگفتی ببیند چه زندگیهای دیگری میکند؛ با وجود این میداند بند نافی که وجود دارد همیشه هم خودش و هم آفریدههایش را بیقرار و نگران میکند. شاید در رویای رسیدن دوباره به امنیت بهشت.
این هم یک تعبیر فلسفی دیگر!