بازتاب تصویر فلوبر در پنجرهی قطار در حین عبور از تونل
بازتاب تصویر فلوبر در پنجرهی قطار در حین عبور از تونل
خوشبختی مثل سفلیس است، اگر زودتر از موعد به آن مبتلا شوی، بنیادت را به باد میدهد. (گوستاو فلوبر)
فقط خوشبختیِ زودتر از موعد نیست که ممکن است زندگی آدمی را بر باد دهد؛ گاهی یافتن زودهنگام پاسخِ سوالات هم میتواند به همان اندازه بنیانهای آدمی را بر باد دهد. پس برای یافتن پاسخهای زندگی باید صبور بود، شاید این صبر مسیرهای جدیدی را برای ما بگشاید.
«طوطی فلوبر» با یک پرسش شروع میشود، پرسشی به ظاهر ساده و کماهمیت: کدام یک از دو طوطی خشک شدهای که در دو موزهی مختلف در حوالی زادگاه فلوبر نگهداری میشوند همان طوطیای است که فلوبر در حین نوشتن رمان «سادهدل» در اتاق کارش نگهداری میکرده است؟
جفری بِریثوِیت راوی رمان، پزشکی است که با طرح این پرسش سفر پنج روزهاش به زادگاه فلوبر را شروع میکند؛ او سعی میکند به مانند یک مستندساز از دل این پرسش به زندگی پرماجرای فلوبر وارد شود، میخواهد سری به رمانها، معشوقها و حتی حیوانات مورد علاقهی آقای نویسنده بزند و تصویر جدیدی از نابغهی فرانسوی به ما نشان دهد.
اما این فقط یک بخش از رمان/مستندِ بریثویت/جولین بارنز است: بخش مربوط به زندگینامهی فلوبر. در این بخشها راوی مثل یک سایه در مکانها و مسیرهایی که فلوبر گام برداشته است میچرخد، مسیری که فلوبر برای دیدار با معشوقهاش پیموده بود را صد سال پس از مرگ او میپیماید، به خرابههای بر جای ماندهی هتلی که محل قرار فلوبر و معشوقهاش بوده است میرود و سوار بر همان قطاری میشود که فلوبر در مسیر بازگشت به منزلش، سوار شده بود.
او حتی کشف میکند که کالسکهی معروفی که اِما بوواری در آن مشهورترین خیانت کل ادبیات داستانی قرن نوزدهم را مرتکب شده بود، آنقدرها هم بزرگ و رمانتیک نبوده است! این بخشها سرشار از جملات رندانهی فلوبر از خلال نامهها و رمانهایش است. اما این تمام ماجرا نیست، خیلی زود حضور دکتر بِریثوِیت در رمان پررنگتر میشود، زندگی شخصی او به تدریج با آن بخش زندگینامهای در هم میآمیزد به طوری که از جایی به بعد تشخیص اینکه با رمانی در مورد فلوبر روبهرو هستیم یا راوی، دشوار میشود.
فلوبر میگفت من دیوانگان و حیوانات را به خود جذب میکنم؛ طوطی فلوبر در مورد عشقِ دیوانهوار راوی به فلوبر است؛ فلوبر آنچنان در تار و پود زندگیش تنیده است که دیگر فقط خواندن کتابهای فلوبر کافی نیست و باید سراسر زندگیش به دنبال او بیفتد، باید به گذشته برود و از خلال کشف بیشتر فلوبر، زندگی خودش را نیز بهتر درک کند. اما گذشته به این راحتیها به چنگ نمیآید، گذشته مانند بچه خوک آغشته به روغن است که از دستش فرار میکند.
گذشته یک خط ساحلی دوردست است که مدام عقب میرود. دقیقاً زمانی که حس میکنیم به فلوبر نزدیک شدهایم راز جدیدی پیش رویمان قرار میگیرد؛ سفر به زندگی فلوبر سرشار از کشفها و رازهاست، همیشه چیزهایی که به تور ما نمیافتند بسیار بسیار بیشتر از چیزهایی است که به چنگ آوردهایم. کدام معشوق فلوبر برایش مهمتر بوده؟ آیا جولیت هربرت واقعاً نامزدش بوده است؟ لوییز کوله، فرشتهی الهامش راست میگوید یا فلوبر؟ آیا فلوبر به مرگ طبیعی مُرده بود؟
راوی در فصلی تبدیل به کارآگاهی میشود تا بتواند از ماجرای عشق فلوبر به جولیت هربرت سر دربیاورد و در فصلی در مقام وکیل مدافع فلوبر ظاهر میشود تا از اتهاماتی که توسط بعضی منتقدین و لوییز کوله به او وارد شده است، دفاع کند.
اما این فلوبرپژوه آماتور و پزشک مستعد افسردگی (بخشی از توصیفاتی که راوی در مورد خودش به کار میبرد) سرانجام آن راز بزرگ شخصیش را عنوان میکند، خاطرات شخصیاش از مخفیگاهشان بیرون میآیند و اِلن همسر جفری بِریثوِیت، نقش اِما بوواری را در زندگیش بر عهده میگیرد. اِلن باید بدل به اِما شود تا زندگی راوی بیشتر در زندگی فلوبر بُر بخورد. اما چقدر به این راوی میتوان اطمینان کرد؟ راوی بدش نمیآید زندگیش شبیه به فلوبر و شخصیتهایش باشد، او حتی به تقلید از عنوان کتابی از فلوبر با نام «فرهنگ اندیشههای عرفی» فصلی از کتابش را «فرهنگ اندیشههای عرفی برِیثوِیت» نامگذاری میکند.
برِیثوِیت میگوید: «اگر عاشق نویسندهای باشی، اگر جانت به سِرُم هوشمندی او بسته باشد، اگر بخواهی به رغم هشدارهای اکید دنبال او بگردی و پیدایش کنی، محال است آنقدرها از قضیه سر دربیاوری، بلکه خودت هم میافتی دنبال جنایتِ او. عشق به یک نویسنده نابترین و ماندگارترین عشق جهان است.» بله فلوبر راست میگفت، از نیات خیر نمیتوان هنر آفرید.
فرانسوا موریاک نویسندهی سرشناس فرانسوی، در روزهای آخر زندگیش کتابی با عنوان «خاطرات درونی» مینویسد. این کتاب شامل خاطراتش نیست و در عوض موریاک از کتابهایی که خوانده، نقاشیهایی که پسندیده و نمایشهایی که دیده، نوشته است. او خود را با غور در آثار دیگران مییابد. بریثویت میگوید: «خواندن خاطرات موریاک مثل برخورد با مردی است که میگوید به من نگاه نکن، این کار گمراهت میکند؛ اگر میخواهی بدانی من چه جور آدمی هستم، صبر کن تا به تونلی برسیم و آن وقت به بازتاب تصویرم در پنجره نگاهی بینداز.» در آن چند ثانیه که در تاریکی میگذرد و قبل از رسیدن قطار به روشنایی، چقدر از حقیقت بازتابیافتهی تصویر فلوبر/برِیثوِیت در پنجرهی قطار را میتوان کشف کرد؟
روز پنجمِ سفرِ جفری برِیثوِیت به پایان میرسد، طوطی فلوبر درست مثل یک مکگافین عمل کرده است و تازه در این روز پایانی است که دوباره به یاد آن دو طوطی خشک شده میافتیم؛ طوطیِ با پیشانی آبی و گلوی طلایی یا طوطیِ با گلوی آبی و پیشانی طلایی؟ آخرین سطرهای رمان سادهدل همان رمانی که سرآغاز این ماجراجویی بود اینگونه است: «وقتی [فلیسیته] آخرین دم را برآورد، آنگاه که درهای ملکوت به رویش باز میشدند، چنین پنداشت که طوطی غولپیکری را پرپرزنان بر فراز سر خود میبیند.» حال میتوانیم مانند راوی، میدان را خالی کنیم.
یک دیدگاه در “بازتاب تصویر فلوبر در پنجرهی قطار در حین عبور از تونل”
بسیار عالی