بررسی «بادها خبر از تغیییر فصل میدهند» با نگاهی به «همسایهها»
کتاب بادها خبر از تغیییر فصل میدهند سال 1362 نوشته شده است. قاعدتاً نباید نقد و بررسی کار را با تاریخ شروع میکردم، ولی این ماجرا مهم است. بعداً به آن برمیگردم.
خلاصه داستان کتاب ساده و سرراست است: پسر نوجوان درسخوانی از خانواده متوسط درست در سال آخر مدرسه پدرش در یک تصادف زمینگیر میشود. پسر ناچار است برای تامین خرج خانواده و گذران زندگی، درس را کنار بگذارد و در دکان پدر بایستد، رویای دانشگاه رفتن و پزشک شدن بر باد میرود.
همین خلاصه ساده و کوتاه، بیاختیار من را یاد رمان همسایهها میاندازد. گرچه این مضامین و موضوعات در خیلی از آثار مربوط به آن دوره زمانی دیده میشوند (یعنی حوادثی که مربوط به رویدادهای سالهای پایانی دهه 30 و اوایل دهه40 هستند) اما انتخاب دو شخصیت خالد و حمید، سن و سالشان و تحولاتی که از سر میگذرانند، نزدیکی این دو رمان را بههم بیشتر میکند و باعث میشود دلم بخواهد این اثر را در مقایسه (امان از مقایسه!) با آن یکی اثر بررسی کنم. درست است که قیاس دو اثر ادبی کار چندان با ربطی به نظر نمیرسد (هرچه باشد دو نویسنده با دو جهانبینی و قلم متفاوت آن را نوشتهاند) اما اگر همسایهها را یک رمان شناخته شدهی این گونه در نظر بگیریم که گذشت زمان جایگاه کلاسیکی هم به آن داده است، شاید قیاس کار جمال میرصادقی (که از قضا از دوستان نزدیک احمد محمود هم بود) با آن، بیشتر از بررسی قائم به ذات اثر نکاتی را برایمان مشخص کند.
راوی هردو رمان اول شخص است، دو نوجوان، که در مرحله بلوغ هستند، بلوغی که هم جنبه جسمی دارد و هم روحی. هردو با یک حادثه انگار از دنیای قبلی که در آن بودند، پرت میشوند به دنیایی دیگر. با آدمهایی آشنا میشوند، جهانبینی پیدا میکنند، و آدمی میشوند که اگر آن اتفاق برایشان پیش نیامده بود، چه بسا میشدند مثل دهها نفر دیگر از همطبقههای خودشان، بی سروصدا و خوکرده به سرنوشت پذیرفته شده.
انتهای رمان هردو راوی تجربیات متفاوتی را از سر گذراندهاند، خالد که شخصیت سرکشتری دارد از تجربه زندان بیرون آمده و حمید که شخصیت آرامتری دارد، معلم شده. اما هر دو در ابتدای فصل جدیدی از زندگیشان هستند، فصلی که برایمان نوشته نمیشود اما در رمان میرصادقی با بیان تمثیلیاش امیدوارانهتر از همسایههاست، هرچه باشد بادها خبر از تغییر فصل میدهند.
خالد -راوی رمان همسایهها- نوع بیانش سبک ویژهتری دارد، جملاتش کوتاهتر هستند و ضرباهنگی در آنها دیده میشود که به کل اثر هم ریتم ویژهای داده. حمید –راوی رمان بادها…- چنین بیانی ندارد، جملاتش حتی گاهی در مرز شلختگی تا ادبی بودن تغییر جا میدهند اما لحن صمیمانهتری دارد و بسیاری جاها این احساس را به مخاطب میدهد که پای قصهاش نشسته و دارد حرفهایش را میشنود: «نگفته بودم که ناصر چیز مینویسد. تا همین آخریها، برای خودم هم معلوم نشده بود. همیشه کنار کتابهاش، دفترچه جلدشده و تمیزی بود. جمعهها و روزهای تعطیل که میرفتیم بیرون درس بخوانیم، این دفترچه را همراهش میآورد و گاهی بازش میکرد و چیزهایی توش مینوشت.»
برای هردو شخصیت مرحله بلوغ جنسی ماجرای مهم و تاثیرگذاری در داستان است. خالد با بلورخانم مرد میشود و به بهانه این شخصیت با مشکلات زنان آشنا میشویم. بلورخانم در داستان همسایهها زنی شوهردار است که شوهرش پای بساط مینشیند، زنباره است و دست بزن دارد. خالد با او طعم رابطه جنسی را میچشد و چشم به چشم شدن هربارهاش با شوهر بلورخانم او را دچار عذاب وجدان میکند، گرچه به سختی میتواند از بلورخانم دل بکند اما در نهایت عشق را در دختر دیگری جستجو میکند. دختر چشم سیاهی که چیز زیادی از او نمیفهمیم.
حمید میل و کشش جنسی را با رعنا کشف میکند، زنی که ابتدا او را به عنوان پرستار در بیمارستان میبیند و بعد متوجه میشود که در قلعه کار میکند. حمید با آن که بالاخره به اصرار دوستانش به قلعه میرود، اما با زنی نمیخوابد و حتی دلش نمیآید با رعنا (که آنجا به اسم فلور میشناسند) بخوابد. حمید در نهایت گرچه رابطه جنسی را با رعنا کشف میکند، اما عاشق اوست، و حتی میخواهد با او ازدواج کند. و در نهایت رضایت میدهد که رعنا از شرایط سختی که دارد (کار همخوابگی با مردان و گرفتار شدن در ماجرای موادمخدر) رها شود و به شهرستان خودشان برود و با پسرخالهاش ازدواج کند.
هردو داستان قصد دارند از وضعیت اجتماعی و به تبع سیاسی آن دوران شکایت کنند، میخواهند سیاهیها و مشکلات را نشان بدهند و نهیبی بزنند. شاید برای خوانندهای که امروز این داستانها را بخواند برخی حرفها ایدهآلیستی یا شعاری به نظر برسند، مضمونهایی که برای آن دوره باارزش بودند و البته این نشان ضعف این داستانها نیست؛ نشان از تغییر بسیاری از مفاهیم اجتماعی در چهل سال اخیر دارد که حتی طبقات اجتماعی و ارزشی را دگرگون کرده.
برای نمونه حمید –شخصیت داستان بادها…- وقتی که ناچار میشود شغل پدر را ادامه دهد، متوجه میشویم که خانواده متمولی نیستند، جزو طبقات پایین اجتماع به حساب میآیند و آرزوی این که درس بخواند و در اجتماع جایگاه قابل احترامی پیدا کند، برایشان دور از دسترس است. اما امروز کسی که فرزند یک قصاب باشد نه جزو دسته فرودست به حساب میآید و نه خودش را جزو طبقه عقب نگه داشته شده احساس میکند. (چه بسا جزو طبقه متمولین هم به حساب بیاید!)
از اصل صحبت دور نشویم، درهرحال هردو کتاب سرتاسر قصد کنایه زدن به شرایط حاکم و بیان وضعیت ناخوشایند اجتماعی را دارند. در این کار همسایهها ظریفتر عمل میکند و جملات طولانی که میتوانند شکل بیانیه به خود بگیرند را کمتر به کار میبرد و تلاش میکند از خلال گفتوگوهای ضربدری در ذهن خواننده مفاهیم را بسازد:
«-اینا همه ثروت مملکته که بیخودی میسوزه و دود هوا میشه.
-نمیفهمم بیدار، چطور اینا ثروت مملکته؟
برایم شرح میدهد که چه استفادههای عجیب و غریبی میشود از این گازها کرد. نگاهم همراه پیچ و تاب شعلهها بازی میکند که صدای ترمز کامیونی تکانم میدهد.
-بیا بالا خالد.
راننده و کمک راننده را میشناسم. مینشینم کنار کمک راننده و جاخوش میکنم. حرف راننده گل انداخته است. از نفت حرف میزند و از انگلیسیها که غارتش میکنند. این روزها حرف همه کس همین است.
-…تنها علاجش اینه که ملی بشه…
بچههای مدرسه هم همین را میگویند. کاسب بازاری هم همین را میگوید.
-اونوختا که قیم میخواستیم تموم شد…حالا بالغ شدیم، عرضهشو هم داریم. باید همه انگلیسیا رو بریزیم تو دریا.
سبیل راننده، لبهایش را پوشانده است. تنه پهنش را رها کرده است رو فرمان و حرف میزند.
-خیال میکنی ما چلاقیم؟…خیال میکنی جوونای درس خونده خودمون نمیتونن جای فرنگیا رو بگیرن؟…یا میوهی رسیده رو میباس خرس بخوره؟»
و آن را مقایسه کنید با این قسمت از کتاب بادها خبر از تغیییر فصل میدهند:
«کلاس که تعطیل میشد راه میافتادیم تو خیابانها، یا میرفتیم باشگاه مهرگان، چای میخوردیم و اختلاط میکردیم. کاوه آتشش تند بود:
-آخه باباجون حرف من اینه که نمیذارن این مملکت به جایی برسه. ایرانی جماعت باید همیشه خاک به سر باشه، آخه چرا؟ ما چیمون از اونهای دیگه کمتره. هوشمون؟ عقلمون؟ همه چی داریم و هیچی نداریم. آخه باباجون، من که از رو شکم حرف نمیزنم، همه شهرها رو گشتم، همه جاهارو رفتم. میدونین یه دوسالی تو یه شرکت پخش دارو کار میکردم. یه ماشین گذاشته بودن زیرپامون. من بودم و یه راننده. از یه شهر میرفتیم به شهر دیگه و دوا تحویل میداریم به دواخونهها و نمایندگیها. یکی-دوروزی لنگ میکردیم و دوباره راه میافتادیم، از اینجا به اونجا. یه جا از سرما داشتیم یخ میزدیم، یه جا از گرما پرپر میزدیم. تو این مملکت تو هر فصلش، چهار فصل هست. میخوام بگم این مملکت همه چیز داره. همه چیزو میشه توش عمل آورد، از محصولات سردسیری تا محصولات گرمسیری. اگه تو این مملکت درست کار بشه ما از همه دنیا بینیاز میشیم به خدا.
ناصر گفت: منابع زیرزمینیاش هم غنی است.
کاوه گفت: درسته، چه ثروتی زیرزمینهاش خوابیده، خدا میدونه، نفت، زغال سنگ… با این زمینهای درندشت، نفوس زیادی رو میتونه نون بده. اما از پس همین جمعیت کمی هم که داره نمیتونه بربیاد. مردم از گشنگی و مرض نفله میشن. بچهها اغلب به عرصه نمیرسن. کسی که اینجا تو تهرون زندگی میکنه، نمیتونه بفهمه مردم دهات چه وضع فلاکت باری دارن. اینجا دست کم کسی از گشنگی نمیمیره. با چهار-پنجزار میتونه خودشو با نون خالی هم که شده، سیر کنه. برای همینه که همه سرازیر میشن اینجا. دهات داره از آدم خالی میشه. اوضاع بعضی از شهرها و دهات خیلی خرابه، شما خبر ندارین.
گفتم: میگن طرفهای سیستان و بلوچستان مردم هسته خرما رو میکوبن و میخورن.»
البته همین ویژگی مدل گزارش اجتماعی در رمان میرصادقی در بخشهای دیگر نقطه قوت آن شده. در رمان او تصاویری از زندگی شهری و اجتماعی طبقات فرودست جامعه ثبت شده که به اندازه یک پژوهش اجتماعی ارزشمند است؛ شرح قلعه و زنان و مناسباتشان، اصطلاحات فراوانی از زبان و فرهنگ عامه مردم در تهران، اشاره به خیلی از آداب و رسومها و مناسبات مثل دعوت کردن دستهها به عروسیها و اشاره به شخصیتهایی مثل مهدی مصری و سیاه بازیهایش. در رمان فارسی سده اخیر بسیار نیستند آثاری که زندگی و مناسبات عامه مردم را ثبت کرده باشند و از این نظر رمان میرصادقی نمونه ارزشمندی است.
مقایسه دو اثر در همین حد نشان میدهد با مشترکات فراوانی روبهرو هستیم، گرچه این مشترکات در بیان تفاوتهایی پیدا کردهاند که هرکدام نقطه قوت و ضعفهایی دارند. اگر جملههای تمثیلی و شعارگونه در اثر میرصادقی بیشتر از کار احمد محمود است، به جایش ثبت مردم نگارانه قدرتمندی دارد. و اگر احمد محمود داستانی نوشته که به نظر میآید نیمه دوم آن به قوت نیمه اولش نیست، اما شخصیتپردازی آدمهای داستانش پیچیدگی و ظرافت دارد. و در مقابل میرصادقی گرچه شخصیتهایش از پیچیدگی چندانی برخوردار نیستند و تصویری تک بعدی از آنها میبینیم اما ساختار داستانش یکپارچهتر و کلیت بهتری دارد. با اینحال رمان میرصادقی آنقدر که باید و شاید –هم در مقام مقایسه با همسایهها و هم در کنار بقیه آثار دوره خودش- دیده نشد. دلیل آن چیست؟
شاید پرداختن به این موضوع –که قطعاً یک وجهی نیست- مقاله دیگری را بطلبد اما شاید توجه به یک نکته بد نباشد. نکتهای که در آغاز این مطلب به آن اشاره کردم، زمان نوشتن اثر.
میرصادقی داستان بادها خبر از تغیییر فصل میدهند را در سال 1362 نوشته و یک سال بعد به چاپ رسیده است. یعنی در زمانی که چندسالی از وقوع انقلاب گذشته و نقد و نشان دادن معضلات دوران گذشته دیگر به راحتی –حداقل در بسیاری از جنبهها- امکانپذیر است. این را بگذاریم در کنار زمان نوشتن و انتشار رمان همسایهها که با فاصله نسبتا زیاد اما در همان دوران سلطنت پهلوی صورت گرفت. به نظر میآید در نوشتن داستان بادها خبر از … نوعی شتابزدگی وجود دارد، شتابزدگیِ نویسندهای که شاید چون میداند در فضای جدید حرف زدن از گذشته و نشان دادن نابسامانیها آزاد است، ناخودآگاه کمتر به ظرافتهای زبانی و پیچیدگیها توجه کرده. گویا شتاب داشته در این هوای تازه، بغضهایی را که در گلو مانده زودتر رها کند. اما آنکه در زیر سایه دیکتاتوری بوده، برای نوشتن با ظرافت بیشتری عمل کرده.
از این حرف چه نتیجهای میشود گرفت؟ اینکه در دروان اختناق یا دیکتاتوری میشود اثر ادبی بهتری خلق کرد؟ یا اساساً ادبیات چقدر تحت تاثیر فضای باز سیاسی و گرایشات فکری ما فرصت رشد و شکوفایی پیدا میکند؟ یا اینکه تغییرات اجتماعی و سیاسی چه بازخوردی روی کار نویسندگان دارد؟
پاسخ دادن به این پرسشها خود پژوهشی جدا طلب میکند اما این هم یک منظر برای نگاه کردن به ادبیات داستانی معاصر است. با همه این حرفها کتاب بادها خبر از تغییر فصل میدهند یکی از آثار ارزشمند جمال میرصادقی است.