آنها زیر بار مرو بودند
نشان دادن یک خوب و معرفی امتیازات آن نیز از وظایف عمدهی نقدنویسی است. من اینک به عنوان یک معلم و محقق زبان فارسی، در جای کوچک خودم، کتاب «بخارای من، ایل من» را به عنوان کتابی که نمونه و سرمشق است برای خوب دیدن، خوب نوشتن و خوب زیستن، به همهی کتابخوانهای ایران و به همهی آنان که اصالتهای این سرزمین را دوست دارند، به ویژه به معلمان این کشور پیشنهاد میکنم.
نشان دادن یک خوب و معرفی امتیازات آن نیز از وظایف عمدهی نقدنویسی است. من اینک به عنوان یک معلم و محقق زبان فارسی، در جای کوچک خودم، کتاب «بخارای من، ایل من» را به عنوان کتابی که نمونه و سرمشق است برای خوب دیدن، خوب نوشتن و خوب زیستن، به همهی کتابخوانهای ایران و به همهی آنان که اصالتهای این سرزمین را دوست دارند، به ویژه به معلمان این کشور پیشنهاد میکنم.
ای وطن برخیز تا به راه افتیم
کتاب «بخارای من، ایل من» را استاد گرامی آقای دکتر سیاقی برای کتابخانههای دانشگاه پکن و رادیو پکن و یکی هم برای کاشغری به پکن فرستاده بودند. اگر اسم کتاب دلم را نمیبرد، حتا آن را بر نمیداشتم که ورق بزنم. سالها بود کتاب داستان یارمان را به پایان نرسانده بودم. سختگیر و بهانهجو و بیش از همه بیحوصله شدهام. مقدمهاش را شروع کردم به خواندن:
«من از انشانویسان سالهای آخر دبیرستان بودم. همکلاسیهایم همین که عاشق میشدند، به سراغم میآمدند تا برایشان نامهای سوزناک بنویسم… کمکم شهرتی به دست آوردم …»
خوشم نیامد. با خودم گفتم: ای بابا حوصله داری! اما وقتی دیدم نوشته است: «قسمت اعظم عمرم در ایل گذشته بود … با چشمی باز به همه کس و همه جا نگریسته بودم. برای بهبود اوضاع و احوال این مردم خانه بهدوش و کوهنشین تا پای جان کوشیده بودم» آن را ادامه دادم. چنین کسی هر چه نوشته باشد، باید خواند: «حق بود که با دقت و موشکافی یک محقق دست به کار شوم و به خصوص دربارهی آموزش عشایری که کاری دشوار و بدیع بود، تجارب خویش را بنگارم. ولی قلو به فرمانم نرفت و به یک نوع داستانسرایی گرایش یافت.»
دانستم نویسنده از آن گروه مردم بیتاب است که قلم از فرمانش سر میپیچد. با شوق آن را ادامه دادم. مجبور بودم آن را بخوانم. حس و تجربهی یک معلم بهویژه اگر درس خود را در کوه و کمر داده باشد، سوار بر اسب از این ایل به آن ایل سرزده باشد، کلاسهای کوچنده، پیوسته به دنبال خوش فصلی، پیوسته در بهار و پاییز بودن و تابستانهای گرم و زمستانهای سرد را جا گذاشتن، مقاومت ناپذیر بود. آن را خواندم، به قصد نوشتن نقدی بر آن. با ذره بین بدبینی، همانگونه که رسم زمان است و مطبوعات ایران تعلیم میدهند و میپسندند، باری جدا کردن سره از ناسره.
وقتی کتاب را تمام کردم و به علامتها که در آن گذاشته بودم، نگاه کردم، یک ناسره هم تیافتم. هر چه بود نغز و سره بود. و از آن هم برتر و بالاتر، پر از راستی و درستی و صداقت و برای من عاشق طبیعت و عاشق معلمی، یک زندگی غبطهانگیز. بهشت کلاس را در بهشت طبیعت برپا کردن، و قانونهای ظرافتکش کلاس را و خشنپرور را لغو کردن؛ انشانویس سالهای آخر دبیرستان، به راستی یک نویسندهی عالیقدر گشته بود.
گناه من بود اگر نقدی آن چنان که مرسوم است، بر آن ننوشتم. نشان دادن یک خوب و معرفی امتیازات آن نیز از وظایف عمدهی نقدنویسی است.
من اینک به عنوان یک معلم و محقق زبان فارسی، در جای کوچک خودم، کتاب «بخارای من، ایل من» را به عنوان کتابی که نمونه و سرمشق است برای خوب دیدن، خوب نوشتن و خوب زیستن، به همهی کتابخوانهای ایران و به همهی آنان که اصالتهای این سرزمین را دوست دارند، به ویژه به معلمان این کشور پیشنهاد میکنم. از تهیه کنندگان مواد درسی وزارت آموزش و پرورش، به عنوان یک همکار درخواست میکنم کتاب را بخوانند و قطعاتی از آن را به جای آن نثرهای پیچیده و دور از دریافت بچهها در کتابهای فارسی بیاورند.
نویسندهی زبردست کتاب، معلم عشایر است، ولی چشم او پاره ابری را ندیده نگذاشته است. در این کتاب با ویژگیهای زندگی اجتماعی عشایری و طبقات اجتماعی آن، با رسم و رسومات و خرافات که بسیاری از آنها دارای ریشههای کهن اساطیری است، آشنا میشویم. اطلاعات دقیق از طرز لباس پوشیدن، سلاحها و وسایل کار ایل به دست می آوریم. وصفها در این کتاب با آنکه گاه دارای یک آهنگ مکرر است، ولی بیشتر در حد اعلا است. وصف موسیقی که نویسنده به آن عشق میورزد و صفحات بسیاری از کتاب را به خود اختصاص میدهد یا به صورت یک موضوع واحد و یا جستهگریخته از آن سخن میگوید.
![](https://vinesh.ir/wp-content/uploads/2022/08/بهمن_بیگی5-374x268.jpg)
وصف اسب را در هیچکجا زیباتر از این کتاب ندیدهام، با اطلاعات دقیق از نژادها، تیرهها، تیمارداری و شکل و شمایل زیبای اسب؛ تیره های «خراسان، نسمان، وزنه، شراک». اسبها با رنگهای دلفریب و گوناگونشان: سفید، قزل، طلایی، کهر، قره کهر، کرند، سمند و ابلق. اسبها با آن یالهای بلند و فروهشته، آن سم و ستونهای استوار و آن خالهای سفید و کوچک پیشانی. «خالهایی که نامش را قشقه میگفتند و نشانهی نیکبختی و فر و شکوه قشقایی بود.» (ص88).
«ترلان طنارترین مادیان ایل بود. دمش مانند یک فوارهی بلند به آسمان میرفت و بر زمین میریخت. چشمش از گیراترین چشم آدمیزاد چیزی کم نداشت. یالی انبوه و شانه کرده سر و کردنش را میآراست … پوستش آن قدر لطیف بود که رگهای آبی تپنده بر گونههایش پیدا بود. انحناهای دلربای گردن و رانش چشم را مینواخت. خونی گرم در عروقش جریان داشت. با کوچکترین اشارهی رکاب، بال و پر میگرفت. حرکاتش موزون بود. قدم و یورتمههایش وزن موسیقی داشت» (ص37).
«درهشوری، به اسب عشق میورزید. با او خویشاوندی داشت. برای درهشوری سوگند به مقدسات ملی، سوگند به جان پسر و روح پدر و زلف دلبر دشوار نبود، ولی قسم به موی یال و دم اسبش سهل و آسان نبود… هر اسبی اسمی و هر مادیانی نام و نشانی داشت. لیلی، آهو، ترلان، شهپر، اولدوز، عقاب، شبدیز، شبرنگ، رخش، کارون، تاج.» (ص201و 202) نویسندهی کتاب، خود یک ایلیاتی است.
در سالهای جوانی برای تحصیل به تهران آمده است ولی جاذبهی ایل همچنان با او بودهاست تا نامه ای از برادر، کارساز میشود که به او مینویسد: «ای برادر، برف کوه هنوز آب نشده است. به آب چشمه دست نمیتوان برد … ماست را با چاقو می بریم. پشم گوسفندان را گل و کیاه رنگین کرده است… جوجه کبکها خط و خال انداختهاند … بیا، تا هوا تر و تازه است خودت را برسان. مادر چشم به راه تو است…». و نامهی برادر با او همان میکند که شعر رودکی با امیر سامانی. «فردای همان روز، ترقی را رها کردم. پا به رکاب گذاشتن … و به سوی بخارا بال و پر گشودم. بخارای من، ایل من بود.»(ص19).
«پس از آن سالهای بسیار در این گیر و دار بودم که کجا زندگی کنم. کودکی را در ایل و جوانی را در شهر به سر آورده بودم. به هر دو محیط دلبسته بودم … در جستجوی شغلی که کوه و بیابان را به شهر و خیابان بپیوندد. آموزش عشایر همان بود که میخواستم» (ص318).
و «هنگامیکه در فارس اداره ای به نام آموزش و پرورش عشایری تاسیس شد، من به ریاست آن منصوب شدم»(ص303).
«به بویراحمد رفتم تا شجاعت را با فضیلت و شمشیر را با قلم آشنا سازم و به جراتهای چشمبسته، بصیرت و آگاهی دهم. به آموزگاران سپرده بودم که از نظم متداول و قبرستانی کلاسها چشم بپوشند. بیپروا و آزادشان بگذارند و از فرزندان آزادگان وطن، غلامکهای حلقه به گوش نسازند… از بختم خرسند بودم که چنین راهی پیش پایم گذاشت. ازدستم راضی بودم که دست بویراحمدی را میگیرد»(ص319و 320). «کمکم همه رسیدند و چادرها را برافراشتند. درمیان چادرهای سیاه، دو چادر سفید و قشنگ و مدور برپا شد. چادرهای مدارس عشایری بود. ایل، مدرسهی سیار داشت»(ص127).
«در کنار چادرها فرود آمدم. کودک نازنینی خیر مقدم گفت.»« بچههای بویراحمدی عاشق موسیقی بودند. کلمهی (خواندن) پیش از آنکه برای کتاب بهکار رود برای آواز بهکار میرفت. قرنهای بیشماری آواز خوانده بودند و هیچگاه کتاب نخوانده بودند. در بسیاری از مدارس، همین که به کودکی میگفتم (بخوان) آوازی سر میداد»(ص328).
«بچهها برای امتحان بیتاب بودند. منتظر نوبت میشدند. قطعات گج را از دست یکدیگر میقاپیدند. برای تسخیر میدان امتحان، کارشان به ستیزه میکشید. با دهان شوخ، زبان شیرین، تن ورزیده، چهرهی شکوفان، دست پراطمینان، پای استوار، کنار تخته سیاه می ایستادند و با صدای بلند و دور از بیم و هراس پرسشهای دشوار میخواستند. هر کلمهای را که برای نوشتن میگفتم، میگفتند «آسان است»؛ هر رقمی را که برای حسای می دادم، میگفتند «کم است» و چنان شیرین و طبیعی میگفتند که چارهای جز تسلیم و اطاعت نداشتم.
به کودک خردسالی ارقامی دادم تا جمع کند. گفت:« تفریق میخواهم» اندکی درنگ کردم تا جمعش را عمل کند، به تخته سیاه چسبید و فریاد کشید: «تا تفریق را نگی، تکون نیخرم». به کودک دیگری که نمی از دندانهایش ریخته بود، جمع سه رقمی گفتم، نپسندید و خود سه رقم دیگر به آن افزود و به سرعت برق عمل کرد. کودکان کلاس دوم، اعداد چند رقمی درشت را به یک چشم به هم زدن ضرب میکردند و حاصل ضرب را با صدای بلند میخواندند و برای پرسش های دیگر با حلاوت و شیرینی فریاد میکشیدند: «بفرما»(ص332).
به باغستان «سیسخت» رسیدم. این باغ در دامن گردنهی مشهور بیژن و در دل سلسله جبال دنا قرار داشت … بوستان «سیسخت» در میان کوههای زمخت و بلوطزارهای تشنهکام بویراحمد به آرزوی قشنگی میماند که بر دل آرزومندی میگذاشت … من از وصف زیباییهای «سیسخت» عاجزم، همچنان که از ترسیم مسیر پر پیچ و خم یک پرستوی تیزبال در اوج فضا عاجزم. محال بود کسی «سیسخت» را ببیند و یاد بهشت نیفتد. درنگ کردم و بیش از آنچه که باید درنگ کردم. همهی مدرسهها را دیدم و تکتک بچهها را در همهی درسها آزمودم.
بچههای «سیسخت» مثل گلهای گلستانش بودند. در هیچجا شباهت بچه و گل به اندازهی اینجا نبود.» (ص 326،327،328).
نویسندهی کتاب همچون یک انسان والا و متعالی از خفتی که زنان در ایل میکشند- و در همه عالم میکشند- رنج میبرد: « ایل با آن همه مادر رشید، دختر را حقیر میشمرد؛ ایل با آنهمه زن سرافراز، چنان زنانی که هنگام شکست مردان خود، از بیم اسارت به دست دشمن گیسو به هم میبافتند و از قلعههای مرتفع خود را به زمین میانداختند، دختر را، خواهر را، زن را و مادر را کوچک و ناچیز میانگاشت. به دختر ارث نمیداد. جهیزیه و مهریه نمیداد. او را بر سر سفرهی مرد نمی نشاند … خواهر را با برادر برابر نمیدانست» (ص26).
او در نقش یک معلم واقعی برای از بین بردن این ستم که به گفتهی خود او با کلید تعلیم و تربیت باز نمیشود، قدمهایی استوار و متکبرانه برمی دارد: «در طول یک هفته همهی مدارس را در جلگهها و تل و تپههای پیرامون آن دیدم و آزمودم. تنها از دیدار و آزمایش یک مدرسه در تیرهی دلیر و شجاع «ده آفتاب» چشم پوشیدم. مدرسهای بود که دانشاموز دختر نداشت. پدران و مادران، دختران خود را به دبستان نفرستاده بودند. جای خواهرها در کنار برادرها خالی بود. دختران پارهای از مدارس به آموزگاری نیز رسیده بودند و این دبستان هنوز دختر دانشآموز نداشت.
کارم با مردم رشید طایفه به ستیز و قهر کشید. روابط عاطفی من و مردم و معلم بویراحمد طوری بود که ناز یکدیگر را میخریدیم. از قهر یکدیگر نمیرنجیدیم. به مردم و معلم که در کنار چادر دبستان جمع شده بودند، سخنانی تند و کوتاه و گلهآمیز دربارهی ظلم مرد به زن گفتم و خداحافظی کردم. رودابهها و تهمینههای بویراحمد گرفتاری سهمگین داشتند … نمیشد این را سهل انگاشت. قهر وستیز من اثر کرد.
دو روزی بیش نگذشت که پیکی از راه رسید و خبر آورد که دبستان آمادهی دیدن و آزمودن است. بازگشتم. دختران رنگینپوش در کنار برادران خویش صحن چادر کلاس را آراسته بودند. فریاد شادیشان و فریاد شادی مادرانشان بر آسمان بود»(ص325 و 326).
مقاومت مردم عشایر در مقابل حکومت از خواندنیترین بخشهای کتاب است. «نیروهای دولتی و همکاران محلی آنان به صدها دستگاه بیسیم و وسایل دقیق مخابراتی مجهز بودند و «دشتی»، مردم عادی قشقایی را داشت. مردم قشقایی با هزاران چشم، باهزاران گوش و باهزاران زبان برای دشتی می دیدند، میشنیدند و میگفتند و انبوه آلات و ادوات ارتباطی دشمن را عاطل و بیثمر میساختند»(ص241).
و دربارهی طبقات اجتماعی ایل چنین میگوید: «ایل قشقایی از پنج طبقهی اجتماعی ترکیب یافته بود: خانها در قلهی طبقات بودند. سپ نوبت کلانتران و کدخدایان و مردم عادی میرسید. چنگیها با فاصلهای زیاد در طبقهی زیرین این اجتماع متحرک جای داشتند»(ص98)، «آهنگران، چلنگران، خراطان و رویگران همدرد و همطبقهی دیرین چنگیها بودند. این دار و دستهها را غربت و کولی میخواندندو … حرفهی خیاطی نیز آبرویی بیش از خراطی نداشت»(ص101و 102).
و این تفاوت طبقاتی را در وقت کوچ، چه خوب نشان میدهند: «استتار فقر و غنا، خوشی و ناخوشی در شهرها و مساکن ثابت و مستقر ممکن و میسر است، ولی در چنین شهر بیدر و دیوار و متحرک، به خصوص در زمان کوچ، همهی اختلافات و تفاوتها عریان و آشکار بود.
گرانبهاترین اسب با زین و برگ مطلا در کنار واماندهترین خرها با جل و پالان فرسوده، مجللترین زنها با جامههای فاخر و سایهبانهای زربفت در کنار ناتوانترین مادرها که کودکان خود را، پیاده، بر پشت داشتند، دیده میشدند. گروهی که گردنآویز مروارید داشتند، با صفوف طویل زندانیان زنجیر به گردن همسفر بودند … ریگ بیابان برای دستهای ابریشم و پرنیان و برای دستهای خار مغیلان بود» (ص55 و 56).
وصف شکار و شکارگاه نیز از وصفهای زیبای کتاب است: «جشنها و عروسیها بیشلیک تفنگ، ماتم و عزا بود. خواستگار بیتفنگ، آب در هاون میکوفت. دختران ایل فقط به دام جوانانی می افتادند که غزال را در بیابان و شاهین را در آسمان به تیر میدوختند. زنان ایل تنها به مردانی دل میبستند که دستشان با تفنگ و پایشان با رکاب آشنا بود»(ص228). «کار مردان ایل با تفنگ و به ویژه پنج تیری به نام برنو به عشق و عاشقی کشیده بود. تفنگ خوشدست موشکاف دوربردی بود…»
خطراتی که زنان زائو را تهدید میکند بسیار است. داستان «آل» به این موضوع اختصاص داده شده است. «شب در کنار اجاق چادر خوابیدم. مدتی از خوابم نگذشته بود که با رگبار گلوله بیدار شدم. وحشت کردم. هنوز آتش جنگ در گوشه و کنار روشن بود، ولی صاحبخانه بی درنگ، آسودهام کرد و گفت شبیخونی درکار نیست. زن همسایه میزاید و به شیطان و جن و آل تیراندازی میکنند»(ص335). عروسها که پیش از رفتن به سوی حجله، دور آتشخانه میچرخند و نان خانواده را بر کمر میبندند و برای بوسیدن اجاق پدر سرخم کرده، به سجده میافتند و چنگیها با آهنگ دلاویز «ای مادر خداحافظ» چشمها را از اشک شوق پر میکنند»(ص100).
چشمزخم نیز معتقدان بسیار دارد. «دربارهی قدرت حیرتآور چشمهای شور از مردی نام میبردند که بیمدد تفنگ و تیر و کمان به شکار میرفت و زیباترین قوچ و درشتترین پازن را با تیر نگاه بر زمین می غلتاند»(ص72). «مردان رشید و کمیابی که «اودوم» یعنی قدرت تسخیر اجنه را داشتند، توانسته بودند از اجنهی آل، یکی را به اسارت آورند و دستهای از موی او را ببرند و نزد خود نگاه دارند، حضور اینان بر بالین زنان زائو غالبن مایهی رهایی بود»(ص73).
« در هر طایفه یکی دو پیر خردمند بودند که از رمز و راز ستارگان آگاهی داشتند و کسانی که بی مشورت اینان به سفر میرفتند، به خطر میافتادند»(ص72).
استعمال بعضی کلمات و نامها هم قابل توجه است: زنی با نام فلک (ص69) و مردی با نام روستان (ص324). «نریان» ها اسبهای نر در مقابل مادیانها(ص29). «فارسیمدان» اسم یک قبیله (ص204). بعضی جملهها: «آنها زیر بار مرو بودند»(ص161) یا: «یک پخت چای توی قوری ریخت»(ص222). «به سختی با هم گلاویز شدند و شک و شلوغ به راه افتاد»(ص176).
این ها نمونههایی از موضوعات و نثر کتاب بود، هر صفحهای و هر سطری از کتاب، خواندنی است و گاه تماشایی. مقاله را با شعری از کتاب به پایان میبرم که از خصلت ایل سرچشمه میگیرد، اینکه،: «ایل قشقایی کوچنده و متحرک بود. قدرت تحریک و فرار داشت. همین که بار ستم را سنگین مییافت، آهنگ مهاجرت میکرد»(ص139).
«
«ای وطن برخیز تا به راه افتیم
دیگر اینجا، جای ماندن نیست
در تو ای وطن نمیتوان ماند
بیتو ای وطن نمیتوان زیست
ای وطن برخیز تا به راه افتیم.»
محمد بهمنبیگی