اشارهای بر سرزمین هرز
«سرزمین هرز» الیوت نمودار نومیدی، بدگمانی و خلاء فکری و روحی سالهای پس از جنگ جهانی اول است و نمودار نابهسامانی، سرگشتگی و پوچی تمامی عصر ماست. و نیز آیینه نفرینی است که بر سر انسان قرن سایه افکنده است. «سرزمین هرز» زندانی است که در چهار دیواری خشک و سترونی آن، ما مردم این محکوم بهزوالیم، همچنان که «تایریسیاس»، و همچنان که «سوساستریس» با «دستی ورق شریر» و همچنان که «سیبیل کومی» در قفساش.
قفس «سیبیل کومی» یک بطری است، چه او نیز همچون تیتونوس، پسر لئومدون پادشاه تروی و محبوب ایوس _الهه سحرگاه_ از خدایان خواسته است تا به او عمر جاودان ارزانی دارند اما طلب جوانی جاودان را از یاد برده است، و خدایان نیز به او عمر جاودانی ارزانی داشتهاند اما در قالبی که روزبهروز خردتر و چروکیدهتر میشود و محکوم است تا عمرش را در قفسی کوچک به سر آورد و آنچه «سیبیل» در پیشگفتار سرزمین هرز بر زبان میراند: «میخواهم بمیرم.» زبان حال ما مردمان «سرزمین هرز» است.
اما در «سرزمین هرز» جسم نمیمیرد. جسم در نوعی استحاله به چیزی دیگر، خرد و چروکیده، یا همچون در آواز آریل در «طوفان» شکسپیر، به چیزی غریب و فاخر بدل میشود. در «سرزمین هرز» روح است که میمیرد. «مرگ در آب» مرگ روح است. همچنان که مرگ در خاک مرگ جسم و زایش دوباره روح. مرگ در خاک مظهر رستاخیز مسیح است از گور و نیز مظهر زایش روح خدایی است که در آیین کشت مذاهب باستانی در خاک دفن میشد تا به هنگام بهاران خاک را دوباره بارور سازد و این پدیدهای است که در «سرزمین هرز» دیگر اتفاق نمیافتد. لاشهای که «استتسون» سال پیش در باغش کشت کرده است. جوانه زدن آغاز نمیکند و امسال گل نخواهد داد. سرمای ناگهانی بسترش را آشفته است. به بیان دیگر در «سرزمین هرز» مظهر قربانی (قربانی مسیح، یا قربانی خدای مدفون، یا قربانی جنگ) باروری و زایشی پدید نخواهد آورد.
«سرزمین هرز» روایتی به معنای خاص کلمه نیست. بلکه همچون «دوزخ» دانته یا «بهشت گمشده» میلتون، نوعی تمثیل است. تودهای است به هم آمیخته از وصف، گفتوگو، اندیشه و تداعی معنا که در قالب افسانه «جام مقدس» و افسانههای مشابه آن در مذاهب باستانی ریخته شده است. خود الیوت در یادداشتی بر حاشیه «سرزمین هرز» اشاره کرده است که بخش عمدهای از میتولوژی و «سرزمین هرز» را از کتاب خانم مرحوم جسی.ل.وستون گرفته است. کتاب تتبعی است در منابع انسانی و مذهبی افسانه جام مقدس. جان کلام در افسانههای باستانی آن بود که زمانی سلطانی به نام «سلطان ماهیگیر» به نحوی اسرارآمیز در دستگاه تناسلی خود آسیب دیده و عقیم شد، و سرزمینی که او بر آن فرمان میراند نیز دستخوش خشکی و سترونی گشت تا آنکه سلحشوری از راه دور رسد و او را شفا بخشد. در این داستانها وسیله شفا ظرفی معجزهآسا بود که در افسانههای گوناگون شکلهای گوناگون میگرفت و گاه به جام و نیزهای مانند میشد.
این داستان رابطه نزدیکی با آیین کشت و باروری مذاهب باستانی چندی داشت و مانند بسیاری از مظاهر دیگر این مذاهب در مسیحیت راه یافت و با جشنهای رستاخیزی و نوزایی مسیحی (مانند عیب پاک که رستاخیز مسیح بود از گور پس از مصلوب شدن و مدفون گشتن به دست اصحابش) در هم آمیخت و سپس در ماجراهای عصر آرتور و قرن وسطی جذب شد. در این افسانهها جام باستانی با جام مقدسی که مسیح در آن «شام آخر» با اصحابش نوشیده بود یکسان شد. در تمثیلهای باستانی جام و نیزه مظاهر آلات تناسلی بودند اما افسانههای مسیحی از آنها تقدس و پاکی مراد کردند. الیوت از آنرو که گذشته از مسیحی بودن یک کلاسیسیست است هنگام به کار بردن این مظاهر هم مفاهیم مذهبی و هم مفاهیم جنسی آنها را در نظر دارد.
در افسانههای جام مقدس سلحشوری که در پی شفای سلطان مجروح، یوسف سلطان آریماتیا، برمیآید میبایست عذابهای عظیم جسم و روح را تاب بیاورد تا به «نمازخانه پرخطر» در میان «سرزمین هرز» رسد. در آنجا او باید از عظیمترین امتحان خود سربلند بیرون آید، سپس به قلعه سلطان برسد، او را شفا بخشد، و سرشاری و باروری روح و روان را به سرزمین و مردم آن بازگرداند.
در «سرزمین هرز» الیوت قهرمان اصلی شعر، یا پروتاگونیست همین سلحشوری است که در پی شفای سرزمین هرز است. مردی است که رنجور و خستگی ناپذیر در پی رستگاری است، و در خشکی و سترونی سرزمین هرز، بانگ نارساییاش که، هان، پسر انسان، «چه شاخههایی از این مزیله سنگلاخ میرویند» جان داستان است.
«سرزمین هرز» با یادبودی از بهار و عشق جوانی گشایش مییابد. مادام «سوساستریس» پیشگوی شهیر، حوادث بعدی داستان را پیشگویی میکند. قهرمانان توسط دست ورق آسمانی «تاروت» معرفی میشوند، نقشهای خود را به عهده میگیرند و بازی میکنند، و پرده بر صحنه خشک و هراسانگیز بخش پنجم شعر فرو میافتد.
مادام «سوساستریس» و قهرمانانی که توسط دست ورق او معرفی میشوند. هر کدام مظهر نوعی دنیویت و بیایمانی هستند که از پدیدههای قرن ما میباشند. بخش دوم شعر با توصیفها و اشاراتی از شکسپیر، اوید، میلتون و ویرژیل آغاز میشود. زنی دولتمند و دلمرده را میبینیم که در میان زینتهای پرشکوه اتاقش تنها و بیحوصله بر پوچی و خلاء زندگیاش اندیشه میکند.
این بیحوصلگی زیاده از حد، از «تمهای» برجسته شعر است. تقریباً در سراسر شعر بیحوصلگی جای عشق را گرقته است. قهرمانان «سرزمین هرز» صرفاً از سر بیحوصلگی یا شاید برای گریز از آن به اعمال جنسی تن در میدهند. سپس صحنهای در یکی از میخانههای لندن نشان داده میشود که در آن زنی پرگو داستانی از یک ازدواج بیعشق و امید، و خیانت و سقط جنین بازگو میکند. این صحنه از زندگی بیعشق و امید طبقات محروم نشان از همان نفرینی دارد که بر زندگی زن دولتمند سایه افکنده است و زینتهای عتیقه و باشکوهی که زن دولتمند را محصور کردهاند یادآور شکوه گذشتهای هستند که دیگر در «سرزمین هرز» یافت نمیشود. در این قسمت الیوت همواره دو نمایشنامه از توماس میدلتون، نمایشنامه قرون شانزدهم و هفدهم میلادی را در پیش نظر دارد: یکی «یک دست شطرنج» و دیگری «زنان از زنان بپرهیزید.» در داستان این نمایشنامه دومی بیوهزنی را سرگرم نگه میدارند و در همان هنگام در اتاق دیگر از عروس او هتک ناموس میکنند. این هتک ناموس، این ازاله بکارت جسمی و روحی، ماجرایی است که در حقیقت در سرتاسر شعر، و از کران تا کران «سرزمین هرز» جریان دارد و مظهر آن، نوای بلبل، (که اشارهای است بر ماجرای هتک ناموس فیلومل) سرتاسر سرزمین را پر کرده است.
در بخش سوم: «موعظه آتش»، دو معنای سمبولیک آتش به کار رفته است. آتش مظهر سرشاری روحی و آتش نابودکننده شهوت. اما آتش عشق بچشم نمیخورد. رود «تمز» که در «سرود زفاف» اسپنسر، محمل آوازههای عاشقانه بود اینک صحنه عشقهای ارزانقیمت است. شهوت و بغلخوابی جای شور و عشق را گرفته است. عشق به وسیله تجارت به نوعی دلالی بدل شده است. در این بخش مراسم پا شستن در شعر «پارسیفال» ورلن که صحنهای نمودار بیگناهی و وقف نفس است و آواز دسته کر کودکان در اپرای واگنر که با یک تصنیف کمدی و صحنهای هجوآمیز از میتولوژی کلاسیک تداعی میشود، به منظور همان مقایسه و تضادی آورده شده است که در سرتاسر چشم به چشم میخورد.
قسمت چهارم شعر تقریباً ترجمه دقیق بند آخر یکی از اشعار پیشین الیوت است که به نام «در رستوران» به زبان فرانسه گفته شده است. این قسمت تقریباً نوعی خلاصه قسمتهای دیگر شعر است. خود الیوت اشاره کرده است که آقای یوجنیدس به فلباس بدل میشود و خود فلباس با فردیناند، شاهزاده ناپل، یکی میشود و سیر و سیاحت همگی آنها به مرگ میانجامد.
قسمت پنجم شعر میرساند که جام مقدس به دست نمیآید. در صحنه هراسانگیز و سوزان و خشکی که در این بخش تصویر شده است آب که سرچشمه حیات، وسیله باروری، پاککننده و زداینده، خنککننده و عطشبخش است، یافت نمیشود و تنها صخره به چشم میخورد و سرانجام هنگامی که قهرمان شعر به «نمازخانه پرخطر» میرسد تنها صدای خروس را میشنود که مظهر خیانت و عهدشکنی است. در این حال رعد میغرد و سهکلید رستگاری را نام میبرد: ایثار کن، همدردی کن، مسکنفس کن.
این کلمات سانسکریت نه تنها از آن رو به کار میروند که تقلید بانگ رعد هستند، که شاید از آن رو که سانسکریت زبان برخی از مذاهب باستانی بود که بر گرد آیین و مراسم باروری خاک دور میزدند. اما از آن رو که روح و اراده در «سرزمین هرز» مرده است، رعد با باران همراه نیست و کلام رعد از عنایت رستگاری بر «سرزمین هرز» باز میماند. «سلطان ماهیگیر» پشت بر دشت بیآب و گیاه مینشیند و ماهی میگیرد و بر آن میاندیشد که لااقل زمینهایش را مرتب کند، پل لندن فرو میریزد، و قهرمان شعر یا پروتاگونیست به امید آرامشی که از حد تصور بیرون است دعا میکند.