از شهر بگو، از استانبول
برای یاری در حمایت از کتابفروشیهای محلی این گزینه را انتخاب کنید.
موسسه گسترش فرهنگ و مطالعاتبرای تهیه سریع کتاب از کتابفروشیهای آنلاین این گزینه را انتخاب کنید.
بزودی بزودی 30book بزودی انتشارات آگاه بزودیشوری در سر، از هفت قسمت تشکیل شده است که هر کدام شامل چندین فصل است. پاموک در این کتاب برخلاف دیگر داستانهایش که بیشتر شرحی از احوالات قشر متوسط و مرفه شهری بودند، به سراغ حاشیهنشینها رفته، دستفروش دورهگردی به نام مولود که پرسهزنیهایش، بهانهی اصلی نویسنده برای گفتن از استانبول است.
شوری در سر، از هفت قسمت تشکیل شده است که هر کدام شامل چندین فصل است. پاموک در این کتاب برخلاف دیگر داستانهایش که بیشتر شرحی از احوالات قشر متوسط و مرفه شهری بودند، به سراغ حاشیهنشینها رفته، دستفروش دورهگردی به نام مولود که پرسهزنیهایش، بهانهی اصلی نویسنده برای گفتن از استانبول است.
برای یاری در حمایت از کتابفروشیهای محلی این گزینه را انتخاب کنید.
موسسه گسترش فرهنگ و مطالعاتبرای تهیه سریع کتاب از کتابفروشیهای آنلاین این گزینه را انتخاب کنید.
بزودی بزودی 30book بزودی انتشارات آگاه بزودیاز شهر بگو، از استانبول
در شوری در سر، داستان دستفروش دورهگردی به نام مولود را دنبال میکنیم. او از کودکی به همراه پدرش از روستایی در آناتولی به شهر میرود و در حاشیهی استانبول، در یک آلونک محقر مستقر میشود. به همین نسبت کتاب روایتی از یک شهر است. حلبیآبادها و حومهها، تبدیل به شهرک و اتوبان میشوند و در این میان ساکنان اصلیاش، قشر فقیر، اگر دیر بجنبند به عقبتر رانده میشوند. شهر غنیمتی است که هرکس زودتر دستش به آن برسد از آن اوست. پس از آن، اولین کسانی که موفق شدهاند زمین را غصب کنند برای مقدار سهم دیگران تکلیف تعیین میکنند.
«نوشتن نخستین نامهی عاشقانه برای رایحه خیلی طول کشید. زمانی که مولود و فرهاد این نامه را آغاز کردند، اوایل شوباط ۱۹۷۹، جلال سالک، روزنامهنگار مشهور روزنامهی ملیت، در یکی از خیابانهای پرازدحام محلهی نیشانتاشی ترور شد، شاه ایران فرار کرد و آیتالله خمینی پس از سالها تبعید به کشورش بازگشت و زمام امور را به دست گرفت.» (ص. ۲۲۲)
اورهان پاموک پس از نوشتن انگیزهی روایت و همچنین توصیفی از ساده و روستایی بودن اما در عین حال خوشآب و رنگی قهرمانش در ابتدای داستان به شرح ماجرای دزدیدن همسر مولود از روستا میپردازد: «اگر مخاطبان عزیز مثل من بیواسطه با مولود آشنا میشدند، به تمامی زنانی که صورت معصوم کودکانه و قد رعنای او را خوش مییافتند، حق میدادند.» (ص. ۲۱) _که اگر بخواهم صادقانه بگویم، به نظرم چندان هم لازم نبود و شیرینی خواندن و کشف کردن را از خواننده میگرفت._ او که در یک عروسی در روستا عاشق دختری میشود، شروع به نوشتن نامه برای او میکند.
نامهای که همانطور که در بالا نقل کردم، به اندازهی انقلاب در کشور همسایه و روی کار آمدن دولت جدید طول میکشد. مولود به خاطر بیپولی و نداشتن شیربها، تصمیم میگیرد دختر را با خودش همراه کند و او را بدزد. این کار بهخوبی انجام میشود، تنها با یک نقص؛ او خواهر دختر را میرباید.
در شوری در سر، اورهان پاموک تنها با دو گرهی دراماتیک، سر و کار دارد، یکی همین اشتباهی بودن دختر است و دیگری، مسئلهی یافتن کار و دغدغهی همیشگی شغل قهرمان. این دو مسئله هیچکدام آنقدر بغرنج نیستند که بار یک رمان بلند ۷۰۰ صفحهای را بهدوش بکشند. اولی خیلی زود حل میشود. قهرمان خودش را در کنار فرد اشتباهی، بهغایت خوشبخت مییابد. دومی اما بهانهی اصلی نویسنده است برای گفتن از استانبول. اورهان پاموک شیفتهی گفتن از استانبول است. چه در قرون میانه و دوران عثمانیها، چه به عنوان شهری مدرن.
این نویسندهی برندهی جایزهی نوبل، در این رمان، برخلاف دیگر داستانهایش که بیشتر شرحی از احوالات قشر متوسط و مرفه شهری بودند، به سراغ حاشیهنشینها رفته است. مردی بُزا فروش دورهگرد را به عنوان قهرمان اصلی انتخاب میکند و اتفاقات پیرامون او را روایت میکند. حتی بهنظر میرسد همین بُزا فروش بودن قهرمان نیز در خدمت گفتن از استانبول باشد.
بُزا یک جور نوشیدنی سکرآور است که در دوران ممنوعیت الکل عثمانی، بین مردم متداول بود. بُزا درصدی الکل داشت اما مردم با گذاشتن کلاه شرعی سر خودشان و اینکه نوشیدنی مقدسی است آن را مینوشیدند. صدای مولود که با افکار و دلآشوبهی درونیاش، ترسش از پارس و دندان تیز کردن سگهای استانبول و شوری غریب در سرش، در هم آمیخته است هنگامی که بُزاااا گویان در کوچه پسکوچههای استانبول میپیچد مثل این است که هویت پنهان شهر را یادآوری میکند و ردی از نوستالژی بر جا میگذارد.
پاموک با عبور دادن قهرمانش از فضای شهری؛ مغازهها، پیمودن سربالایی تپهها و گذر از خیابانهای سنگفرش و بازارهای شلوغ، دمی به خمره زدن در بارهای خلوت و بیمشتری و لحظهای از خود بی خود شدن، او را به خانهها میبرد.
خواننده فضای پشت درهای بسته را میبیند؛ اندرونی ثروتمندان و آلونکهای محقرانه، پُشتی و زیراندازهای رنگ و رو رفته، خرت و پرتهای با ارزش و بیارزشی که آدمها جمع میکنند، با آنها خو میگیرند و سپس فراموششان میکنند؛ سگ کوچولوی سرامیکی کنار تلویزیون، شال بافت لاجوردی که تار و پودش از هم گسسته، قابهای خطاطی نگارگری شده، شیشههای عطر خالی، اشیایی بیجان که نمایندهی مردم و طبقات مختلف جامعه است.
همهی عناصر عاشقانه یا روزمرهای که به شکلی با سبک زندگی، مرام و عقاید مردم در دوران پر التهاب دههی هشتاد و نود میلادی گره خورده است.
مولود خود سلوک خاصی ندارد. اما با همهی گرایشها نشست و برخاست میکند؛ ملیمذهبیها، کمونیستها، کارگران فصلی، روشنفکرها، عارفان، مأموران رشوهبگیر ادارات، مافیای بساز و بفروش، پان ترکها، دورهگردان، کودتاچیها. او عملاً هیچ یک از اینها نیست اما در واقع همهی آنهاست. هر حرکتی که از گروه یا سازمانی سر میزند به طور مستقیم یا غیرمستقیم روی زندگی او اثر میگذارد. در شهر بزرگی مثل استانبول، دست همه آلوده است.
مولود، از همان کودکی که پدرش دستش را گرفت و از روستا به شهر آورد، در سرنوشت خودش نقش چندانی ندارد. عابر همیشگی کوچههای استانبول است. محلات را مانند کف دستش میشناسد. با این همه مدام از خود میپرسد که آیا استانبول شهر اوست؟
آیا به اندازهی کافی در این شهر عجیب سکونت کرده است که آن را شهر خودش بنامد؟ او هر شب پس از ساعتها بزا فروشی، به قبرستانی تاریک پناه میبرد و در کنار شمایل نیمهروشن مقبرهها و سنگ قبرها، به سرگذشت خودش و استانبول میاندیشد. ساکنان محلهها عوض شدهاند. یونانیها و ارامنه طی این سالها از شهر بیرون رانده شده، دولتهای جدید روی کار آمدهاند.
شهر ویران و از نو ساخته میشود، همانطوری که گذر روزگار و برگریزان و جوانه زدن اتفاق میافتد. او همراه با دیگر مردم شهر از شایعهی پخش شدن غبار رادیواکتیوی که حاصل منفجر شدن نیروگاه هستهای چرنوبیل است، میترسد. او مثل سایرین وحشت آوار زلزلهی بزرگ را دارد که قرار است روزی استانبول را با خاک یکسان کند. او که حالا به همراه همسرش در مرکز شهر سکونت دارد، احساس خوشبختی میکند و توأمان از اینکه خوشی چیزی لغزان و گذراست، در سرش شوری حس میکند.
مولود شاهد فروریختن خانههای دلباز با باغچههای بزرگ و سر برآوردن برجهای بتونی است. او دلتنگ تنها میزی است که در آلونکشان داشتند، میزی که پایهاش برای سی سال لق زد. با این وجود غم ویران شدن عادتهایش یک شادی برای او در پی داشت. شهر داشت بزرگ میشد و او آن را اینگونه تعبیر میکرد: «این کارها برای او و دیگر شهروندان انجام میشد و از اینکه اصولاً به خاطر او کاری انجام میشود، نیز خوشحال بود.» (ص. ۳۹۶)
این میان اظهار نظرها و دیالوگهایی که بین مردم شکل میگیرد، جالب توجه است. مثلاً روشنفکری که از قدرت گرفتن ملی-مذهبیها میترسد میگوید: «ولی اینطور که پیش میره، یعنی اگه این حزب همینطور رأی بیاره جمهوری ما هم میشه مث جمهوری ایران؛ جمهوری اسلامی.» (ص. ۵۰)
خواندن این جور عقاید برای من به عنوان یک ایرانی از این جهت قابل توجه است که مردمان کشوری در همسایه، با تشابهات فرهنگی و دینی مشترک، مردم کشور خودشان را از اینکه شبیه ما شوند بر حذر میدارند. این خیلی در نظرم شبیه به هراس همیشگی مردم ایران میآید از اینکه شبیه سوریه یا کرهی شمالی شوند. خودش از کنایههای روزگار است…
در جایی دیگر، بعد از کودتای ارتش در ترکیه، که به نظر میرسد به نظم و بازسازی شهرها منجر شده است یکی از شخصیتها که یک ملیگرای دو آتشه است اظهار نظر میکند: «اگه ارتش چماقش رو از سر این ملت بکشه کنار این مردم یا خرِ کمونیستا میشن یا طرفدار مذهبیهای تندرو. تازه کردای جداییطلب هم هستن…» (ص. ۲۵۹)
با این چشمانداز، پر بیراه نیست اگر بگوییم کار پاموک در این اثر، نوشتن یک رمان تاریخی است. اگر چه او به جای روش متداول چنین رمانهایی سراغ یک شخصیت معروف نمیرود بلکه قهرمانش را از مردمی انتخاب میکند که اصولاً در بازی قدرت به چشم نمیآیند؛ یک بزا فروش دورهگرد، از کسانی که «بزرگترین رویایشان این بود که روزی در یکی از کوچههای پر رفت و آمد خیابان بیاوغلو یک غذاخوری یا یک ساندویچی کوچک دایر کنند.» (ص ۱۳۵)
پاموک برای اینکه از ذهن، امیال و افق فکری مردم مختلف بگوید، چندین زاویهی دید در داستان اتخاذ کرده است. همهی افرادی که در داستان اسمشان میرود دستکم یکبار داستان و ماجراها را از دید خودشان نقل میکنند. راوی مدام در داستان عوض میشود و عجیب اینکه همهی راویان، در زمان حال روایت میکنند؛ احتمالاً برای ایجاد تعلیق و اینکه داستان لو نرود. تنها کسی که هیچ بار از زبانش چیزی روایت نمیشود مولود، قهرمان داستان، است. راوی دانای کل که همان نویسنده است، به جای او حرف میزند.
یکی از ویژگیهای زبانی پاموک، استفادهی زیاد از صفات است. البته اگر فرض کنیم که این ایراد از ترجمه نباشد، -بر سر ترجمههای عینله غریب از پاموک حرفوحدیث زیاد است و البته که خواندن این کتاب برای من هم کم دستانداز ندارد- مثلاً او به جای شرح دادن حالتها و سکنات قلبی قهرمانش، مینویسد او چشمهای معصومی داشت. یعنی به صفات کلی بسنده میکند. این در حالیست که او زبانی پرگو دارد. چندان به ایجاز معتقد نیست و بارها و بارها یک مفهوم یا ماجرا را به طرق مختلف تعریف میکند.
شوری در سر، از هفت قسمت تشکیل شده است که هر کدام شامل چندین فصل است. در ابتدای هر فصل یکی دو جمله از کتابهای دیگر نویسندگان نقل میشود.
در ابتدای آخرین فصل دو جمله آمده است؛ اولی از بودلر/ قو: «دریغ و افسوس که شکل و شمایل یک شهر بسیار سریعتر از دل آدمی تغییر میکند.» و دومی از ژان ژاک روسو/ اعترافات: «من، فقط وقتی که راه میروم میتوانم بیندیشم. وقتی از حرکت میایستم از فکر کردن هم باز میمانم. بله، حرکت ذهن من ارتباط مستقیمی با حرکت پاهایم دارد.»
این دو نقل قول، موجز و خلاصهی همه آن چیزیست که در ۷۰۰ صفحه نگاشته شده است.
یک دیدگاه در “از شهر بگو، از استانبول”
من کتاب را مطالعه کردم بسیار جالب بود هم گوشه ای از زندگی و معیشت مردم و هچنین دورهٔ تاریخی از تحولات و پوست اندازی ترکیه بعد از جنگ جهانی دوم را بیان میکند که بینظیر است