آنچنانتر
بهنظرم رزمپا کتاب خوبی نوشته که بهتر از آنچه که واقعا هست مینماید. ابراهیم گلستان اول کتاب «گفتهها» از قول شکسپیر نوشته است: هیچ باشم اگر نکتهسنج نباشم. کتاب رزمپا بدون نکتهسنجیهایش هیچ است. داستان به چیزی بیش از نکتهسنجی نیازمند است؛ همانطور که ابراهیم گلستان هم صدسال پز نکتهسنجبودنش را داد و این کفاف داستاننویسشدنش را نکرد.
بهنظرم رزمپا کتاب خوبی نوشته که بهتر از آنچه که واقعا هست مینماید. ابراهیم گلستان اول کتاب «گفتهها» از قول شکسپیر نوشته است: هیچ باشم اگر نکتهسنج نباشم. کتاب رزمپا بدون نکتهسنجیهایش هیچ است. داستان به چیزی بیش از نکتهسنجی نیازمند است؛ همانطور که ابراهیم گلستان هم صدسال پز نکتهسنجبودنش را داد و این کفاف داستاننویسشدنش را نکرد.
دوستی میگفت داستان ایرانی متاع خانگی است؛ یا کلهپا میکند یا چشموچار آدم را کور میکند. از آن دست مطایباتی است که راه میدهد پینکتههایی هم علاوهاش کنی. مثلا بگویی “یا یکراست آدم را راهی سینهی قبرستان میکند.”
داستان ایرانی از جهات دیگری هم به «آنچنانتر» شبیه است: ازآنجاکه اساسا، به تعبیری، نامشروع و بنابراین غیرقانونی است، اقتصادش افتاده دست ساقیان خرد و کلان و برای همین آدم برای گیرآوردن مرغوبِ مردافکنش مجبور است بسپرد به دوستان اهلِ دلِ مورداعتماد. خواندن کتاب هاجر رزمپا را یکی از همین دوستان اهل دل بهم پیشنهاد کرد و چنین شد که آنچنانتر را خواندم و هوشیاریام را که بازیافتم برآن شدم تا چیزکی دربارهاش بنویسم.
رزمپا در مصاحبهای گفته بود میخواهد شروع کند به انگلیسی داستان بنویسد. از او میپرسم چرا؟ زبان انگلیسی داستاننویس خوب کم دارد یا تو “هاجر رزمپا” که دانشآموختهی ادبیات فارسی هستی، احساس میکنی که دِینی به گردنِ زبان انگلیسی داری؟ شاید هم خیال میکنی زبان فارسی محدودت کرده و تعهدی هم نسبت به خودت داری و میخواهی نویسندهای جهانی شوی؟
احتمالا دلیلش همین آخری باشد؛ بعید نیست بتوانی داستانهایی بنویسی که توی نیویورکر هم چاپ شود. مایهاش را داری و لابد خودت هم این را میدانی. همین الانش هم مگر، به جز تعداد صفحات چاپشده، چی از یکی مثل جومپالاهیری کم داری؟ لاهیری را مثال زدم چون از خیلی جهات به تو شبیه است. به هزار و یک جهت. هزارویکمیناش اینکه زن است. اما میخواهم اگر بتوانم بگویم که چرا به عقیدهی من نباید استعدادت را، و البته وقتت را، هدرِ این کنی که نویسندهای جهانی بشوی. هزار و یک دلیل دارد:
اولیش اینکه نمیشوی. نعوذبالله اگر حکیم توس هم باشی، اگر از آن دست نویسندگان نظرکرده باشی، با همین فارسی دستوپاشکسته محتملتر است که جهانی بشوی. تو که ادبیاتخوانده هستی، بگو؛ اگر فردوسی تصمیم میگرفت، با منطق تو، به انگلیسی زمان، یعنی عربی، نامهی باستان بنویسد شاهنامهاش چه از آب در میآمد؟ خواهی گفت بسیاری از ایرانیان به عربی نوشتهاند و جهانی شدهاند. پاسخی ندارم؛ پرسشم را تکرار میکنم: شاهنامه را به عربی تصور کن. اصلا قابل تصور هست؟
حالا به اجمال و به تفکیک از هشت داستان کتابت حرف بزنم.
پاریس کوچولو
راوی داستان پاریس کوچولو یک پزشک مرد مسن موسرخ اهل ایران است که میان گروهی جوانِ جلیقهزرد فرانسوی بُر خورده. جوانها اسمهای خارجی دارند و ماجرا هم توی پاریس اتفاق میافتد. دلیلی ندارد که ماجرا در فرانسه اتفاق بیفتد بهجز اینکه اگر در ایران اتفاق میافتاد چاپ نمیشد و دلیلی ندارد که مرد موسرخ باشد به جز اینکه یک جا سربند زرد به پیشانیاش ببندد که جوانها صدایش کنند “پدربزرگ بی”. شاید هم پای نماد و استعاره و آرکیتایپ و از این قماش چیزها در میان باشد که امیدوارم نباشد.
ملاقات
ملاقات کلی بازیگر دارد که مهمترینهایشان یک مادر و پسر هستند. میگویم بازیگر چون موقع خواندنش گویی داشتم فیلم کوتاهی را میخواندم. مادر ده سال است که به پسرش گفته پدرت مرده است. داستان خوبی است به شرط اینکه ابتدای قرن بیستم نوشته میشد؛ پسر یازده ساله است و احتمالا شروع کرده دزدکی سیگار هم میکشد، و نه شدنی است، و نه لازم است که پسرهای یازدهساله برای کشف حقیقت، مادرشان را توی مترو تعقیب کنند و زیر چادرشان پنهان شوند و بروند به ملاقات پدر زندانیشان.
خانهی خلوت
زن و شوهری جوان، اسبابکشی، یک نوزاد و یک گربه و یک ستون ششتایی قرص برنجِ پیچیدهشده توی پلاستیک که جایی که باید باشد نیست. با اینها داستان بسازید. کمی نکتهسنجی، کمی شوخطبعی و کمی هم تعلیق بهش اضافه کنید. کدامشان میمیرند؟ نوزاد؟ بچه؟ یکی از همسایهها؟ هیچکدام؟ خیالتان راحت باشد که علیالقاعده گربه جان سالم به در میبرد. قرص برنج بوی تندی دارد و گربهها بیشتر از ما حواسشان به غذاهایی که میخورند هست.
مامان شیشهای
در اینجا منظور از شیشه همان متآمفتامین یا آیس یا کریستال است. قصهی مادری است که با پسرش زندگی میکند و از راه نوشتن پایاننامه برای این و آن ارتزاق میکند و بفهمینفهمی عاشق دکتر بهمننامی شده است که احتمالا پزشک ترک اعتیادش است. ما نمیدانیم زن چرا به شیشه اعتیاد پیدا کرده و شوهر سابقش کجاست. اگر مرده است که خدا رحمتش کند و اگر جدا شدهاند که قانون، آن هم این قانون، علیالقاعده کفالت فرزند را به زنی که سابقهی اعتیاد دارد نمیدهد.
یک جا از داستان هم مادر و پسر بیهوا به استادیوم میروند و زن توی مستراح ورزشگاه که مردها به در و دیوارش فحش نوشتهاند (نویسنده روی مرد بودن نویسندههای فحش تاکید دارد) شیشه میکشد. از آن داستانهایی است که دردهای جامعه را میگوید و طرفداران سینمای هومن سیدی را خوش میآید.
خردهریزههای زنگزده
خردهریزههای زنگزده داستان هابیل و قابیل است. داستان خسرو و لهراسپ. خسرو قابیل است. داستان درجهیکی است و مثل اصلِ قصه، مایههای جنایی هم دارد. طنزش متاثر از طنز بهرام صادقی است، طنزی برآمده از نکتهسنجیهای محفلی. این را میتوانید ضعف داستان محسوب کنید یا قوتش. از رزمپا میپرسم آن پاراگرافها که ایتالیک نوشته شدهاند چرا ایتالیک نوشته شدهاند؟ داستان را دانای کلی روایت میکند که ماهیتا با راوی پاراگرافهای غیرایتالیک فرقی ندارد.
من بودم
من بودم قصهی عشقهای کودکی و بازیهای کودکی و محلههای کودکی است. داستان مَلی یا ملیح یا همان ملیحه است که خوشگل نیست اما نمک دارد و همهی پسرهای محله را روی یک انگشت میچرخاند و میخواهد بازیگر شود اما طبق سنتِ اینجور قصهها بازیگر نمیشود و با مرد پولداری ازدواج میکند و خیلی زود ازش جدا میشود و بعد هم میرود فنلاند و وقتی که ما شروع به خواندن داستان کردهایم برگشته شیراز چون پدرش مریض است و حالا برای راوی فرصتی پیش آمده تا به ملی بگوید در همهی این سالها شباهنگام او را چشم در راه بوده است.
آنچنانتر
آنچنانتر با اختلاف بدترین داستان مجموعه است. از همان جملهی اولش بد است: حالا بیهوشم اما میفهمم که دارند پایم را میبرند. آدم بیهوش از کجا باید بداند که دارند پایش را میبرند؟ یکی از آن داستانهای ایدهمحور است که وقتی برای بقیه تعریف میکنی عالی هستند و وقتی مینویسیاش مزخرف در مزخرف میشود. بهرام صادقی انگار متوجه همین نکته شده بود که آن اواخر دیگر داستان نمینوشت و داستان تعریف میکرد.
آنچنانتر قصهی یک مرد مسن تنهاست که در یک شرکت نقشهکشی کار میکند و احتمالا آنقدر که پای تلویزیون نشسته و شیرینی و الکل خورده سر مرض قند یک پایش را بریدهاند و آنی است که آن یکی را هم ببرند. کمی بعد هم سروکلهی یک پسر نوجوان پیدا میشود که پسر همسایهی بالایی است و با بابایش سر سربازی رفتن -یا نرفتن- دعوا دارد و چیزی نمیگذرد که میشود صاحبخانه.
داستان کلی ارجاع درون متنی دارد که خیلی درست و بهقاعده با هم پاسکاری میکنند. تیکی تاکایی رو به دروازهی خودی و بعد هم یک گل به خودی عالی. داستان تروتمیزی است به جز اینکه باید به نویسنده گفت سربازی رفتن مثل دانشجو شدن نیست که امروز ثبتنام کنی و فردا سر کلاس بنشینی و پدرها هم این را میدانند و سرشان کلاه نمیرود. اما اگر یکی پیدا بشود و ترجمهی تروتمیزی از این داستان بکند یک وقت دیدی توی نیویورکر هم چاپ شد.
یک لکه روی سطح استیل
یک خالهی پیر وسواسی یکهو ویرش میگیرد به خواهرزادهاش بگوید: من سی سال پیش با بابات میخوابیدم. بعد هم هی تمثیل و هی استعاره و هی تشبیه. مثلِ… مثلِ… مثلِ… مثل وقتی که لکهای را هی میسابی و لکه پاک میشود اما میدانی که لکه آنجاست… مثل وقتی که یه چیزی میره توی شکاف دندونت و در نمیاد… نه مسواک… نه خلال دندون نه نخ دندون… هیچ جوره در نمیآد… پیداش نیست هیچکس هم نمیدونه که اونجاست… ولی خودت میدونی که یه چیزی اونجا هست که عذابت میده…
این تمثیل آخری عینا از متن داستان است و این هم ادامهاش:
یک سال تموم می رفتم کلینیک میاومدم و هر ماه یه عکس اوپیجی میگرفتم. هیچی نشون نمیداد. دکترها میگفتن هیچی اونجا نیست. اما خودم اینطوری که زبون میزدم می دونستم داخل ترک دندونم یه چیزی هست. آخرسر پژمان کشیدش برام ایمپلنت کاشت تا راحت شدم.
خب باید گفت اگر عکس اوپیجی چیزی را نشان ندهد لابد چیزی جز دندان انجا نیست و کار به ایمپلنت نمیکشد؛ ولی اگر قرار است خوانندگانت را با تمثیلهایت مسحور کنی کارت را درست انجام دادهای. اما یک وقت دیدی جامعهی دندانپزشکان ازت شکایت کردند که آخر ما اینقدر بیوجدان نیستیم که دندان سالم یک بیمار روانی را بکشیم.
آنچنانتر مجموعهداستان است. هشت تا داستان دارد. من کتاب را دوبار خواندم. بار دوم به این قصد که بفهمم رزمپا چه خوابآوری توی خمر خرد کرده است. دقیقتر بگویم؛ زرمپا کدام خوابآوری را بهجای خمر به خوردم داده است.
بهنظرم رزمپا کتاب خوبی نوشته که بهتر از آنچه که واقعا هست مینماید. ابراهیم گلستان اول کتاب گفتهها از قول شکسپیر نوشته است: «هیچ باشم اگر نکتهسنج نباشم.» کتاب رزمپا بدون نکتهسنجیهایش هیچ است. داستان به چیزی بیش از نکتهسنجی نیازمند است؛ همانطور که ابراهیم گلستان هم صدسال پز نکتهسنجبودنش را داد و این کفاف داستاننویسشدنش را نکرد.
هاجر رزمپا
2 دیدگاه در “آنچنانتر”
یه نقد چالشی، جالبه
مشتاق خوندن شدم.
آقا خجالت بکش چرا اینقدر بد گفتی به خانم…