آخرین روزهای زندگی همینگوی؛ در کلینیک مایو چه گذشت؟
در سال 1961، ارنست همینگوی که 62 ساله و عملا مشهورترین نویسنده جهان بود، در یکی از مشهورترین بیمارستانهای جهان بستری شد. اتفاقی که دور از چشم رسانهها رخ داد. کسی نمیدانست که این ماجرای غمانگیز پزشکی، فصل آخر از زندگی پرماجرای نویسندهی بزرگ خواهد بود. حالا و از طریق نامهها و اسناد بایگانی شده، میتوان دریافت که او برای درمان به کلینیک مایو مراجعه نکرده بود. بلکه در جستجوی مکانی برای چکاندن ماشهی اسلحه بوده است!
(مترجم)
(مترجم)
در سال 1961، ارنست همینگوی که 62 ساله و عملا مشهورترین نویسنده جهان بود، در یکی از مشهورترین بیمارستانهای جهان بستری شد. اتفاقی که دور از چشم رسانهها رخ داد. کسی نمیدانست که این ماجرای غمانگیز پزشکی، فصل آخر از زندگی پرماجرای نویسندهی بزرگ خواهد بود. حالا و از طریق نامهها و اسناد بایگانی شده، میتوان دریافت که او برای درمان به کلینیک مایو مراجعه نکرده بود. بلکه در جستجوی مکانی برای چکاندن ماشهی اسلحه بوده است!
گزارشی از: جان روزنگرین
مترجم: نادیا کریمی
صبح روز یکشنبه، دوم جولای سال 1961، ارنست همینگوی، پیش از از این که خورشید بر فراز کوهها طلوع کند، از خواب برخاست. او میدانست که آن کار باید امروز انجام شود! دمپاییهایش را به پا کرد، رب دشامبرش را بر روی لباس خواب آبیاش گره زد، از کنار همسرش (که در خواب بود) گذشت و به آشپزخانه رفت. کمی که به این طرف و آن طرف سرک کشید، کلیدهای انباری را روی لبهی پنجرهی بالای سینک آشپزخانه پیدا کرد. آنها را برداشت و راهی زیرزمین شد. چند دقیقه بعد، تفنگ ساچمهای مورد علاقهاش را پیدا کرده بود. پس چراغهای زیرزمین را خاموش کرد و به طبقهی بالا بازگشت. از اتاق نشیمن گذشت و پا به سرسرای خانه گذاشت. نگاهی به دیوارهای پوشیده شده با روکش بلوط انداخت، تفنگ را مسلح کرد و بعد، شلیک!
ارنست همینگوی بخش اعظمی از هفت ماه آخر عمرش را در کلینیک مایو گذراند؛ برای درمان افسردگی! اگر دقیقترش را بخواهید، در زمستان و بهار 1960 و 1961. او دچار توهم، افسردگی، پارانویا و میل شدید به خودکشی بود. اما رییس بخش روانپزشکی کلینیک مایو در اواخر ماه ژوئن نتیجه گرفت که ارنست همینگوی به اندازهی کافی بهبود یافته است و میتوان او را مرخص کرد. کمتر از یک هفتهی بعد، همینگوی بزرگ روی اسلحهی شکاری خود خم شد و ماشه را چکاند!
در آن زمان، جان اف کندی رئیس جمهور آمریکا بود. او در واکنش به این اتفاق گفت: تعداد کمی از آمریکاییها توانستند تاثیری بیش از همینگوی بر احساسات و نگرش مردم آمریکا داشته باشند… او به تنهایی توانست ادبیات و طرز تفکر مردان و زنان در همه جای دنیا را عوض کند.
به هر صورت، پزشکان حاذق کلینیک مایو در روچستر نتوانستند که بیماریهای روحی همینگوی را شفا دهند. بررسی دقیقِ نامهها، سوابق موجود در کلینیک مایو و مصاحبه با افرادی که با همینگوی ملاقات کرده بودند، حکایت از داستان پیچیدهای در مورد روشهای درمانی غیرمعمول وی دارد.
پزشکان، او را در بخش روانی حبس کرده بودند، اما همزمان به او اجازه میدادند که در اطراف شهر پرسه بزند. خطر خودکشی را تشخیص داده بودند، اما به او اجازه میدادند تیراندازی کند. متوجه اعتیاد او به الکل بودند، اما کماکان در مقابل نوشیدنهای او واکنشی نشان نمیدادند. این روشهای درمانی و پروتکلهای پزشکی، حتی با در نظر گرفتن استانداردهای آن دوران نیز، بسیار سوالبرانگیز هستند! در بعضی مواقع، پزشکان با او نه مثل یک بیمار، که دقیقاً همچون یک دوست رفتار میکردند. شاید هم این ماجرا از کاریزمای همینگوی نشات میگرفت! او به آسانی میتوانست تمامی کسانی را که در اطرافش هستند، مجذوب خود کند.
پایان دلخراش همینگوی (همین داستان خودکشیاش) در بیوگرافیهای بیشماری ذکر شده است. اما ماجراهای کلینیک مایو، شایستهی فصلی مخصوص به خود است!
***
بلافاصله پس از شروع تعطیلات تابستانی، لین بارتولومو مشغول بالا رفتن از درختان و تمرین بیسبال شد. البته به همراه دوست صمیمیاش، فرنی بات! روزی از روزها، این دو دوست، درست در مقابل در خانهی فرنی، با یک غریبه ملاقات کردند. پیرمرد ریشوی قدبلندی که در حال صحبت با پدر فرنی، دکتر هیو بات، بود. دکتربات، لین را با اسم مستعارش، لینوس، صدا میکرد! گفت: لینوس، این پاپاست!
مرد قد بلند، دستان بزرگ و محکمش را به سمت لین دراز کرد و با او دست داد. البته باید گفت که لین حتی در این مرحله هم نمیدانست چه کسی در مقابلش قرار گرفته است.
بعداً که به خانه برگشت، برای مادرش تعریف کرد که در خانه باتها با مردی ریشو به نام پاپا ملاقات کرده است. نفس مادرش بند آمد – ارنست همینگوی نویسندهی مورد علاقهاش بود! کمی بعد، همین که به خودش آمد، نگاهی به سرتاپای دخترش انداخت. دید که شلوارکی کوتاه و یک تیشرت معمولی پوشیده است!
-اینا رو پوشیده بودی؟ لینوس شانهای بالا انداخت و گفت: -اون که اهمیتی نداد!
کلینیک مایو به حفظ حریم خصوصی بیمارانش شهره بود! اما در تابستان سال 1961، خبر حضور ارنست همینگوی در روچستر پیچید! میتوان ادعا کرد که همینگوی توانست شهر 41 هزار نفره و خوابآلود روچستر را به تحرک وادارد – حتی با سایهای از خودش.
پیش از او، بیماران مشهور دیگری هم در این کلینیک بستری شده بودند. از لو گریگ (بازیکن بیسبال)، تا اد سالیوان (نویسنده). اما ارنست همینگوی از همهی آنها پرآوازهتر بود. زندگی او به افسانه بدل شده بود. مردی خوشتیپ که چهار بار ازدواج کرده، بوکسور و قمارباز! کسی که جنگ داخلی اسپانیا و جنگ جهانی را تجربه کرده بود. تجربهی ماهیگیری از اعماق دریا را داشت و با ژنرالها، ستارگان سینما، هنرمندان و گاوبازها رفاقت میکرد. اما زندگی سختی هم داشت! پیرمرد، دوجین تصادف عجیب و غریب و آسیبهای سخت بدنی و مغزی را تجربه کرده بود (درمورد این آسیبها اینجا میتوانید بیشتر بدانید). تمام این اتفاقات، تاثیر زیادی بر ذهن و روان او گذاشته بودند. در طول تابستان 1960، در 61 سالگی، به طور فزایندهای دچار پارانویا، توهم و افسردگی شد. وزن زیادی از دست داد، بیخوابی بر او غالب شد و مشکلات فشار خون پیدا کرد. مرد ورزشکار تنومند، حالا ضعیف و لاغر شده بود و با اشتیاق زیادی در مورد خودکشی صحبت میکرد. شاید ریشهی این وسواس به سال 1928 بازگردد. یعنی زمانی که پدرش خودکشی کرد. همهی این اتفاقات، مری، همسر چهارمش را هم به مرز جنون کشانده بود.
آنها در سال 1944 با هم آشنا شدند. هنگامی که هر دو، به عنوان روزنامهنگار در لندن به پوشش اخبار جنگ میپرداختند. مری ولش در واکر مینهسوتا متولد شده بود. کوچک اندام و لاغر بود و نه سالی جوانتر از ارنست همینگوی بزرگ! یک هفته پس از اولین ملاقاتشان، همینگوی به مری پیشنهاد ازدواج داد.
با بدتر شدن وضعیت روانی همینگوی، مری با جورج ساویرز، پزشک و یکی از دوستان نزدیک همینگوی، مشورت کرد. آنها در ابتدا تصمیم گرفته بودند که نویسنده را به کلینیک Menninger در کانزاس بفرستند. اما این پیشنهاد پس از مخالفت شدید همینگوی از روی میز برداشته شد. سرانجام، پس از بحث و بررسیهای بیشتر، همینگوی با مایو موافقت کرد. مشهورترین مرکز پزشکی در آن زمان! جایی که هم پزشکانش از شهرت خوبی برخوردار بودند و هم در حفظ حریم خصوصی بیمارانش شهره بود!
30 نوامبر 1960، همینگوی به سوی کلینیک مایو پرواز کرد. البته با نام مستعار ساویرز! حتی مری هم با نام مستعار خانم جورج ساویرز در هتل کالر اتاق گرفته بود. اما خب، هیچکدام از این پنهانکاریها نتیجه نداد. کارکنان بیمارستان میدانستند ساویرز کیست و مسیر نگاههای کنجکاوشان به اتاق او ختم میشد!
کلینیک مایو دو تن از برترین پزشکان خود را به عنوان مسئولین پروندهی همینگوی تعیین کرد. یکی متخصص داخلی، هیو بات و دیگری، روانپزشکی به نام هوارد روم – هر دو چهل ساله! بات به تازگی کشف کرده بود که ویتامین K میتواند بیماران مبتلا به زردی را از خونریزی داخلی کشنده نجات دهد. روم هم رئیس بخش روانپزشکی مایو بود. یک عاشق ادبیات و طرفدار داستایوسکی! او از داستانها برای درک شرایط روانی بیمارانش بهره میبرد.
در یکی از نخستین معاینات، بات بیماری همینگوی را موردی خفیف از دیابت و بزرگ شدن کبد تشخیص داد. او اعتقاد داشت که هموکروماتوز، به عنوان یک بیماری ارثی نادر به ارنست همینگوی رسیده است. بیماریای که با سرریز و زیادی آهن در خون همراه است. یک اختلال ارثی در متابولیسم آهن. بیماریای که در پارهای از اوقات با دیابت، از دست دادن حافظه و افسردگی همراه است. یعنی تقریباً تمام علائمی که همینگوی داشت. تنها راه برای تشخیص دقیق، بیوپسی کبد بود. کاری که نیاز به جراحی داشت و دکتر بات ترجیح داد که ریسک نکند! به همین خاطر، کبد متورم بیمار پرآوازهاش را به افراط در نوشیدن الکل نسبت داد.
الکتروشوک درمانی (ECT) نوعی از روشهای درمانی برای بیماران مبتلا به افسردگی است. در این روش، با کمک جریان الکتریکی، تشنجهای خفیفی در بدن بیمار ایجاد میشود. میگویند با هر بار شوک، بدن انسان در حدود 40 ثانیه، بدون کنترل میلرزد! در آن دوران، الکتروشوک درمانی در کنار داروهای ضدافسردگی، موثرترین راه برای درمان افسردگیهای شدید بود. تقریباً نود درصد بیماران (مطابق با آمار) با کمک این روش بهبود مییافتند. یک دورهی درمانی معمولاً شامل ده تا دوازده جلسه میشد و حداقل دو بار در هفته انجام میگرفت! اینها را چرا میگوییم؟ چون ارنست همینگوی حداقل 15 بار تحت این نوع از درمان قرار گرفت.
مری، همسرش، در مورد دوران شوکدرمانی همینگوی مینویسد: بعد از 24 روز و نه بار شوکدرمانی، به نظر میرسد هنوز هم به اندازهی روز اولی که به اینجا آمدیم، از نظر روحی آشفته است. اما حداقل دیگر اصرار ندارد که یک مامور FBI با ضبط صوتی در دست، پشت در حمام پنهان شده است.
با این حال، در اوائل ماه ژانویه، دکتر روم گفت که همینگوی پیشرفت کافی برای قطع شوک درمانی را از خود نشان داده است. یکشنبه، هشتم ژانویه، پزشکان به افتخار درمان همینگوی ضیافت ناهاری برپا کردند. جالب اینجاست که در حاشیهی این ضیافت، مراسم تیراندازی هم برپا شد. جالبتر این که همینگوی با زدن 27 پرندهی سفالی، رکورددار این مسابقه بود!
دهم ژانویه، یعنی درست در زمانی که مری به دیدار اقوام خود رفته بود، خبر معالجهی ارنست همینگوی در کلینیک مایو به صدر اخبار ملی و بینالمللی رسید. پزشکان تایید کردند که همینگوی برای درمان فشار خون بالا به آنها مراجعه کرده است. و صد البته که هیچ اشارهای به درمان افسردگی و شوکدرمانی نشد! همین که این ماجرا ملی شد، سیل نامههایی از هواداران همینگوی، هدایای بزرگ و کوچک و حلقهی خبرنگارانی که منتظر شکار حتی یک فریم بودند، به سمت کلینیک مایو سرازیر شد. در این دوران بود که اضطراب در مورد FBI به روان همینگوی برگشت! کار به جایی رسید که دکتر روم مجبور شد به دفتر مینیاپولیس FBI مراجعه کند و در مورد دلیل ثبت نام همینگوی با نام جعلی توضیح دهد. علاوه بر این، باید اطمینان مییافت که FBI به این دلیل او را تحت تعقیب قرار نخواهد داد!
چندی بعد، رئیس جمهور منتخب، کندی، همینگوی را به مراسم تحلیفش (که در روز 20 ژانویه 1961برگزار میشد) دعوت کرد. اما همینگوی مجبور شد ضمن اظهار تاسف، اعلام کند که از تلویزیون پیگیر مراسم خواهد بود. او در مورد کندی گفته بود: داشتن این چنین رئیس جمهوری شجاعی قطعاً چیز خوبیست! در 22 ژانویه، و پس از 53 روز درمان، دکتر روم نوشت: شما به طور کامل بهبود یافتهاید و من بروز مشکل دیگری را پیشبینی نمیکنم!
در اواخر ماه مارس، و اوایل آوریل، یعنی فقط مدت کوتاهی پس از مرخص شدن از مایو، علائم همینگوی دوباره برگشت. او بی حال، ناامید و به هم ریخته شده بود. مری پیشنهاد داد که دوباره به مایو برگردند و همینگوی این پیشنهاد را به شدت رد کرد. او در این دوران، واضحتر از همیشه به خودکشی اشاره میکرد. اعتقاد داشت بیماری لاعلاجی دارد و برگشت به مایو کمکی به او نخواهد کرد. چرا که آنها فقط او را در آنجا محصور میکنند.
21 آوریل، مری، همینگوی را در همان سالنی که دیوارهایش روکشی از چوب بلوط داشت، یافت؛ مسلح به همان اسلحهی شکاری! ساعتها وقت صرف کرد تا توانست او را راضی کند که اسلحه را زمین بگذارد. یک هفته بعد، آمادهی پرواز مجدد به سمت کلینیک مایو بودند که این بار همینگوی از ماشین فرار کرد و دوباره خود را به اسلحهی شکاری محبوبش رساند. حتی وقتی بالاخره او را وارد هواپیما کردند هم تلاش کرد در را باز کند و به پایین بپرد. هر چیزی جز برگشت به مایو! ماجرای سوار شدنش به هواپیما نیز داستان مفصلی است! در باند فرودگاه به هر کنار و گوشهای سرک کشید، از ماشینها تا جعبهی ابزار. پیرمرد میخواست اسلحهای پیدا کند و کار خود را بسازد. وقتی مطمئن شد اسلحهای در کار نیست، به سمت یکی از هواپیماهای روشن هجوم برد. میخواست خود را بکشد – با پریدن به آغوش پروانهی هواپیما. البته این نقشه هم با هوشیاری خلبان و سرعت عملش در خاموش کردن موتور، ناکام ماند.
سرانجام به مایو رسیدند. این بار دکتر روم او را با نام واقعیاش بستری کرد. در پروندهاش قید شده بود افسردگی شدید. و علائمی که داشت را اینگونه لیست کردند: از بین رفتن عزت نفس، ایدهی بی ارزش بودن و احساس گناه شدید. دورهی پرفشاری از شوک درمانی آغاز شد. در پنج روز، چهار جلسه!
هشتم ماه می، در نامهای ناتمام نوشت: این تجارت برق، همهی آدرسها را از کلهی شما بیرون خواهد کشید! ماجرا از این قرار بود که ECT معمولاً روی معتادان به الکل پاسخ نمیدهد. و همینگوی یک الکلی بود. از سوی دیگر، برخی از مورخان پزشکی حدس میزنند که زوال عقل مشکل اصلی او بوده است. در صورت صحت این احتمال، شوک درمانی قطعاً حال او را بدتر کرده! عدهای دیگر هم میگویند هموکروماتوز دلیل اصلی وضعیت بحرانی و حتی خودکشی همینگوی و پدرش بوده است! البته در نظر داشته باشید که تمام این نظریات، حداقل 60 سال پس از مرگ او مطرح شدند.
در دوران دومین اقامت همینگوی در مایو، مری بیشتر از بار پیش نگران همسرش بود. همینگوی او را متهم کرده بود که در بیمارستان زندانیش کرده و گفته بود: فکر میکنی از اینکه بیشتر و بیشتر دچار شوک الکتریکی شوم، خوشحالم؟ مری کم کم به این نتیجه رسید که روشهای درمانی مایو نمیتواند پارانویا و افسردگی همسرش را درمان کند! به فکر راه چاره افتاد. این بار پزشکی را در نیویورک پیدا کرد. اما دکتر روم با درخواست انتقال همینگوی به شدت مخالفت کرد. چرا که اعتقاد داشت روشهایش در حال جواب دادن هستند و همینگوی روز به روز بهتر می شود.
اواسط ماه ژوئن بود که همینگوی توانست برای بار دوم دکتر روم را فریب دهد. مری در این مورد مینویسد: من فهمیدم که او دکتر روم را فریب داده است تا نتیجهی دلخواهش را بگیرد. او کاملاً عاقل شده است. پس به خانه برگشتند – به همراه یکی از دوستانشان. شام خوردند و آخرین حرفی که ارنست همینگوی به مری زد این بود: شب به خیر بچه گربهی من!
از همان ساعات اول پس از شلیک، خبر خودکشی همینگوی در همه رسانهها پخش شد. ناگفته پیداست که هوارد روم در کلینیک مایو هم این خبر را شنید. همان لحظه، تلاش کرد که با مری تماس بگیرد، اما نتوانست. پس برای او یک نامهی دو صفحهای نوشت. سعی داشت به مری اطمینان دهد که تصمیمش برای مرخص کردن همینگوی، براثر فشار و یا القای بیمار نبوده است. در جایی از نامه نوشته بود: «حزن من برای از دست دادن چنین مرد خارقالعادهای است. او مجموعهای از پارادوکسها بود و همین پارادوکسها او را به نبوغی غریب رسانده بودند.» چند هفته بعد، مری خواستار شکایت از کلینیک مایو و به ویژه دکتر روم، به عنوان مسئول مرگ همسرش شد! اما بیش از این، با عذاب وجدان دست و پنجه نرم میکرد. درگیریهای شخصی و وسواسهای فکری، آزارش میدادند. با خود فکر میکرد شاید به اندازهی کافی همینگوی را برای رفتن به موسسهی Living تحت فشار قرار نداده است. شاید نباید با ترخیص از مایو موافقت میکرد. نباید کلیدها را روی طاقچهی پنجرهی آشپزخانه جا میگذاشت. سه ماه بعد، مری در نامهای که برای دکتر روم ارسال کرده بود نوشت: «دیگر چه کاری میتوانستم بکنم؟»
روم پاسخی چهار صفحهای به نامهی کوتاه مری داد. در آن نامه، خاطرات زیادی از گفتگوهای خود با همینگوی را نقل کرده بود. آنها موضوعات مشترک زیادی برای بحث داشتند. از خودکشی و افتخار تا ترس و تمایل به کنترل. آن طور که از ظواهر برمیآید، روم از طریق این چهار صفحه، به نوعی اظهار ندامت کرده بود! با این حال، پس از ماهها تامل و تفکر در مورد هر آنچه که بر همینگوی در کلینیک مایو گذشت، دکتر روم گفت: احتمالاً اگر به عقب برگردیم، با اطلاعاتی که داشتم، باز هم همان رویه را پیش خواهم گرفت.
نسخه کامل این مقاله را در اینجا میتوانید بخوانید.
2 دیدگاه در “آخرین روزهای زندگی همینگوی؛ در کلینیک مایو چه گذشت؟”
مطلب غمانگیز و مورد تاملی است.
همینطوره!