فرانکنشتاین
نویسنده: مری شلی
مترجم: فرشاد رضایی
ناشر: ققنوس
نوبت چاپ: ۴
سال چاپ: ۱۴۰۲
تعداد صفحات: ۳۲۴
شابک: ۹۷۸۶۲۲۰۴۰۳۶۸۵
مری شرلی هجدهساله تراژدی فرانکنشتاین را در ژانر وحشت نوشته است. داستان در قالب نامههای والتون به خواهرش است؛ اما بعد از آشنایی او با ویکتور فرانکنشتاین، در بیشتر این نامهها او ماجرا را از زبان ویکتور مینویسد؛ البته در چند فصل هم ماجرا از زبان هیولایی روایت میشود که ویکتور آن را از باقیمانده اجساد سر هم کرده است.
ماجرا از چه قرار است؟
قرن هجدهم است و والتون نویسندهای است که برای جبران ناکامیهای شغلی، بار سفر میبندد و رهسپار دریاهای شمالی میشود. او ماجراهای سفرش را در نامههایی برای خواهرش، مارگارت مینویسد و سودای کشف شگفتیهای جهان را در سر میپروراند. همهچیز عادی است تا اینکه ملوانان کشتی و خود والتون، موجود بزرگی را روی یخها میبینند که به سرعت از آنجا دور میشود. چند ساعت بعد آنها مردی را روی یخها میبینند و با اصرار او را سوار کشتی میکنند. او متخصص علوم طبیعی، ویکتور فرانکنشتاین است و دنبال همان موجود بزرگی میگردد که والتون چند ساعت پیش دیده بود.
وقتی ویکتور شرح بلندپروازیهای والتون را میشنود، احساس خطر میکند؛ پس تصمیم میگیرد داستان زندگی خودش را برای او تعریف کند تا نویسنده جوان از آن درس عبرت بگیرد. والتون در نامهها، ماجرای ویکتور را از زبان خود او، برای مارگارت مینویسد.
ویکتور فرانکنشتاین کودکی شاد و خوشایندی را در کنار خانوادهاشگذراند و به علوم طبیعی و کشف جهان علاقه زیادی داشت. بعد از مرگ مادرش به دانشگاهی در آلمان رفت و آنجا خودش را با آزمایشهای علمی سرگرم کرد؛ اما خیلی زود رویای زندهکردن مردگان به سرش افتاد و همه توانش را برای این کار گذاشت. او اجسادی را از بخش کالبدشکافی دانشگاه دزدید و سعی کرد موجودی زیبا و قویتر، اما شبیه انسان بسازد؛ با این حال وقتی موفق شد تا موجودش را زنده کند، موجود آنقدرها زیبا از آب درنیامد. فرانکنشتاین دستپاچه از خانهاش فرار کرد و وقتی صبح روز بعد با دوستش به خانه برگشت، اثری از هیولا نبود.
ویکتور فرانکشتاین بهخاطر این اتفاقات بیمار شد؛ اما بعد از بهبودی، این ماجراها را کاملاً نادیده گرفت تا اینکه خبر مرگ برادرش ویلیام را شنید. او فوراً به خانه برگشت و درگیر معمای قتل برادرش شد. قتل کار هیولا بود؛ اما شخص بیگناهی از خدمتکارهای خانه فرانکنشتاینها به جرم این قتل اعدام شد. رویارویی با هیولایی که حالا قاتل هم بود، فرانکنشتاین را دوباره با حقیقت روبهرو کرد. او حرفهای هیولا را شنید -والتون این صحبتها را هم در قالب اول شخص و از زبان هیولا برای خواهرش مینویسد- هیولا تمام اتفاقات بعد از خلقتش، یادگرفتن زبان و نوشتن و… را برای فرانکنشتاین تعریف کرد.
او بسیار احساس تنهایی میکرد و بهخاطر رفتار انسانها، کارهای بدش را پای بی عاطفگی آنها میگذاشت. هیولا از فرانکنشتاین خواست تا جفتی برایش خلق کند. در عوض قول داد با جفتش به جایی دوردست و خالی از سکنه برود و دیگر با انسانها کاری نداشته باشد. با همه اینها تهدید کرد که اگر قرار است تنها بماند، تمام خانواده خالقش را قتل عام کند. فرانکنشتاین باید توبه او را میپذیرفت و خانوادهش را نجات میداد؟ پس زادوولد هیولا و امکان گسترش پلیدی در جهان چه میشد؟ اگر جفت هیولا با او به دوردستها نمیرفت… .
پرومته مدرن
قبلترها عنوان فرعی کتاب فرانکنشتاین، پرومته مدرن بود که آن را در چاپهای بعدی حذف کردند. در اساطیر یونان، پرومتئوس یا پرومته تیتانی است که کالبد انسانها را به سلیقه خدایان میساخت. بعد از آن، به دستور زئوس در این کالبدها روح میدمیدند. این تیتان همان کسی بود که آتش را مخفیانه به انسانها داد. زئوس در ازای این خیانت، پرومته را در قله قاف زنجیر کرد و عقابی هر روز کبد او را میخورد؛ اما پرومته نامیرا بود و روز بعد دوباره این عذاب بر او نازل میشد.
در کتاب فرانکنشتاین، ویکتور کالبد انسانی هیولایش را خودش میسازد و احتمالاً از این جهت به پرومته شباهت دارد؛ اما گناه او از پرومتئوس سنگینتر است؛ چون او به جای آتش، روح را از زئوس دزدید تا آن را به آدمها ببخشد. حالا دیگر سرنوشت غمانگیز ویکتور فرانکنشتاین رنگوبویی عدالتخواهانه به خود میگیرد.
دکتری که تاریخ سزایش را داد.
حتی اگر خدایان سزای این پرومته مدرن را کف دستش نمیگذاشتند، تاریخ او را مجازات میکرد؛ چون نیازی به بحثهای پیچیده اخلاقی نیست تا بتوانیم تصمیم بگیریم که هیولای واقعی چه کسی است. کسی موجودی ساخته است و مسئولیت کارش را به عهده نمیگیرد. مخلوقش را در جهان رها میکند و باعث نابهسامانی میشود؛ بنابراین او در خود کتاب درگیر عدالتی شاعرانه میشود؛ اما بیرون از کتاب و با گذر زمان اتفاق جالبتری میافتد. کمتر کسی میداند که هیولا در تمام داستان هیچ اسمی ندارد و گاهی او را به جای هیولا، مخلوق صدا میزنند. بیشتر مردم فکر میکنند که اسم هیولا، فرانکنشتاین است. این طعنه تلخی به این ماجراست که هیولای واقعی خود ویکتور است، نه مخلوق او.
فرانکنشتاین اولین است
این داستان با همه ایرادهایی که به خود آن وارد است، نقطه ابتدایی خیلی از تحولات بعدی است؛ مثلاً آن را اولین کتاب با حضور «دکتر دیوانه» در ادبیات میدانند. کمی فکر کنید، چند فیلم، کتاب و انیمیش محبوب با نقش دکتر دیوانه دارید؟ نطفه تمامی آن داستانهای هیجانانگیز در این کتاب بسته شده است.
داستان فرانکنشتاین در دسته ادبیات کلاسیک قرار میگیرد. آن را مخلوطی از سبکهای گوتیک و رمانتیسم میدانند. ادبیات گوتیک ژانری از ادبیات با ترکیب وحشت و عشق است. رمانتیسم را هم بر پایه احساس و فردگرایی و ستایش گذشته و طبیعت بنا کردهاند. حالا معجون عشق، وحشت و دکتر دیوانه، فرانکنشتاین را به اولین کتاب در ژانر وحشت هم تبدیل کرده است؛ پس این کتاب تولد ژانر وحشت (هارور) در ادبیات هم هست.
برایان آلدیس از بزرگترین علمیتخیلینویسان قرن بیستم معتقد است که داستان فرانکنشتاین اولین نمونه واقعی داستان علمیتخیلی است. احتمالاً قرار است با به یاد آوردن اسم «ژول ورن» اخم کنید و او را پدر داستانهای این ژانر بدانید؛ اما او ده سال بعد از نوشتهشدن کتاب فرانکشتاین متولد شده است.
این داستان در زمان خودش بهحدی تأثیرگذار بود که اسم آن به واژهای در فرهنگ لغت تبدیل شد.
جایی که فرانکنشتاین میلنگد:
تبعیض و نژادپرستی
خانواده ویکتور به خانه خانواده فقیری میروند. خانواده پنج فرزند دارند که به جز یکی همگی چشموابرو مشکی و تخس هستند؛ اما آن یکی بور یا موهایی طلایی و براق است. ابروان روشن و پرپشت و چشمهایی آبی دارد. مادر ویکتور احساس میکند او از جنس دیگری است. در متن داستان آمده است: «طوری که هرکس به او نگاه میکرد، حس میکرد که او نوعی متمایز و در واقع هدیهای الهی است و مهری آسمانی بر تکتک اجزای صورتش خورده است.» تا اینجا همهچیز فقط توصیفی طبیعی است؛ اما کاشف به عمل میآید این دختر که اسم او الیزابت است و زیباست، در واقع از طبقه اشراف است.
هنوز هم هیچ مشکلی نیست. مشکل از جایی آغاز میشود که متوجه میشویم در تمام داستان همه افراد با همین سیستم، ارزشگذاری میشوند: زیبای سفید، اشرافزاده و درستکار و زشت بدکاره و پاییندست.
فرانکنشتاین؛ ضد جنبش پذیرش بدن خود و موافق استانداردهای زیبایی
در سالهای اخیر، کنشگرهای حوزههای مختلف تلاش کردهاند تا مردم را با مفاهیم خودپذیری و پذیرش بدن خود آشنا کنند. ساعتها فیلم، پادکست، مستند، مصاحبه و… ضبط کردهاند و هزاران مقاله ضد استانداردهای وحشیانه زیبایی نوشتهاند؛ اما در تمام این کتاب کلیشه خیر زیبا و شر زشت وجود دارد؛ مثلاً ویکتور بهشدت بهدنبال ساختن انسان زیباست.
او چه زمانی به ساختهاش پشت میکند؟ ماجرا را از زبان خود او میخوانیم: «با اینکه دستوپاهایش متناسب بود و اجزای صورتش را بسیار زیبا انتخاب کرده بودم، اما خدای من! […] حال که کار را به پایان رسانده بودم، تمام آن رویای شیرین محو شده و قلبم مالامال از وحشت و بیزاری شده و چون نمیتوانستم ریخت و قیافه موجودی را که خلق کرده بودم، تحمل کنم، از اتاق بیرون دویدم […].»
موجود هنوز درست چشم به این جهان باز نکرده است؛ اما از طرف خالقش با زیبایی ارزشگذاری میشود، هیولا نام میگیرد و رها میشود. این توجه به صورت و نه سیرت، از طرف خود هیولا حتی پررنگتر هم هست. در بخشی از کتاب از زبان هیولا میخوانیم. «[…] در آنجا زنی روی کاهها خوابیده بود. زن جوانی بود؛ ولی بهاندازه زنی که عکسش را داشتم خوشگل نبود.»
کلیشه پرستاری برای جلب ترحم و اثبات خوبی
بیشتر افراد درگیر در داستان دست کم یک بار نقش پرستاری را ایفا میکنند. انگار این کار عهدی نانوشته برای اثبات وفاداری و نیکی است. مادر ویکتور مدتی از پدر خودش پرستاری میکند. الیزابت مدتی پرستار مادر ویکتور میشود. ژوستین از برادر ویکتور، ویلیام پرستاری کرده است.
صافی، دختری عثمانی، مدتی از راهنمای مسیرش پرستاری میکند. هانری مدت بسیار زیادی پرستار خود ویکتور میشود؛ اما چرا جلب ترحم؟ در تمام کتاب کاملاً پیداست که الیزابت، مادر ویکتور و ژوستین خوب مطلق و بیگناه هستند. این موضوع رنج و مرگ آنها را دراماتیکتر میکند. صافی وفادار و قهرمان است، پرستاری، قهرمانی او را پرشورتر و شاعرانهتر جلوه میدهد.
هنری وفادار است و اگر پرستار باشد، مرگ او پرگدازتر میشود. به نظر میرسد پرستاری در این کتاب کاتالیزوری است که کمک میکند اشک مخاطب بیشتر دربیاید.
بردهداری و تناقض
مادر ویکتور، الیزابت را از خانوادهای فقیر به سرپرستی میگیرد و او را به پسرش هدیه میدهد. در روزگار ما، چنین کاری صدای انجمنهای حمایت از حقوق زنان و… را در میآورد. در کشورهای پیشرفتهتر این کار جرم است و پیگرد قانونی دارد؛ اما در این کتاب هدیهدادن انسانی به انسان دیگر کاملاً طبیعی است و در دل جامعهای متمدن اتفاق میافتد. این بهنوعی بردهداری است. همین خانواده وقتی سرپرستی ژوستین را میپذیرند، تأکید میکنند که نمیخواهند او برده باشد.
ژوستین هم مانند الیزابت اشرافزادهای بختبرگشته است؛ پس چرا او را هدیه نمیدانند؟ احتمالاً جواب این سؤال همانجایی است که هیولا ژوستین را توصیف میکند. او آنقدرها زیبا نیست؛ پس لیاقت ندارد عروسک خانوادگی فرانکنشتاینها و همبازی و همسر آینده یکی از پسرهایشان باشد.
عدالت کور در کتاب فرانکنشتاین
در این کتاب، چندین بار عدالت بر اساس شواهد دچار اشتباه در قضاوت میشود؛ اما تمثیلی هم از عبارت «عدالت کور» در این ماجرا وجود دارد. هیولا مدتی در کنار خانه خانوادهای پنهان میشود. پدر پیر خانواده، مردی نابینا به نام دولاسی است. هیولای راندهشده بدون این که گناهی مرتکب شده باشد، به دنبال پذیرفتهشدن در جامعه و حق خودش میگردد. او که حالا کتابهای زیادی خوانده است -که البته هرگز معلوم نمیشود کیف پر از کتاب در وسط جنگل از کجا آمده است.- از نظام قضایی و حکومتی سر در میآورد؛ پس به بخشش دولاسی دل میبندد و آن را نمونهای کوچک از پذیرفتهشدن در جامعه میبیند.
پیرمرد هیولا را میپذیرد؛ اما فرزندان او با دیدن هیولا او را پس میزنند و بر قضاوت پیرمرد تأثیر میگذارند. در نهایت عدالت کور حقی برای هیولا قائل نمیشود و او راه سرکشی در پیش میگیرد.
هیولا، آدم یا شیطان
هیولا میتواند تمثیلی از بشر باشد. او آفریده میشود؛ اما خدایش از او روی برمیگرداند و او بهشت -در اینجا خانه ویکتور- را رها میکند. کوچنشینی پیشه میکند و مدتها آواره است. در همین مدت او آتش را کشف میکند. بالأخره یکجانشین میشود. در یکجانشینی -مدتی که خودش را در کنار خانهای پنهان کرده است- خواندن و نوشتن میآموزد. با حکومت و حکومتداری آشنا میشود؛ اما در نهایت از پذیرشش در این جهان ناامید میشود و تصمیم میگیرد به خدای خودش بازگردد. این همان سرنوشت انسان نیست که در عرفان از اصل خود دور مانده است و باید به آن برگردد؟
در نهایت آخرالزمان میشود و هیولا خدایش، ویکتور را پیدا میکند. او مستأصل است. «آیا خواهش و التماسهای من نمیتواند کاری کند تا نگاهی از سر لطف به آفریدهات که چشم به نیکی و مهربانی تو دوخته، بیندازی؟» اما پس زده میشود. حالا دو راه پیش روی هیولا و بشر است: یا باید طغیان کند یا آرام بگیرد و زندگی کند. این همان انتخاب فلسفه زندگی نیست؟
هیولا خودش را آدم هم میداند. او در جایی میگوید: «یادت باشد که که من آفریده تو هستم و باید آدم بهشت تو باشم؛ اما اکنون رانده شده از بهشت تو هستم؛ اگرچه بهخاطر گناهی که مرتکب نشدهام، از خوشی و لذت محروم شدهام. […]» و در جای دیگری «حوا» را از ویکتور طلب میکند.
اما ماجرا شبیه داستان شیطان هم هست. شیطان آفریده و سپس طرد میشود. او خود را برتر از آدم میداند و به او کرنش نمیکند که این ویژگی هیولا هم هست. «پس آیا من باید به بشری که مرا محکوم میکند، احترام بگذارم؟»
هوش مصنوعی در فرانکنشتاین
خط اصلی فیلمها با موضوع هشدار گسترش هوش مصنوعی چیست؟ هوش مصنوعی تفکر میکند. به بحران وجودی میرسد. انواع فضایل و رذایل انسانی را درک میکند. انسانها پر از پلیدی تشخیص میدهد. خودش را برتر از انسان میداند و در نهایت به انسان پشت میکند و نسل بشر را از بین میبرد. همه اینها درباره هیولای فرانکنشتاین هم صادق است. او یاد میگیرد و فکر میکند. بحران هویت گریبانش را میگیرد و مدام از خودش میپرسد که کیست. در نهایت طغیان میکند. او خواستهای دارد و تهدید میکند اگر خواستهش برآورده نشود، بشر را نابود کند. دست کم تمام خانواده و عزیزان ویکتور را تهدید میکند.
هیولا جایی بهروشنی به ویکتور میگوید: «تو خالق من هستی؛ اما من ارباب تو هستم.» این موضوع که تکنولوژی روزی انسان را به اسارت میگیرد، همیشه طرفداران خودش را داشته است. برخی معتقدند بشر روزی آرزو میکند که از دام تکنولوژی رها شود و این چیزی شبیه افکار ویکتور است. «در این مدت ممکن بود حادثهای رخ دهد و او نابود شود و من برای همیشه از اسارت او آزاد شوم.» در این روزها که هوش مصنوعی وارد مرحله جدیدی از توسعه و پیشرفت شده است، شاید این داستان جانی تازه بگیرد.
همجنسگرایی در کتاب فرانکنشتاین
در دنیای امروز هم همجنسگرایی در خیلی از کشورها تابویی است که وجودش بهشدت انکار یا محدود میشود. در قرن نوزدهم شرایط حتی از این هم بدتر بود؛ پس اگر قرار بود کسی در کتابش سراغ این موضوع برود، آن را در پوشیدهترین حالت ممکن مطرح میکرد. در کتاب فرانکنشتاین خطوربطی وجود دارد که هنری دوست فرانکنشتاین همجنسگراست و به ویکتور تمایل دارد؛ اما به نظر میرسد همهچیز در پس پرده است. هنری مردی شاعرمسلک و عاشقپیشه است.
او به سیاست علاقه دارد و نقشههای بزرگی در سر میپروراند. قرار است با دختری ازدواج کند و پدرش میخواهد که هنری شغل خانوادگیشان را ادامه بدهد. وقتی ویکتور تصمیم میگیرد زادگاهش را برای تحصیل ترک کند، هنری به پدرش التماس میکند که همراه او برود؛ اما راه به جایی نمیبرد.
ویکتور شهر را ترک میکند و ما هم از هنری بیخبر میمانیم. زمانی دوباره او را ملاقات میکنیم که او هم زادگاهش را ترک کرده است و خبری هم از ازدواجش نیست. او وابستگی شدیدی به ویکتور نشان میدهد. برای مدتی تقریباً طولانی از او پرستاری میکند. اهداف و رویاپردازیهایش را بهخاطر او به تعویق میاندازد. روحیات این دو بسیار روی هم تأثیر میگذارد؛ مثلاً در جایی ویکتور درباره هنری میگوید: «تنها مانع لذت و خوشی او روحیه مأیوس و افسرده من بود. من سعی کردم تا آنجا که میتوانم غم و بدبختی خودم را پنهان کنم.»
یا در جای دیگری تعریف میکند: «هنری در نامهاش از من خواهش کرده بود که چون وقتش در جایی که هست، بیهوده تلف میشود، دوباره پیش او برگردم. [] او بیشتر از این نمیتوانست رفتنش را به تأخیر بیندازد؛ اما چون ممکن بود حتی زودتر از آنچه تصور میکرد، از لندن عازم سفر طولانیاش به هند شود، از من خواهش کرده بود تا آنجا که میتوانم، پیش او باشم.» در تمام این داستان علاقه از سمت هنری پرشورتر احساس میشود.
مرورنویسی کتاب در کتاب فرانکنشتاین
در کمال شگفتی، هیولایی که ویکتور او را بهشدت پس میزند، کتابهایی را خوانده که در نوع خود عمیق هستند؛ اما هیولا پا را فراتر میگذارد و خلاصهای از کتابها را برای ویکتور شرح میدهد. این کتابها بهشت گمشده اثر جان میلتون، سرگذشت پلوتارک، غمهای ورتر از گوته هستند. میتوانید این شرح را در فصل پانزدهم از زبان هیولا بخوانید.
کتابهایی که در کتاب فرانکنشتاین به آنها اشاره میشود.
زوال امپراتوریها نوشته ولنی، بهشت گمشده اثر جان میلتون، سرگذشت پلوتارک، غمهای ورتر از گوته
کشورهایی که داستان در آنها روایت میشود.
انگلستان، ایتالیا، ایرلند، اسکاتلند، فرانسه، روسیه، سوئیس، آلمان
نکاتی جالب از زندگی نویسنده
مری شلی در 30 اوت 1797 در لندن به دنیا آمد و کمتر از یک ماه بعد از تولدش، مادرش را از دست داد. او هرگز با نامادریاش کنار نیامد. او بعدها فرزند اول خودش را هم از دست داد. چه کسی میداند؟ شاید علاقه ویکتور فرانکنشتاین به زندهکردن مردگان ریشه در آرزوی خود مری داشت.
مادر مری شلی، مری ولستون کرافت است. مری ولستون کرافت، اولین زن فمنسیت انگلیس بود که کتاب حقوق زنان را نوشت؛ اما هیچ اثری از عقاید مادر، حداقل در فرانکنشتاین مری نیست. در رمان او زنان، رنجور، جنس دوم، همیشه منتظر مساعدت مردان هستند. آنها تسلیماند و هیچ اختیار و انتخابی از خود ندارند؛ البته به جز صافی که دختری عثمانی است. این دختران یا تسلیم سرنوشت یا عدالت یا مردان هستند. دورافتادگی عقاید دختر از مادر آن هم تا این اندازه کمی عجیب است.
در فرانکنشتاین، والتون کشتی کوچکی اجاره و برای اکتشاف عجایب جهان دریانوردی پیشه میکند. کشتی در راه در میان یخها گیر میکند و خطر کودتای ملوانان جان میگیرد. مری در زمان نوشتن این رمان هرگز نمیدانست که چهارسال بعد، کشتی همسرش در طوفان گرفتار و غرق میشود.
خواندن فرانکنشتاین به چه کسانی توصیه میشود؟
خواندن این کتاب به همه علاقهمندان به ادبیات کلاسیک و ژانر وحشت توصیه میشود. اگر دیالوگهایی نمایشی و شاعرانه دلزدهتان نمیکند، این کتاب را بخوانید. حواستان باشد که این کتاب سرشار از غمواندوه و مرگ هم هست.
اگر از فرانکنشتاین خوشتان آمد، چه بخوانید؟
از این کتاب، اقتباسهای سینمایی زیاده ساخته شده است؛ اما اگر دنبال کتابهای مرتبط میگردید، چند کتاب را به لیست کتابخوانیتان اضافه کنید: فرانکنشتاین رها شده اثر برایان آلدیس و پیشینه ویکتور فرانکنشتاین اثر پیتر آکروید. اگر کتابی در ژانر کلاسیک، گوتیک و وحشت مد نظرتان است، دراکولا را بخوانید.
نویسنده معرفی: شقایق مستعلیپور
2 دیدگاه در “فرانکنشتاین”
چجوری نویسنده سایتتون شیم؟
نوشته هایتان را برای ما بفرستید تحریریه بررسی خواهد کرد و در صورت پذیرش در سایت منتشر خواهد شد.