مردی با نام کارل هاشک بعد از دو دهه دوری از خانوادهاش، در حالی که ازدواج کرده و صاحب سرمایهای شده به خانه برمیگردد تا مادر و خواهرش را نیز در خوشبختی خود شریک کند اما وقایع عجیبی رخ میدهد. مرد میخواهد به شکلی عجیب ثروت خود را به مادر و خواهرش که سالها قبل آنها را ترک کرده، معرفی کند، اما طمع مهلت نمیدهد.
کامو درباره خلاصه این داستان نوشته است:«میان تختخواب و کاههایش یک تکه روزنامه کهنه چسبیده به پارچهای یافتم که زردرنگ و شفاف شده بود. واقعهی سرگرم کنندهای را بیان میکرد ولی میبایست در چک اسلواکی اتفاق افتاده باشد. مردی برای ثروتمند شدن از یک دهکده راه افتاده بود.
بعد از بیست و پنج سال، متمول با یک زن و بچه، مراجعت کرده بود. مادر و خواهرش در دهکده زادگاه او مهمانخانهای را اداره میکردند. برای غافلگیر ساختن آنها، زن و بچهاش را در مهمانخانه دیگری گذاشته بود و به مهمانخانه مادرش که او را هنگام ورود نمیشناسد، رفته بود.
برای خوشمزگی به فکرش رسیده بود که اتاقی در آنجا اجاره کند و پولش را به رخ آنها بکشد؛ اما مادر و خواهرش شبانه به وسیله چکش برای به دست آوردن پولش، او را کشته بودند! صبح زنش آمده و بیاینکه هویت مسافر را درک کند؛ داستان را فهمیده بود. مادر خودش را به دار زده و خواهر خود را به چاه افکنده بود. این حکایت از یک جهت باور نکردنی بود. اما از جهت دیگر عادی و طبیعی جلوه میکرد. مرد مسافر کمی استحقاق این سرنوشت را داشت و دریافته بود که هرگز نباید شوخی کرد.»
این دومین نمایشنامه کامو است که در سال 1944 نوشته. در روزهایی که انتخاب کردن و متفاوت بودن، کار آسانی نبوده است و البته سوالهای اخلاقی بسیاری در آن مطرح میشود از جمله اینکه آیا میتوان تا آخر عمر غریبه ماند؟ خانه کجاست؟ به خاطر پول تا چقدر باید از اخلاق فاصله گرفت؟ آیا مادر هم میتواند چنین اشتباه کند؟ همه کتاب پر از سوظن و نفرت پنهان و حقارت به خاطر فقر و نرسیدن است، شاید همان فقری که کامو بارها به آن اشاره کرده و گفته که « فقر مانع این شد که فکر کنم زیر آفتاب و در تاریخ، همهچیز خوب است.»
جلال آلاحمد و خشایار دیهیمی از مترجمان این نمایشنامه در فاصله 40 و اندی سال بودهاند.
درباره نویسنده
آلبرکامو، نویسنده خوشتیپ فرانسوی در 7 نوامبر 1913 در الجزایر و ازیک خانواده طبقه کارگر به دنیا آمد و 4 ژانویه 1960 در در 47 سالگی در تصادف ماشین لوکس ناشرش «گالیمار»، در فرانسه کشته شد، در حالی که یک بلیت قطار در جیبش بود و نسخه تمام نشده یک کتابش در کیف. بعدها یعنی در سال 2011 یک خبرنگار ایتالیایی بر مبنای سخنان یک جاسوس روس تحلیل کرد که کا.گ.ب مقدمات کشتن او را فراهم کرده بود.
کامو جزو نسل دوم مهاجران فرانسوی بود، مادری که خدمتکار بود و پدری کشاورز که بعدا در جنگ جهانی اول کشته شد و آلبر 4 ساله هرگز او را نشناخت. اگر معلمش «لویی ژرمن» استعداد او را شناسایی نمیکرد، هرگز نمیتوانست بورسیه یک دبیرستان خوب را دریافت کند. آلبرکامو فلسفه را در دانشگاهی در الجزایر خواند، سعی داشت زبانهای مختلف را یاد بگیرد اما در شنا و فوتبال موفقتر بود و حتی به عنوان دروازهبان تیم دانشگاهی قهرمان هم شد تا این که سل گرفت.
به طور مخفیانه ضد فاشیسم فعالیت میکرد و در روزنامههایشان مطلب مینوشت و حتی با دوستانش یک روزنامه منتشر کرد. بعدا به پارتیزانان فرانسوی پیوست، مدتی کمونیست بود، ضد نازی بود . با نوشتن دو کتاب بیگانه و افسانه سیزیف خودش را به روشنفکران اروپا معرفی کرد، هرچند تفاوت طبقه گهگاه او را میآزرد.
به فلسفه سیمون وی اعتقاد داشت و او را «تنها روح بزرگِ دوران ما» و «نافذترین و پیشگوترین متفکر اجتماعی و سیاسیِ پس از مارکس» خوانده است. حتی پیش از دریافت جایزه نوبل سری به خانه این فیلسوف مبارز جوان که بر اثر گرسنگی درگذشته بود، زد.
او جوان ترین برنده نوبل پس از رودیارد کیپلینگ بود. سال 1945 تاکید کرد به هیچ ایدئولوژی اعتقاد ندارد و «اگزیستانسیالیست» نیست و اتحادیهای تاسیس کرد که برمبنای نفی هر دو ایدئولوژی شکل گرفته در آمریکا و اتحاد جماهیر شوروی بود. به شدت طرفدار جنبشهای آزادیبخش بود چه در شوروی و علیه حکومت کمونیستها، چه به نفع مسلمانان الجزایر، چه وقتی که سازمان ملل «زنرال فرانکو» را به رسمیت شناخت و او از کارش در یونسکو استعفا داد.
در سال 1957 جایزه نوبل را دریافت کرد و در طول زندگی کوتاهش 5 رمان، 7 نمایشنامه و 7 کتاب غیر داستانی شامل یادداشت و تحلیلهای فلسفی نوشت.
رمانهایی همچون طاعون (۱۹۴۷)، سقوط (۱۹۵۶)، مرگ خوش (انتشار1971)، آدم اول (انتشار 1994) و نمایشنامههایی هم چون کالیگولا (1938)، سوءتفاهم (۱۹۴۴)، حکومت نظامی یا شهربندان(۱۹۴۸)، دادگستران (۱۹۴۹)، تسخیر شدگان (۱۹۵۹) و کتابهای غیر داستانی نظیر مجموعه مقالات پشت و رو (۱۹۳۷)، انسان طاغی (۱۹۵۱) و مجموعهای از یادداشتهایش از 1935 تا 1959 و نامههای عاشقانهاش به ماریا کاسارس که بعدها منتشر شد.
بخشهایی از کتاب سوءتفاهم
*نه، مردها هیچوقت نمیدونن چهجوری باید عاشق باشن، نمیدونن عشق واقعاً چیه. هیچی مردها رو واقعاً راضی نمیکنه. اونا فقط با خواب و خیالهاشون خوشن، با خواب و خیالهاشون و با وظیفههایی که برای خودشون میتراشن، با رفتن دنبال جاهای تازه، خونههای تازه، وطن تازه. ولی ما زنها میدونیم که عشق صبر و انتظار نمیشناسه. یه جای مشترک، یه دستی که توی دست باشه و ترس از جدایی، ترس از تنها موندن. عشق همهش همینه. یه زن که وقتی عاشق میشه دیگه به فکر چیز دیگهای نیست، خواب و خیال نمیبینه.
*مادر: خیلی وقته که بغلت نکردهم، چون اصلاً یادم رفته بود که بغلم رو برات باز کنم. ولی همیشه دوستت داشتم. حالا اینو میفهمم، چون تازه حالاست که دلم به حرف اومده. زندگی درست وقتی داره از نو برام شروع میشه که من دیگه طاقت زندگی کردن رو ندارم.
مارتا: ولی آخه چی میتونه قویتر از بدبختی وناامیدی دخترت باشه؟
مادر: شاید خستگی، و عطش آرامش.