زن زیادی
نویسنده: جلال آل احمد
ناشر: ابر سفید
نوبت چاپ: ۵
سال چاپ: ۱۳۹۸
تعداد صفحات: ۱۴۴
شابک: ۹۷۸۶۰۰۶۹۸۸۱۶۰
کتاب زن زیادی یکی دیگه از مجموعه داستانهای «جلال آلاحمد» است و این بار تمام داستانهایش به نوعی به زنان ربط دارد حتی اگر شخصیت اصلی زن نباشد. سمنو پزان، خانم نزهت الدوله، دفترچه بیمه، عکاس بامعرفت، خداداد خان، دزد زده، جا پا، مسلول و زن زیادی از جمله داستانهای این مجموعه است.
هرکدام از داستانها توصیفی است از زندگی زنان در آن دوران. زنانی درگیر فقر و آداب و رسوم وسنتها و کلیشههای زندگی که ناگزیر بودند تحمل کنند. مردان هم در این بندها اسیر بودند و این داستانها درباره همین روابط است. گاه درباره هوویی که میخواهد رقیب را از جا بهدر کند، گاه در آن زنی ناگزیر است فرزندش را رها کند تا بتواند خانه و همسری پیدا کند و گاه حسرت یک زن برای داشتن یک وسیله است.
کتاب مرور روابط مردم جامعه است و هر کدام از داستانها میتواند مابه ازای بیرونی داشته باشد. او به توصیف آنچه که بر زنان می رود پرداخت ولی نه مانند نویسندگان پیشین. او زنان را برای عشق ورزیدن چه در حضیض و چه در اوج توصیف نمیکند، به نوعی زنان برای او بخشی از جامعه هستند و آن چه بر آنان میرود برآمده از جامعه است.
آلاحمد زنانی را خلق کرده که نمادی از زنان واقعی آن سالها هستند و حس و حالشان را در خلوتشان بیان میکند، انگار سالها با آنها هم کلام بوده است.
درباره نویسنده
جلال آل احمد خود برآمده از خاندانی مذهبی است و پدری روحانی داشته است اما دور از چشم پدر در دارالفنون ثبت نام کرد و به تحصیلش ادامه داد. او را به دلیل علاقه و همکاریاش با حزب توده و به دلیل اینکه دیگر نماز نمی خواند از خانه طرد کرده بودند وپدرش برای عقد او با سیمین دانشور که اتفاقا در قم هم انجام شد، نیامد.
همسرش یکی از نویسندگان روشنفکر ایرانی است که بسیار آزاداندیش و پیشرو بود. خودش گفته است :«از ۱۳۲۹ به اینور هیچ کاری به این قلم منتشر نشده که سیمین اولین خواننده و نقادش نباشد…. » شاید همین دلیلی است که نگاه آلاحمد نسبت به زنان نه شائبه زن ستیزی دارد و نه به تحقیرشان میپردازد.
دید و بازدید (۱۳۲۴)، از رنجی که میبریم (۱۳۲۶)، سه تار (۱۳۲۷)، سرگذشت کندوها (۱۳۳۷)، مدیر مدرسه (۱۳۳۷)، نون والقلم (۱۳۴۰)، نفرین زمین (۱۳۴۶)، پنج داستان (۱۳۵۰) و سنگی بر گوری (۱۳۶۰) از دیگر آثار تالیفی او هستند.
آلاحمد در 46 سالگی درگذشت و مرگش از نظر برخی میتوانست کار ساواک باشد.
بخشهایی از داستان زن زیادی
*پشت در که رسیدم دیگر طاقتم تمام شده بود. سینی از بس توی دستم لرزیده بود نصف لیوان شربت خالی شده بود. و من نمیدانستم چکار کنم. برگردم شربت را درست کنم یا همانطور تو بروم؟ بیخ موهایم عرق کرده بود. تنم یخ کرده بود. قلبم داشت از جا کنده میشد. خدایا اگر خودش به صدا درنمیآمد من چهکار میکردم؟
همینطور پابهپا میکردم که صدای خودش بلند شد. لعنتی درآمد گفت: «خانوم اگه شما خجالت میکشین، ممکنه بنده خودم بیام خدمتتون.» خدایا خودت شاهدی! حرفش که تمام شد باز صدای پای چلاقشدهاش را شنیدم که روی قالی گذاشته میشد و آمد در را باز کرد.
* من دیگر چطور میتوانستم توی خانه پدرم بمانم؟ اصلا دیگر توی آن خانه که بودم انگار دیوارهایش را روی قلبم گذاشتهاند. همین پریروز این اتفاق افتاد، ولی من مگر توانستم این دو شبه یک دقیقه در خانه پدری سر کنم؟ خیال میکنید اصلا خواب به چشمانم آمد؟ ابدا. تا صبح هی تو رخت خواب غلت میخوردم و هی فکر میکردم. انگار نه انگار که رختخواب همیشگیام بود. نه! درست مثل قبر بود. جان به سر شده بودم، تا صبح هی تویش جان کندم و هی فکر کردم.
* اون وقتا تو محل ما یه دختر ترشیدهای بود، بهش بتول میگفتن. راستش ما آخر نفهمیدیم از کجا پیداش شده بود. من خوب یادمه روزای عید فطر که میشد، با ییشای صناری که از این ور و اون ور جمع میکرد، متقالی، چیتی، چیزی تهیه میکرد و میومد تو مسجد «کوچه دردار» و وقتی نماز تموم میشد، پیرهن مراد بخیه میزد؛ ولی هیچ فایده نداشت. بیچاره بختش کور کور بود.
نویسنده معرفی: گیسو فغفوری