ایرانشهر (3 جلد)
نویسنده: محمدحسن شهسواری
ناشر: شهرستان ادب
نوبت چاپ: ۲
سال چاپ: ۱۴۰۲
تعداد صفحات: ۲۷۸
شابک: ۹۷۸۶۲۲۶۰۸۲۲۳۵
تاکنون 7 جلد از رمان ایرانشهر نوشته شده است، سه جلد آن منتشر شده و جلدهای بعدی در حال آماده سازی هستند و به گفته شهسواری نوشتن باقی جلدها هنوز ادامه دارد. شاید این شکل دیگر از رماننویسی باشد که شجاعت بسیاری میطلبد. اینکه بخواهی روزبهروز آن چه در شهر خرمشهر اتفاق افتاده آن هم از روزهای نخست جنگ تا اشغال و تصرف توسط رژیم بعث عراق را تجربه نوشتن کنی. این رمان از وقایع روزهای۲۹ شهریور ۱۳۵۹ آغاز میشود و در آبان ماه ۵۹ پایان میگیرد.
خرمشهر در ۴ آبان اشغال و سوم خرداد 61 در عملیاتی متفاوت آزاد شد. عملیاتی که سرنوشت جنگ را تغییر داد و سبب شد تا جهان شکل دیگری به ایران نگاه کند. شهسواری که نویسنده و همچنین مدرس داستاننویسی است سعی کرده با مطالعه منابع مختلف به بیان اتفاقات این مدت بپردازد.
او یک خانواده محوری همچون خانوادهی حاجی بدخشانِ را به ما معرفی میکند و راوی رفتارهای شجاعانه دخترانی همچون زهرا و کریما و شهره میشود. از خرمشهر شروع میکند و در جلد 5 به بعد به سراغ آبادان میرود. روزهای اشغال را با جزییات فراوان و از منظر افراد با شغلها و خاستگاههای مختلف شرح میدهد. این رمان تاریخی نیست اما سعی شده براساس مستندات و زندگی و خاطرات افراد مختلف باشد، حتی بخشهایی که به درگیری نیروهای ارتش، سپاه و حضور مردم عادی در جنگ پرداخته، برمبنای مستندات ثبت شده توصیف شده است.
رمان ایرانشهر به معنای دیگری میتواند روایت نگاه به جنگ و تاثیراتش آن سی سال پس از پایان جنگ باشد.
درباره نویسنده
محمدحسن شهسواری، از نویسندگان ایرانی است که در کنار نوشتن، کارگاههای نویسندگی نیز برگزار میکند. او متولد 1350 در بیرجند است و در روزگارشکوفایی مطبوعات، داور چند جایزه مهم از جمله گلشیری، بهرام صادقی و از منتقدان و نویسندگان مطبوعاتی نیز بود.
مجموعهداستان کلمهها و ترکیبهای کهنه، پاگرد، شهربانو و شب ممکن از آثار ادبی اوست. نوشته دیگر او با نام حرکت درمه، کتابی 700 صفحهای و غیرداستانی است که دربرگیرنده تجربههای او در آموزش داستاننویسی است. او بر این باور است که حداقل یک چهارم مردم استعداد نویسندگی دارند اما استعداد کافی نیست.
بخشی از کتاب ایرانشهر
*استوار گریه میکرد و میگفت: «این قدر از قانون کشتیرانی مرزی می دونم که هر کشتی باید برای عبور از آب مشترک، پرچم هردو کشور رو بزنه. دو روزی هست ناوهای عراقی کشتیها رو مجبور میکنن پرچم ایران رو پایین بیارن. جناب سروان، شما فکر کن جلوی چشمت ناموست رو… تو رو به ناموس فاطمه زهرا، بذارید با 106 شلیک کنم به هر کشتیای که پرچم ایران رو پایین می کشه.» جمشید بی درنگ ژ-3 را مسلح کرد و گرفت طرف قلب حسین. حسین تکان نخورد.
حالا هوا آن قدر روشن شده بود که بتوانند، چشم در چشم هم، نفسهایشان را بیرون بدهند و ببینند واقعا مردی که این طور روبهرویشان ایستاده و عن قریب آن یکی را از صفحه روزگار حذف میکند همان بچه اختیاریه است که رفاقتش را با از مردی انداختن اسمالکعبه شروع کرده است. حسین هیچ حرکتی در برابر اسلحه نشانه رفته به سمت خودش نمیکرد.
آرزو داشت اگر قرار است این لحظات آخرین لحظههای زندگیاش باشد، جمشید آن را رقم بزند. یک لحظه فقط مادرش جلو چشمش آمد و بعد، سیما. دلش آنقدر برای سیما تنگ شد که خواست تکانی بخورد. میتوانست مولایی را که نزدیکترش بود بکشاند سمت خودش و او را سپر کند و بزند به دشت. اما اخم سیما نگذاشت. هم چنان خیره و بیحرکت ماند.
*باید جنین را سیپیآر میکرد؟ بهتر از هیچ بود. طوری خودش را جنباند که دخترک روی پاهای مادرش محکم شود. بیهوشی زن حداقل این حسن را داشت که تکان نمیخورد. به سختی دو دستش را از دو طرف رساند به سینه جنین. سرانگشتان میانی و اشارهاش را به پهنای یک انگشت پایینتر از خط فرضی میان نوک سینههای جنین قرار داد.
پنج بار با سرعت صد بار در دقیقه فشار داد. دستانش مدام روی پوست خیس دخترک لیز میخورد. باید چانهاش را بالا میآورد و تنفس مصنوعی میداد. وانت هنوز از توی کوچه بیرون نرفته بود. ایستاد. زهرا نمیتوانست برگردد ببیند چی شده. از حرفها فهمید سر کوچه ماشینی آتش گرفته و دارند آن را کنار میزنند. نگاهش افتاد به پسرک. او هم بیهوش بود… زهرا مطلقا نمیتوانست تکان بخورد. قبل از این که سرش را پایین بیاورد برای تنفس مصنوعی، جهان لرزید. پنج گلوله پشت هم خورد انتهای کوچه.
نویسنده معرفی: گیسو فغفوری