آخرین دختر
نویسنده: نادیا مراد
مترجم: زینب کاظم خواه
ناشر: بنگاه ترجمه و نشر کتاب پارسه
نوبت چاپ: ۹
سال چاپ: ۱۳۹۸
تعداد صفحات: ۳۵۲
شابک: ۹۷۸۶۰۰۲۵۳۴۱۶۳
کتاب آخرین دختر بخشهای از زندگی نادیا مرداد دختر ایزدی است. او که توانست از دست داعش جان به در برد، زندگینامهای تلخ و سرشار از قدرت نوشت و در اختیار جهانیان قرار داد؛ روایت «روزهای اسارت و مبارزه با داعش».
نادیا مراد به عنوان یک زن ایزدی در چنگ داعش اسیر بود و به خاطر دین و مذهبش تحت شکنجه و آزار جنسی فراوان قرار گرفت. او اثرش را با روایت دزدیهای کوچکی که در اطراف روستایشان در سال 2014 رخ میدهد، آغاز میکند. بعد مردان داعش سر میرسند و هرکسی را که برجا مانده قتلعام میکنند و دخترکان و زنان را به عنوان «سبایا» یا بردههای جنسی همراه خود میبرند.
دختران و زنانی که دربازارها فروخته میشدند یا پاداش فرماندهان میشدند. حتی اکنون که سالها گذشته، ماجرای این زنان و فرزندانشان و عدم پذیرششان در جامعه باعث چالشهای فراوانی شده است.
او این کتاب را همراه با روزنامهنگار آمریکایی «جنا کراجسکی» نوشته و درسال 2017 منتشر شده است. چند نشر در ایران ترجمه این کتاب را به چاپ رساندهاند، از جمله کتاب پارسه و کولهپشتی و کتاب کوچه. اولین مترجم آن سمیرا چوپانی بود و پس از آن محبوبه حسین زاده و آخرینش زینب کاظمخواه.
درباره نویسنده
ناديا مراد باسی طه دختری است ایزدی که در سال 1993 درکوچو، روستای در منطقهی سنجار به دنیا آمد. نادیا 8 برادر و دو خواهر داشت. آرزو داشت معلم شود و همین طور آرایشگاه داشته باشد اما با ورود داعش در سال 2014 زندگیاش تغییر کرد و قومکشی درزادگاهش رخ داد.
او سه ماه اسیر داعش بود اما توانست فرار کرده و خانوادهاش را پیدا کند وبه آلمان برود و مبارزاتش را از آنجا آغاز کند.
مراد به خاطر تلاشهایش برای شناساندن رنج زنانی که مورد تجاوز جنسی واقع شده بودند، برنده جایزه صلح درسال 2018 شد.
بخشهایی از کتاب آخرین دختر
*نمیتوانستم به بدترین تصوری که با هر قدمی که بر میداشتم فکر نکنم- داعش ما را همین حالا در حالیکه راه میرفتیم میگرفت یا پیشمرگه ناصر را بازداشت میکرد. کرکوک شهری خطرناک بود، اغلب صحنهی جنگهای فرقهای حتی قبل از جنگ با داعش بود و خودمان را تصور کردم که در یک ماشین حاوی بمب یا بمب دست ساز گرفتار میشویم و کارمان تمام میشود. هنوز سفری طولانی در پیش داشتیم.
او به من گفت: «بیا فقط به ایست بازرسی برسیم ببینم چه اتفاقی میافته.» بعد پرسید: «خونوادهات کجا هستن؟»
گفتم: «زاخو. نزدیک دهوک»
پرسید: «چقدر از کرکوک فاصله داره؟»
سرم را تکان دادم و گفتم: «نمیدونم. دوره.» در سکوت بقیهی راه را کنار هم ادامه دادیم. در ایست بازرسی، مردم در ماشینها و پیاده به صف بودند تا پیشمرگهها با آنها مصاحبه کنند.
* وقتی داشت پیاده میشد یک لحظه تلو تلو خورد. یکی از شبه نظامیان بر سرش فریاد کشید و گفت: «راه بیفت.» سپس او را به سمت باغ کشید و به او و سایر زنان مسنتر که نمیتوانستند سریع راه بروند خندید. مادرم از درهای ورودی وارد شد و گیج و مبهوت به سمت ما راه افتاد.
بدون اینکه یک کلمه حرف بزند، نشست و سرش را روی دامن من گذاشت؛ مادرم هرگز درمقابل مردان دراز نمیکشید. یکی از شبه نظامیان با چکش به در بسته مؤسسه زد و آن را به زور باز کرد؛ سپس به ما دستور داد به داخل برویم. او گفت: «اول روسریهاتون رو دربیارید و بگذارید کنار در.»
هر کاری گفت انجام دادیم. با سرهای برهنه، شبه نظامیان به ما با دقت بیشتری نگاه میکردند؛ سپس ما را به داخل فرستادند. زمانیکه زنان با کامیونهای پر به در ورودی مؤسسه رسیدند کپه روسریها بزرگتر شد -روسریهایی رنگارنگ از جنس یک پارچه سنتی شل بافت سفید که بیشتر زنان جوان ایزدی میپسندیدند.
نویسنده معرفی: گیسو فغفوری