سایت معرفی و نقد کتاب وینش
سایت معرفی و نقد کتاب وینش

اشتراک گذاری این مقاله در فیسبوک اشتراک گذاری این مقاله در توئیتر اشتراک گذاری این مقاله در تلگرام اشتراک گذاری این مقاله در واتس اپ اشتراک گذاری این مقاله در لینکدین اشتراک گذاری این مقاله در لینکدین

روزها در راه

نویسنده: شاهرخ مسکوب

ناشر: فرهنگ جاوید

نوبت چاپ: ۱

سال چاپ: ۱۳۹۹

تعداد صفحات: ۹۳۲

شابک: ۹۷۸۶۲۲۷۰۰۴۱۳۷‬


تاکنون 3 نفر به این کتاب امتیاز داده‌اند
روزها در راه

تاکنون 3 نفر به این کتاب امتیاز داده‌اند

روزها در راه

 

 

شاهرخ مسکوب را با قلم توانایش به عنوان نویسنده و اندیشمندی توانا می‌شناسیم. او پژوهشگر است و در متون قدیمی و کهن ایرانی غور و دقت کرده است اما در کتاب روزها در راه روزانه‌های خود را مرور کرده. روزنویسی‌هایی که از سی و یکم خرداد 1342 آغاز شد. نوشته‌هایی که خودش بوده و خلوت تنهایی‌اش و تا آنجا که می‌توانسته ندانسته‌ها و نتوانسته‌هایش را پنهان نکرده است و سعی کرده کمتر به خود و دیگران دروغ بگوید و البته این نوشته‌ها را تغییر نداده مگر آن که ضرورتی ایجاب کرده است.

در مدتی که در اروپا بوده اینها را نوشته و برای چند نفر از کسانی که در این نوشته‌ها از آنان یاد شده، نامی مستعار قرار داده است. او از همه چیز در این کتاب نوشته است از ارتباط با زنش گیتا و دخترش غزاله تا تلخی‌های هر روزه و مشکلات مادی تا غربت زندگی در جایی غیر از وطن تا اندیشه‌های سیاسی و غوطه‌وری‌اش در تاریخ و فرهنگ ایرانی و شاهنامه.

موضوع این نوشته‌ها بیشتر کشمکش‌های درونی و تنش‌های عاطفی جوانی بوده است. البته از اواخر 46 تا مدتی قبل از به نتیجه رسیدن انقلاب دست از نوشتن برداشته. بخش دوم این روزنوشته ها درباره همان روزهاست و شعارها و حال وهوای مردم.

 

شاهرخ مسکوب
شاهرخ مسکوب


درباره نویسنده 


شاهرخ مسکوب در سال ۱۳۰۴ خورشیدی در بابل متولد شد و دوره ابتدایی را در تهران گذراند و دبیرستان را در اصفهان. خواندن کتاب و رمان را از کودکی آغاز کرد و از سال 1324 در دانشکده حقوق دانشگاه تهران شروع به تحصیل کرد و به روزنامه‌های مختلف رفت و آمد داشت. زبان فرانسه را آموخت و علاقمند تفکرات سیاسی چپ شد.

 

پس از بازداشت 24 ساعته اش در سال 1327، از سال 1330 بارها زندانی شد. بار دوم یک ماه تمام در زندان ‌ماند در اسفند سال ۱۳۳۳ و چند ماه پس از کودتای ۲۸ مرداد سال ۱۳۳۲ دوباره دستگیر شده و تا اردیبهشت سال ۱۳۳۶ در زندان ماند. خودش گفته بود دو چیز او را در مقابل کنجه‌ها و رنج زندان زنده نگه داشت، یکی مادرش و دیگری دوستش مرتضی کیوان، که در مهرماه همان سال تیر باران شده بود. زندان به گفته دوستان نزدیکش دو خصوصیت را برای او به همراه داشت، بدزبانی از نوع دادن فحش و تحقیر سایرین – و دیگری اصرار بر آنچه می‌گفت. البته این خصوصیات در او ماندگار نشد اما تا مدت‌های مدیدی همراهش بود.

 

مسکوب بصورت پاره‌وقت با پروژه تاریخ شفاهی ایران هم همکاری‌‌هایی را انجام داد. کتاب‌های زیادی نوشت و تحقیق کرد. شاهرخ مسکوب سرانجام در تاریخ بیست و سوم فروردین 1384 به علت ابتلا به سرطان خون در پاریس درگذشت اما پیکرش برای تشییع به ایران آورده شد و برخلاف تصورش در میان انبوه جمعیت تشییع شد و در بهشت زهرا به خاک سپرده شده‌ است.

 

او از غربتش در آثارش نوشته بود و به گفته حسن کامشاد تصور می‌کرد :« «هرچه پیشتر می‌روم، تنهاتر می‌شوم. گمان می‌کنم به روز واقعه باید خودم، جنازه‌ام را به گورستان برسانم. راستی مرده‌ای که جنازه خودش را به دوش بکشد، چه منظره عجیبی دارد، غریب، بیگانه.» اما نه غریب مرد، نه بیگانه….

 

برخی او را برای پژوهش بسیار در «شاهنامه» فردوسی ارج می‌نهند و برخی دیگر برای ترجمه‌هایش می‌ستایند. از او آثاری همچون «ارمغان مور»، «سوگ سیاوش»، «داستان ادبیات و سرگذشت اجتماع»، «مقدمه‌ای بر رستم و اسفندیار»، «در کوی دوست»، «گفت و گو در باغ»، «چند گفتار در فرهنگ ایران»، «خواب و خاموشی»، «روزها در راه»، «سوگ مادر»، «شکاریم یک سر همه پیش مرگ»، «درآمدی به اساطیر ایران»، «سوگ سیاوش در مرگ و رستاخیز»، «مسافرنامه»، «سفر در خواب»، «نقش دیوان، دین و عرفان در نثر فارسی» و … به جا مانده است.

 

بخشی از کتاب


* حالم از خودم بهم می‌خورد. راستی که دارم بالا می آورم. دنیا در برابرم باز، تا چشم کار می‌کند گسترده است و من پاهایم فلج است. با چشمی اینجای امروز را می‌پایم ولی چشم دیگرم با تردید و دیرباوری آینده را می‌بیند و می‌سنجد و مثل شاهین ترازو در نوسان است یک جا و در یک حالت نمی‌ماند، استوار نیست این «چشم عقل» مثل الاکلنگ میان حالت‌ها و احتمال‌های گوناگون تاب می‌خورد….

در چنین روزهایی که دنیای ما دارد زیر و زبر می‌شود، من نه کاری از دستم برمی‌آید و نه حتی حرفی دارم. هفته پیش یک صبح تا غروب نشستم که مقاله‌ای بنویسم، نتوانستم، چیزی برای گفتن نداشتم. بالاخره وا دادم… نمی‌دانم چه باید بکنم و چه کاری درست است. در کنار مردم بودن، خود را به سیل نهضت سپردن کافی نیست. نه ایمان به اسلام می‌تواند مرا جاکن کند و نه مارکسیسم که در نهایت دو بستر این جریان بنیان کن و خروشنده‌اند… «چشم عقل» من نگران آینده است، آینده‌ای که در بهترین حال با سال‌ها دیکتاتوری مذهبی روبرو خواهیم بود.

 


*ترس توی دلم جولان می‌دهد، مثل باد می‌وزد، مثل موج لنگر برمی‌دارد، از این سر به آن سر تاب می‌خورد و مسیرش را می‌لرزاند.

 

 

نویسنده معرفی: گیسو فغفوری

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *