از روزگار رفته حکایت
نویسنده: ابراهیم گلستان
ناشر: بازتاب نگار
نوبت چاپ: ۱
سال چاپ: ۱۳۹۷
تعداد صفحات: ۸۰
شابک: ۹۷۸۹۶۴۸۲۲۳۰۸۸
ابراهیم گلستان متولد 1301 «پیگیرترین دنباله رو داستان نویسان آمریکایی در ایران است؛ که نخستین ترجمههای داستانها همینگوی و فاکنر به فارسی هم از اوست.»(صدسال داستاننویسی در ایران، حسن میرعابدینی).
برای او نثر و سبک و توجه به ساختمان اثر بسیار اهمیت دارد. او هم مانند آل احمد مدتی در حزب توده بوده ولی پس از مدتی از آن جدا شده است و همین باعث میشود در بسیاری از داستانهایش به فعالیتهای سیاسی با دید تردید بنگرد.
از روزگار رفته حکایت یکی از غنیترین داستانهای ایرانی دربارهی دوران کودکی است. راوی داستان بر اساس تنها عکسی که از مشهدی اصغر بابا للهی کودکان خانوادهای اشرافی به جا مانده است، ماجرا را آغاز میکند. این عکس وسیلهای میشود برای به یاد آوردن حادثههایی که تحول فکری و جسمی ناقل داستان را باعث شدهاند. حادثههایی که هنرمندانه به دنبال هم قرار گرفتهاند تا فضای مناسب برای بردن خواننده به سالهای کودکی فراهم میشود.
هرچه در داستان روی میدهد جزئی کار آمد در شکل دادن به ساختمان داستان و آشکار کردن فلسفه نهفته در آن است. بابا در تمامی حوادث مستقیم یا غیر مستقیم شرکت دارد. البته او را همواره با چهرهای ثابت میبینیم. همان چهرهای که در تنها عکس بازماندهاش هست؛ در مقابل شخصیت متحول کودک قرار دارد. آنچه در بیرون میگذرد از طریق بابا به او انتقال مییابد و درونش را تغییر میدهد.
کودک با گنگی و معصومیت سختیها و پستیها و بی رحمیهای محیط را میشناسد و با طنزی گزنده به افشای موقعیت دروغین خانواده اشرافی میپردازد که در جهت حفظ آبروی کهن تلاش میکند. اما نابودی زندگی کسانی را که برایش کار میکنند نادیده میگیرد.
کودک همراه با بابا به گردش و مدرسه میرود. میبیند که درشکه جای خود را به اتومبیل میدهد و بازار کهنه را خراب میکنند تا خیابان بسازند. صدای سوت کارخانهی تازه تأسیس دایی عزیز که وکیل مجلس هم هست آغاز دورانی متفاوت را خبر میدهد. دوره قدرت یابی طبقه سرمایه دار بوروکراتی که با رخوت اشرافیت کهن سازگار نیست.
گلستان توضیح نمیدهد؛ بلکه ضمن اعمال داستانی رفتار و افکار آدمها و مراحل تدریجی تغییر اجتماعی را مینمایاند. درگیری دایی با آدمهای استخواندار در مهمانی دورهای پدر حرمتهای قدیم را در وجود راوی میشکند.
پس از مهمانی میخواهد بخوابد اما خوابش نمیبرد. شک در اعتبار سنتهای مورد احترام آغاز بیداری فکری نوجوان است. او تنها نشسته و میکوشد توی تاریکی را ببیند. تاریکی اشارهای به ماهیت زندگی و دلهرهها و امیدهای آدمهایی است که همه میترسند و همه حسابگرند.
زمینهی این قسمت از داستان شبی سیاه و مسلط است که در طی آن راوی با آدمهای گوناگون مواجه میشود و تیزبینانه همه جا را میبیند. نشان دهندهی بیپناهی و ترس او در آستانهی دریافت و آگاهی است. بر این ترس و تنهایی با اندیشه و شهامت باید غلبه کرد.
آشنایی ما با زندگی از طریق تأثیر جلوههای آن بر پسرکی هوشیار حاصل میشود. او دنیا را به مرور کشف میکند و از نظر روحی متحول میشود. ریتم داستان نیز همپای تحول پسرک تغییر میکند. زبان انتخابی نویسنده برای هر مرحله متفاوت است. زیرا راوی در طی مراحل رشد عوض میشود. از دنیای بی خیالی و شاد کودکی به شک سالهای نوجوانی میرسد و عاقبت «درک ماهیت مرگ او را به دریافت حقیقت تلخ وا میدارد و جانش را از اندوه دانایی میآکند.» (صدسال داستاننویسی در ایران، حسن میرعابدینی)
ابراهیم گلستان در داستان از روزگار رفته حکایت داستانی نوجوانی را از زبان خودش بازگو میکند که با نگاه متعجب و حیران به دنیای پر از ریای بزرگترها نگاه میکند و از آن سر در نمیآورد. آداب و رسوم دستوپاگیر و گاه مسخره برایش مبهم هستند. این داستان از اولین داستانهای ادبیات معاصر ایران است که از زبان یک نوجوان روایت میشود و دنیا از زاویهی دید او نگاه و قضاوت میشود.
شخصیت بابا نمادی از یک آدم روستایی و همینطور نماد گذشتهی ایران است. در این داستان سنت و مدرنیته در تقابل هم قرار میگیرند. نخستین نمادهای یک جامعهی شبه مدرن در داستان دیده میشود و گلستان مانند یک دوربین تمام زوایا را نشان میدهد. راوی هنگامی که داستان را تعریف میکند پنجاه و چند سال دارد. او یاد گذشته می افتد و نگاهی تؤام با حسرت به آن دارد. نثر داستان در ابتدای آن روانتر و کودکانهتر! است و هرچه به سن راوی اضافه میشود نثر پختهتر و بزرگتر میشود:
«نزدیک ظهر دوباره میآمدیم به خانه بازار با بوی ادویه دود کبابی و به های لای پنبه پیچیده نوری را که از شکاف سقف میافتاد و سقف بوریایی بود درویش اکبر مثنوی میخواند و نقل و نبات میبخشید عصر وقتی هوا خوش بود تا کشتزارهای حاشیه شهر میرفتیم در دستمال یزدی نان با شامی یا گوشت یا پنیر و گردو همراه میآورد با الاغ میرفتیم گاهی مرا به خانهاش میبرد آن جا زنش برایم تخم هندوانه بو میداد…».
«گفتم پس زن بابا چه میشود حالا؟ این اعتراض بود نه پرسیدن. بعد از سکوت که انگار یک جور پاسخ بود با تلخی پدر جوابم داد حالا بگذار این یکی که مرده ببینیم چه میشود تا بعد…».

این داستان هم به زندگی خود ابراهیم گلستان نزدیک است. گلستان هم در یک خانوادهی مرفه به دنیا آمد. اما نمیتوان صددرصد گفت که داستان زندگی خود او است. گلستان در مصاحبهای که در لندن داشته به این مورد اشاره کرده: «این داستان منحصراً زاییدهی خیال است نه یک روایت از سرگذشت واقعی چند شخص واقعی. خواننده آن را به صورت سرگذشت یک دوره از زندگانی یک جامعه میگیرد. داستان برای نمایاندن روحیهها و حرکت عمومی جامعهی درگیر و دار تحول بود.» (گفتگوی الهه خوش نام با ابراهیم گلستان-سایت کلوز آپ)
پرویز راوی داستان نگران باباست. نمیتواند بی خیال سرنوشت او شود. اگر خبر بدی از او بشنود بغضش میگیرد. از طرفی در برابر رفتار بزرگترها متعجب است. مدرسه که میرود با صحنههای جدیدی آشنا میشود:
«تاریخ تازه بود و فرق داشت به آن قصههای پیش از این. تاریخ جوری که پارسال بود دیگر نبود و اسمهای پر از فخر و پهلوانی و عمر دراز و قصههای پر از اژدها و دیو، سیمرغ، رخش، جادو و خواب و خیال از صفحهی کتاب سفر کرد و عکس گور کوروش آغاز واقعیت تاریخ شد. تاریخ تازه بود، تاریخ داشت».
در این گیر و دار شیخ (سنت) تاب تحمل این کتابهای جدید را ندارد و اعتقاد دارد که: «این جا یک کشور مسلمان است آنوقت تاریخ را از پیغمبر فرنگی زندیق سگ حساب باید کرد؟ ق.م هه! قرمساق بهتر است».
پرویز خسته از تمام شعارها وقتی راجع به موضوع انشا: در عفو لذتی است که در انتقام نیست، میخواهد بنویسد این گونه میگوید: «انشا من آن روز با یک حکایت پرت و پلا نشان میداد که زجردارترین انتقامها عفو است»(همان).
در قسمتی از داستان راوی در جمع بزرگترها نشسته و به صحبتهای آنها گوش میدهد. مردها مشغول تریاک کشیدن و حرف سیاسی زدن و فحاشی هستند. اعتقادات همدیگر را مسخره میکنند و میخواهند دیگری را به کرسی بنشانند. صحبتها بیمعنی و کسل کننده است. در پاسخ به حرف یکی بقیه سکوت کردهاند، در همین حین پرویز کاری ناخوادآگاه ازش سر می زند. البته این عمل ناخودآگاه گویی پاسخ مردان آن محفل است:
«فهم انگار خرده خرده راه افتاد انگار با نگاه از چشمی به چشم دیگر رفت…در سکوت همه منتظر بودند و در سکوتی که انتها نداشت-گوزیدم.»
پدر و سید بلیغ لگدی به او میزنند ولی بقیهی جمع میخندند. این عمل محفل مضحکشان را کمی تغییر داد. همانند این اتفاق در داستان ناتور دشت هم میافتد، دوست هولدن موقع سخنرانی مدیر مدرسه این کار را میکند. همه میخندند و پسر را اخراج میکنند. ولی هولدن هم میداند که این بهترین پاسخ برای سخنرانی مزخرف مدیر مدرسه بوده است.
در آخر پرویز بزرگ میشود. بابا مرده است. و او هنوز شاهد رفتارهای پست دایی و امثال داییاش است. عکس بابا را نگه داشته و گاهی به آن نگاه میکند. وجدان بیدار پرویز همان وجدان بیدار نویسنده و هم نسلان او است، که مدافع حقوق ضعفا بودند و میخواستند در این تقابل بین سنت و مدرنیته معصومیت و آگاهی خود را از دست ندهند.
نویسنده معرفی: افسانه دهکامه
نوشتهها و کتابهای مرتبط