میعاد در سپیده دم
نویسنده: رومن گاری
مترجم: مهدی غبرایی
ناشر: تندیس
نوبت چاپ: ۹
سال چاپ: ۱۴۰۰
تعداد صفحات: ۴۷۰
شابک: ۹۷۸۹۶۴۵۷۵۷۰۷۴
دیروز برای واکسن نه ماهگی بچه رفتیم. وقتی پرستار آمد من دور شدم و آن سوی تخت ایستادم؛ جایی که بچه، من را نمیدید. شروع کرد به گریه کردن. نزدیکش شدم و گفتم: گریه نکن من اینجام.
بعد به این جمله فکر کردم که در این نه ماه چقدر در موقعیتهای گوناگون تکرارش کردهام. «نترس من اینجام. جیغ نزن من اینجام. بهونه نگیر من اینجام… ». اینجا بودن، در این نه ماه تبدیل به یک قسمت جدایی ناپذیر از هویتم به عنوان یک تازه مادر شده بود. متوجه شدم از وقتی مامان شدهام قطعیت «اینجا بودن» مثل یک بند ناف قطور و قوی، تمام زندگیام را دربر گرفته است. (راستی نوشتهای با همین عنوان به قلم گیتی صفرزاده را با فشار دادن این بند ناف آبی میتوانید بخوانید.)
فکر کردم اگر من اینجا نباشم چطور؟ به هرحال رسم روزگار اینچنین است که قرار نیست من همیشه اینجا باشم. در این لحظه نویسندههایی را دیدم لرزان و ترس خورده بعد از مرگ مادرهایشان. خاطرات، سوگواریهای مقطعی و کوتاه و بلند، تکه پارهها، یادداشتهایی برای گذر کردن و روایتهای تلخ و شیرین و…
قریب به اتفاقشان اشاره کردهاند که چه بیهوده است این نوشتنها به خیال رهایی یافتن از این غم زنده و این غیاب تا همیشه جاندار… با این حال، تنها مأمن را ادبیات یافتهاند و به نوشتن ادمه دادهاند.
در این نوشتهی کوتاه نگاهی به کتابهایی میاندازیم از گوشه کنار دنیا (آلمان، بلژیک، فرانسه، ایران) که در آنها مادران، مردهاند اما قطعاً زندهترین مردگان همیشه همانها بودهاند.
درباره کتاب میعاد در سپیدهدم
در کتاب اولی که معرفی کردم مادر قرص می خورد و خودش را می کشد. در این کتاب، پسر، سی و شش سال بعد از مرگ مادر، تفنگ را برمی دارد و خودش را می کشد.
سالها پیش وقتی فهمیدم کتاب میعاد در سپیدهدم و خودکشی رومن گاری به یکدیگر گره خوردهاند شروع کردم به خواندنش و به روابط پرشور و درهم تنیدهی رومن و مادرش رسیدم. مادری که از کودکی به رومن می گفت: «روزی ویکتور هوگو میشوی. روزی نوبل میگیری. هنوز نمیدانند تو چه کسی هستی.»
در این کتاب که به نوعی خودزندگینامهی نویسنده است، رومن در جای جای کتاب از مادرش یاد میکند. مثلاً میگوید مادرش به اندازهی دریا بر او تاثیر عمیق گذاشته است. «نخستین تماسم با دریا هیچ گاه از خاطرم زدوده نمیشود. هرگز، به جز مادرم کسی یا چیزی را ندیدهام که تاثیری چنین ژرف رویم بگذارد. نمیتوانم به دریا صرفاً در قالب ضمیر آن بیندیشم. برای من، او زندهترین، جاندارترین و پرمعناترین موجود زنده ایست که در این جهان میزید. او پاسخ تمامی پرسشهای ما را در دل دارد.»
مادری که هر روز ساعت شش صبح از خواب بیدار میشده و برای سالها انسولینش را به پا تزریق میکرده (پسر تا زمان پیری مادر از این ماجرا باخبر نمیشود.
زیرا مادر حواسش بود همیشه صبح زود وقتی رومن خواب است تزریق کند.) و راهی بازار میشده تا بتواند خرج خود و پسرش را دربیاورد. دیدن این رنجها باعث میشود رومن پرشتابتر و پرشورتر بنویسد. نوشتن، بردن جوایز ادبی، نوبل گرفتن، همه و همه به مثابهی هدیههایی اندک برای شادمانی مادرش. «احساس میکردم باید شتاب کنم و با سرعت بسیار، شاهکار فناناپذیری بیافرینم که مرا برای همیشه به صورت تولستوی جوانی درآورد و این نیرو را به من ببخشد تا تاج افتخارم را به عنوان قهرمان جهان، به پاداش رنجها وجانفشانیهای مادرم، نثار کنم.»
«ترجیح میدادم از گرسنگی بمیرم اما رویای باشکوه مادرم را با درخواست پول در هم نریزم» رومن، بعد از اینکه برندهی جایزهی کنگو فرانسه (دوبار:یکبار با نام خودش و یکبار با نام مستعار که کتاب زندگی در پیش رو را نوشته است.) و نوبل ادبیات میشود و به همهی آرزوهای دور و دراز مادرش جامهی عمل میپوشاند نامهای مینویسد که در این جهان به او خوش گذشته و دیگر بیشتر از این کاری ندارد و سپس خودش را از این جهان حذف میکند.
نویسنده معرفی: راضیه مهدیزاده