دست ها را از گلویم بردار
نویسنده: مانیا نیکویی
ناشر: ژیل
نوبت چاپ: ۱
سال چاپ: ۱۴۰۰
تعداد صفحات: ۶۹
شابک: ۹۷۸۶۲۲۹۷۰۳۲۶۷
کتاب دستها را از گلویم بردار از سه داستان کوتاه تشکیل شده، سه داستان به نامهای سه زن: قصه مرجان، قصه شهربانو و قصه بهناز.
قصه مرجان، ادامه داستان شخصیت مرجان در داستان داش آکل هدایت است و سرنوشتی که پس از مرگ داش آکل پیدا میکند. شهربانو شرح حال زنی است که با تلاش و کوشش زندگی وموقعیتی برای خود و خانوادهاش فراهم کرده اما فرصت ازدواج را از دست داده و حالا با ترس و تنهایی باقی مانده است. سومین قصه، داستان دختر جوانی به اسم بهناز است که درگیر دو مردی شده که یکی با مبتذل خواندن و دیگری با فرشته خواندن زنان، هردو خودخواهانه به نوعی زندگی او را به بازی گرفتند.
قصهها گرچه هرکدام روایت مستقلی دارند اما نخی هر سه زن را که هر کدام متعلق به یک نسل جداگانه هستند، بهم متصل میکند. رشته میان آنها، آینههای شکستهای است از روزگار مرجان که به دست زن هنرمندی تبدیل به گویی میشوند و به دست شهربانو میرسند و شهربانو هم آن را به بهناز در قصه سوم میدهد. تکه آینههایی که تصویر هزاران زن را با رازها و زندگیشان در خود تکرار میکنند.
مانیا نیکویی در هر قصه کوشیده تا زبان و شیوه نگاه به زندگی مرتبط با هر دوره و شخصیت اصلی را رعایت کند. اولین قصه متناسب با داستان داش آکل، نگاهی تاریخیتر دارد و آخرین قصه حکایت آشنای دوران معاصر است. شخصیتهای زن در هر سه قصه درگیر ستم و نادیده انگاشتنی هستند که در هر دوره بسته به شرایط اجتماعی و فرهنگی، شکل متفاوتی به خود گرفته. گرچه این زنان درگیر این شرایط هستند اما به نوعی با گوی آینهای که در نهایت به دست بهناز میرسد، امکان تکثیر چهره، داستان و زندگی خود را پیدا کردهاند.
از مانیا نیکویی تاکنون رمانهای دیر میفهمیم، سرگشتهی پابرجا، کدام آناکارنینا ، داستان کوتاه سرگین غلتان و مجموعه داستان یک خانواده خوشبخت منتشر شده است.
بخشهایی از کتاب دستها را از گلویم بردار
*پری چشمش دنبال برادر بزرگه بود. او که برمیگشت قزوین پری با یک ظرف باقلوا به دست به بهانهای خود را به خانهمان میرساند، فیگورش را هم گرفته بود که او هم میخواهد جامعهشناسی بخواند آن هم دانشگاه تهران. من که میدانستم دانشسرای مقدماتی هم نمیتواند برود، نه ننه باباش میگذاشتند، نه آن کله گنجایش درس و کتاب را داشت.
کتابها را حاشیهنویسی میکرد میبرد پیش برادره، صدایش را نازک میکرد و سر را پایین میانداخت و لپهای قرمزش قرمزتر میشد که مثلا درس رفع اشکال میکرد. برادره ولی اووف اگر بو برده بود؟ فکرش پی نجات کارگر بود و طبقه زحمتکش، عکس دختر رنجبر توی کتابش بیشتر حواسش را پرت میکرد تا همین پری بیخ گوشش.
*هر کنسرتی بردمش گفت خالتور، انگار که اثبات استادیاش با ریز شدن بقیه است. موقع آنتراکتها یک گوشه میایستد و سر پایین میاندازد. یک پیراهن سفید جلو بسته با سه دگمه کوچک جلو یقه و شالی با نقش و نگاری شبیه ترمه دور گردن و موهای بلند و سبیل درشت، هر کس از دور هم ببیندش بفهمد استاد است! استاد عشق!
اگر یکی دو نفر از شاگردان قدیمیاش هم ببینندش که نورعلی نور است. آن وقت سرش را پایین میاندازد، لبخند میزند، فروتنانه تشکر میکند و آنها هم هی استاد استاد به ریشش میبندند.
نویسنده معرفی: گیتی صفرزاده