باد بالهای جنون… تا شاهدی بر پیروزی
استایرن افسردگی را اینطور توصیف میکند: شبیه به غرق شدن، خفه شدن. این کتاب، قطعا راهنمای افسردگان نیست. کتابی لذت بخش برای خواندن در عصر یک روز تعطیل هم نیست. اما برای کسانی که به هر ترتیب، شخصی با هر درجهای از افسردگی را در کنار خود دارند، لازم است و کمککننده. چرا که دقیقا آن چیزی را به فرد بیگانه با افسردگی میدهد، که نویسنده بسیار روی آن تاکید کرده و از نبود آن رنج میبرد. یعنی درک و آگاهی عمومی نسبت به رنج افسردگی.
ظلمت آشکار
نویسنده: ویلیام استایرن
مترجم: افشین رضاپور
ناشر: ماهی
نوبت چاپ: ۶
سال چاپ: ۱۴۰۰
تعداد صفحات: ۷۲
شابک: ۹۷۸۹۶۴۹۹۷۱۷۳۵
استایرن افسردگی را اینطور توصیف میکند: شبیه به غرق شدن، خفه شدن. این کتاب، قطعا راهنمای افسردگان نیست. کتابی لذت بخش برای خواندن در عصر یک روز تعطیل هم نیست. اما برای کسانی که به هر ترتیب، شخصی با هر درجهای از افسردگی را در کنار خود دارند، لازم است و کمککننده. چرا که دقیقا آن چیزی را به فرد بیگانه با افسردگی میدهد، که نویسنده بسیار روی آن تاکید کرده و از نبود آن رنج میبرد. یعنی درک و آگاهی عمومی نسبت به رنج افسردگی.
ظلمت آشکار
نویسنده: ویلیام استایرن
مترجم: افشین رضاپور
ناشر: ماهی
نوبت چاپ: ۶
سال چاپ: ۱۴۰۰
تعداد صفحات: ۷۲
شابک: ۹۷۸۹۶۴۹۹۷۱۷۳۵
باد بالهای جنون… تا شاهدی بر پیروزی
«زیرا ترسی که از آن میترسیدم، بر من واقع شد،
و آنچه از آن بیم داشتم، بر من رسید.
مطمئن و آرام نبودم و راحت نداشتم؛
و پریشانی بر من آمد.»
کتاب ایوب
افسردگی، واژهای آن قدر دستمالیشده و روزمره است که صحبت از آن، یا حتی علم به این که کتابی قرار است تماماً حول این موضوع بچرخد، میتواند خستهکننده و حتی دل به همزن باشد. کتاب کوچک ظلمت آشکار اما، همچون یک راهنمای جیبی و به درد بخور، از این فکر نجاتمان میدهد.
نام اصلی کتاب، خاطرات دیوانگی است. درست همانطور که خود نویسنده، افسردگی را، در حالت شدید خود، دیوانگی میخواند و تمام چیزی است که ویلیام استایرن، برندهی جایزهی پولیتزر و نویسندهی انتخاب سوفی میتواند به مخاطبانش از روزهای وحشتناک تجربهی شخصی این بیماری بگوید.
ظلمت آشکار، سیر خطی بخصوصی را دنبال نمیکند. ممکن است طی خواندن گیج شویم یا تقدم و تاخر ماجرا را گم کنیم اما شاید این آشفتگی روایت، با آشفتگی ذهنی نویسنده به هنگام تجربهی درد، همخوان باشد. به هر حال، قصه از جایی شروع میشود که واقعیت ابتلا به افسردگی، همچون برخورد سهمگین یک قطار، در شبی در پاریس جلوی تابلوی نئونی هتل واشنگتون، به استایرن رخ مینماید.
او، به نوعی «تمام شدن» پی میبرد. فکر به این که دیگر هرگز این هتل و این شهر را نخواهد دید. پی میبرد که مدتهاست بدون این که بداند، به تمام شدن خودش، به از دست دادن دیگران و به مرگ، مرگِ بزرگ، فکر میکرده.
این، یعنی همان لحظهای که به قول بودلر، «باد بالهای جنون» را حس میکند، اولین نقطه عطف داستان است و دومی هم درست به همین تمام شدن برمیگردد. روزی که تصمیم میگیرد به نحوی از شر دفتر یادداشتهای روزانهاش خلاص شود و کار را به انتها برساند. آنجا هم به دیگر ندیدن فکر میکند و حتی به دیگر نشنیدن. مثلا نشنیدن پاساژی اوج گیرنده از آلتو راپسودی برامس، که هم او، بالاخره نجاتش میدهد.
میانهی این دو اتفاق، یعنی پی بردن به نفس کشیدن غول افسردگی، و بعد پذیرش و اقدام برای درمان واقعی، همچون سیاهچالی است که خوانندهی بیخبر از درد، با هر صفحه، بیشتر و بیشتر در آن فرو میرود. همانطور که خود استایرن افسردگی را توصیف میکند: شبیه به غرق شدن، خفه شدن.
این کتاب، قطعا راهنمای افسردگان نیست. حتی کتابی لذت بخش برای خواندن در عصر یک روز تعطیل هم نیست. اما برای کسانی که به هر ترتیب، شخصی با هر درجهای از افسردگی را در کنار خود دارند، قطعاً لازم است و کمک کننده. چرا که دقیقا آن چیزی را به فرد بیگانه با افسردگی میدهد، که نویسنده بسیار روی آن تاکید کرده و از نبود آن رنج میبرد. یعنی درک و آگاهی عمومی نسبت به رنج افسردگی.
استایرن تقریبا بزرگترین مشکل را همین میداند. او میخواهد به هر ترتیب، به خوانندهی خود بفهماند که شخص افسرده، در چه منجلابی از غم و اندوه فزاینده، سردرگمی، عدم اعتماد به نفس، نفرت از خود، حواس پرتی، ضعف حافظه، خستگی و بیخوابی، احساس تنهایی، خود بیمارانگاری و احتمالاً مهمتر از همه، فکر پایانناپذیر خودکشی گرفتار است.
منجلابی آنقدر فرو برنده و سهمگین که جملات امیدبخشی چون «خودت را جمع و جور کن» یا «همهی ما به هرحال درگیر اندوه میشویم»، هیچ چیز از توهین به شخص کم ندارد. او میخواهد که به اطرافیان بیمار و البته حتی به خود او بگوید که فرد، همانقدر در مورد افسردگی و تمام عکسالعملهایی که ممکن است نتیجهی آن باشند، گناهکار است که شخص مبتلا به سرطان در مورد علائم بیماریاش.
استایرن در این بین، بخش مهمی را به مسالهی خودکشی، عواملی که به آن میانجامند و ننگ ناشی از آن اختصاص میدهد. او، با شاهد آوردن تعدادی از مشاهیر که در همان طول بیماری به یادشان میآورد، چهارچوب ذهنی خود را در این ارتباط شرح میدهد. او میگوید که افسردگی، بیش از هر قشری، هنرمندان را مغلوب خود کرده است و در میان لیست بلند بالایی از مشاهیر هنر و ادب که نام هر کدامشان در این لیست، حساسکننده است، از زندگی چند نفر صحبت به میان میآورد.
لاس زدن آلبر کامو با مرگ زمانی که از خودکشی، به کرات دم میزده، فروپاشی ناگهانی رومن گاری سرزندهای که دو بار برندهی جایزهی گنکور شده است و بالاخره ننگ خودکشی برای ابی هافمن، راندال جارل و حتی پریمو لوی که اردوگاه آشویتس را قهرمانانه پشت سر گذاشته است، استایرن را با دو مفهوم درگیر میکند: ارزش زندگی و ننگ از بین بردن خود.
موضوع به افسانهی سیزیف کامو باز میگردد و مطرح کردن این مساله که «فقط یک مسالهی جدی فلسفی وجود دارد و آن خودکشی است. قضاوت دربارهی این که زندگی ارزش زیستن دارد یا نه، برابر است با پاسخ دادن به این اساسیترین سوال فلسفی». استایرن در ابتدای اوجگیری بیماری، در جدالی مداوم است با این که بالاخره زندگیاش ارزش زیستن دارد یا نه.
این جدال، تقریبا تا لحظهای که خود را متقاعد میکند به رها کردن و پناه بردن به بیمارستان، ادامه مییابد. اما ننگ خودکشی، موضوعی است که از همان ابتدا بر آن میتازد. برادر اب هافمن در زمان مرگش، با وجود این که احتمالا خود به غیر قابل باور بودن حرفهایش واقف بود، قصد داشت به هر ترتیبی که هست، واقعیت آشکار خودکشی او را کتمان کند.
چرا که حتی در دنیای مدرنی که به ساختن آن مفتخریم، هنوز هم کسی که خود را به واسطهی افسردگی از بین میبرد، گناهکار و مغضوب است. این در حالی است که استایرن، به هیچ وجه گناهی را متوجه شخص بیمار نمیداند و برای چندمین بار تاکید میکند که با وجود این که درصد بالایی از افراد جهان به آن مبتلا هستند، اما افسردگی، اتفاقی روزمره و کم اهمیت نیست.
با تمام این اوصاف، ظلمت آشکار، کتابی سراسر سیاه نیست و تمام توان خود را پس از توصیف شرایط بیمار، بر بهبود شرایط، آگاهیبخشی نسبت به بیماری و در نتیجه نجات متمرکز کرده است. او معتقد است که افسردگی، هرچند هم طاقتفرسا باشد، افراد زیادی از آن جان سالم به در بردهاند و به ازای هر دفعه که دوباره بازگشته و روی زندگی بیمار سایه انداخته، شخص، قویتر و کارکشتهتر خواهد شد و بیماری را سادهتر شکست خواهد داد.
«اگر افسردگی حدی نداشت، آنوقت بهراستی خودکشی تنها چاره بود. ولی نیازی نیست که حرفهای بیربط یا الهامبخش بزنیم تا بر این نکته تاکید کنیم که افسردگی انهدام روح نیست. جانبهدربردگان از بیماری – که اتفاقا بیشمارند- شاهدی هستند بر لطف نجات: شاهدی بر پیروزی.»