لیست مقالاتی که از این کتاب استفاده کرده اند
در دی 1340 بود که داستان ملکوت نوشته «بهرام صادقی» در کتاب هفته منتشر شد، داستان بلندی که حالا به عنوان یکی از آثار سوررئال، کلاسیک، جنائی و البته مدرن ایرانی درباره مرگ و فلسفه آن شناخته میشود. اولین بار در جلسات ادبی اصفهان خوانده شد و تحسین نویسندگان حاضر در آن جمع را به دنبال داشت.
در سال 1349 بود که داستان ملکوت به نویسندگی بهرام صادقی ابتدا در مجموعه سنگر و قمقمههای خالی چاپ شد اما در سال 1350 توسط نشر کتاب زمان برای اولین بار به صورت مستقل منتشر شد . این کتاب پس از سالها عدم انتشار در سال 1379 چاپ شد. از آن زمان تابه حال به توسط انتشارات مختلف به چاپ رسیده و با توجه به گذر 30 سال از مرگ نویسنده آن حقی هم به خانواده او تعلق نگرفته است. یکی از آخرین چاپهای ملکوت مربوط به نشر نیلوفر، در سال ۱۳۹۳ است. در سال 1399 نشر معین چاپ جدیدی از این کتاب را منتشر کرد و پس از آن در نشر نیلوفر باز هم چاپ شده است.
بهرام صادقی خود پزشک بود و در این کتاب نیز دکتر «حاتم» در نقش پزشکی عجیب ظاهر شده است، پزشکی که نیمه بدنش جوان و نیمه دیگرش فرسوده، تا ساعت یک نیمه شب بیمار میبیند و بچهدار نمیشود و البته به کشتن علاقه زیادی دارد و میتواند به راحتی زنان و خدمتکارانش را بکشد و آنها را تبدیل به صابون کند. او همسایهای به نام «م.ل» دارد که هرسال میآید و بخشی از بدنش را قطع میکند.
این اثر میتواند همزمان ما را یاد تمام آثاری که به نوعی با مرگ ارتباط دارند بیاندازد، از فاوست گرفته تا مکبث، از آثار گوگول گرفته تا چخوف! «ناشناس»، «مرد چاق»، «آقای مودت»، «شکوه» و «ساقی» شخصیتهای دیگر این داستان بلند هستند که اتفاقات آن پی در پی رخ میدهد و ما را با دغدغههای زندگی مدرن ایران از روشنفکر شکست خورده تا کارمند افسرده، از زن خیانتکار تا پدر وسواسی روبهرو میکند. این داستان ما را مقابل مرگ و نیستی و در عین حال رویارویی با گناهانمان میگذارد و این فرصت را فراهم میکند تا بار دیگر دیدگاههای اخلاقی خود را بازبینی کنیم.
خسرو هریتاش در سال 1355 با برداشتی از آن فیلمی سینمایی ساخته است . درباره تاثیر و جایگاه او در ادبیات ایران چند کتاب تحقیقی نوشته شده است، افرادی مانند محمدرضا اصلانی و حسن محمودی.
درباره نویسنده
بهرام صادقی را با دو کتاب چاپ شده سنگر و قمقمههای خالی و ملکوت میشناسیم. نویسندهای که در 1315 در نجف آباد اصفهان به دنیا آمد و در 12 آذر 1363 در منزلش سکته قلبی کرد و پیش از رسیدن به بیمارستان درگذشت. از جوانی علاقمند به داستاننویسی بود برای مجلات مختلف مینوشت و در محافل ادبی شرکت میکرد. مادرش او را با ادب و شعر آشنا کرده بود. اولین کسی که با او در عرصه ادب آشنا شد، محمد حقوقی بود در دبیرستان ادب اصفهان. دو نام مستعار داشت «صهبا مقداری» و «ب.موزول» . در نشریاتی همچون سخن، صدف، امیدایران، روشنفکر مطلب مینوشت.
سال 1334 در رشته پزشکی تهران قبول شد و به تهران آمد. اما مسیرش خیلی سرراست ادامه پیدا نکرد و قبل از پایان تحصیل به سربازی رفت، بعدتر در کلینکهایی شروع به کار کرد و سرانجام در سال 1353 مدرک پزشکی خود را گرفت. در سال 1354 جایزه فروغ فرخزاد را دریافت کرد با همسرش (ژیلا پیرمرادی) در سال 1355 ازدواج کرد. در سالهای 1361 و 1362 به جبهه رفت و سرانجام در سال 1363 درگذشت.
بخشهایی از کتاب
*در ساعت یازده شب چهارشنبه آن هفته، «جن» در آقای «مودت» حلول کرد؛ میزان تعجب آقای «مودت» را پس از بروز این سانحه، با علم به اینکه چهره او بهطور طبیعی همیشه متعجّب و خوشحال است، هرکس میتواند تخمین بزند؛ آقای «مودت» و سه نفر از دوستانش، در آن شب فرحبخش مهتابی، بساط خود را بر سبزه باغی چیده بودند…
*اکنون من میان زمین و آسمان معلق ماندهام، تنها هستم و به جایی و کسی تعلق ندارم و این بجای آنکه برایم فخر و غروری بیاورد رنجم میدهد. ممکن است حالا افکارم خیلی عالی باشد، آدم واقعبینی باشم که همه چیزهای باطل و پوچ را احساس کرده است و ممکن است کسی باشم غیر از میلیونها نفر مردم عادی که مثل حیوانها میخورند و مینوشند و جماع میکنند و میمیرند. همینهاست که عذابم میدهد و به نظرم پوچتر و ابلهانهتر از هر چیز میآید… اما از این پس… من یکی از هزارها خواهم بود… یکی از میلیونها… و در طبقهای جا خواهم گرفت و دیگر آسوده خواهم شد! مثل همانها میخورم و مینوشم و جماع میکنم و زندگی را جدی و واقعی میگیرم.
* در هوای گرگ و میش درکنار جیپ ایستاده بودند و پا به پا می کردند.
ـ چرا تاکنون نفهمیده بودم که مرگ خواهد آمد؟ سالها به خوبی کار کردم و حرف زدم و راه رفتم، زندگی
معتدل و پاکی داشت ، مال کسی را نخوردم و به همه کمک رساندم. اما احمق بودم، در تمام آن سالها که من مثل معصومان و مقدسان زندگی میکردم و به خیال خود نمونه کامل یک فرد انسانی بودم در حقیقت خودم را فریب میدادم و گول میزدم و احمق بیچاره ای بیش نبودم، زیرا برای هیچ پوچ زحمت میکشیدم و یخه میدراندم و اگر جز این بود چرا میبایست به این سرنوشت کثیف دچار بشوم؟ چرا میبایست محکوم به مرگی باشم که مایه خنده و شوخی است؟ درست مثل مرگ حیوانی بی زبان و ابله.
نوشتهها و کتابهای مرتبط
Thanks for clicking. That felt good.
Close