با انتشار رمان چراغها را من خاموش میکنم در سال 1380 ، اولین گام برای نوشتن از روزمرههای زنانه برداشته شد.
«کلاریس آیوازیان» زن ارمنی، سیو چند سال دارد و حوالی دهه چهل همراه خانوادهاش در آبادان و در شهرک کارکنان شرکت نفتی ها زندگی میکند. همه تلاشش برای این است که یک همسر خوب برای آرتوش و مادر خوب برای ۳ فرزندش باشد. او یک پسر ۱۵ ساله (آرمن) و ۲ دختر دوقلو (آرسینه و آرمینه) دارد. یک زن خانهدار است و روزمرگیهای بیشمارش از صبح زود آغاز میشود و تا انتهای شب ادامه دارد.
تا اینکه «امیل» و دخترش «امیلی» از راه میرسند، همسایههای جدیدی که برای «کلاریس» دغدغههای بیشماری را به همراه میآورند. برای کلاریس آغاز پریشانی است، آغاز حال مشوش اوست و سوالهای بیجوابی که با آنها روبهرو شده است و سبب میشود سراغ خواستهها و دلخوشیهایش در خلوتش برود.
برای کلاریس جزییات مهم است؛ حالا دچار چالش شده است و به دنبال خودش میگردد. او شبیه بسیاری از زنانی است که جرات ندارند حتی در خلوت با خودشان روبهرو شوند.
درباره نویسنده
زویا پیرزاد نویسنده زن ایرانی سال ۱۳۳۱ در آبادان به دنیا آمده است، مادرش ایرانی–ارمنی بود و پدرش از تبار روس. او یکی از اولین زنان نویسنده است که درباره روزمرگیها و دغدغههای زنان به خصوص زنان ارمنی نوشت. زنان ارمنی پیش از پیرزاد کمتر در رمانهای فارسی مورد توجه ویژه بودند. او از عشق، افسردگی و تنهایی در ازدواج نوشت، آن هم با نثری ساده و بدون تکلف و با اشارههایی ظریف. دغدغه او زنان و استقلال آنها است و در آثارش به این موضوع میپردازد.
آلیس در سرزمین عجایب از ترجمههای اوست و در دهه هفتاد توانست سه اثر خواندنی را خلق کند: مثل همه عصرها، طعم گس خرمالو و یک روزمانده به عیدپاک. در سال 1380 وقتی چراغها را من خاموش میکنم را نوشت با استقبال فراوانی روبهرو شد. حتی گفته شد 160 بار تجدید چاپ و به زبانهای مختلف دنیا ترجمه شد و در انگلیس با عنوان چیزهایی هست که نگفتیم به چاپ رسید. این اثر با استقبال منتقدان روبرو شد و جوایز گلشیری، کتاب سال و منتقدان را دریافت کرد.
زویا پیرزاد کمتر مصاحبه میکند در آلمان است و دو پسر با نامهای شروین و ساشا دارد و توانسته نشان شوالیه فرهنگ و هنر فرانسه را دریافت کند.
بخشهایی از کتاب چراغ ها را من خاموش می کنم
* به گلدان روی هره نگاه کردم. کاش به آقا مرتضی گفته بودم خاک گلدان را عوض کند. نگاهم به گلها صورت خانم سیمونیان یادم آمد :«آره حتماً جوانی خوشگل بوده. گونههای برجسته. چشمهای درشت و سیاه … » دماغ کوچک و ظریف را توی دلم گفتم. در عکس عروسی پدر و مادرم، توی قاب نقرهی روی پیانو دماغ مادر هیچ دراز نبود.مادر تکهای گاتای شور گذاشت توی دهان و گفت «به به.» دست زدم زیر چانه و نگاهش کردم.
همراه کتابهایی که آقای داوتیان از تهران میفرستاده هميشه چندتایی گاتای شور بود. یاد روزی افتادم که آرتوش پرسید «از کجا میداند توگاتای شور دوست داری؟» تا فکر کنم چه بگویم مادر گفت: «برای کلاریس نمیفرستد برای من میفرستد.
عید که تهران بودیم با کلاریس رفتم کتابفروشی. لطف کرد قهوه آورد باگاتا. گفتم من که وقت سر خاراندن ندارم چه برسد به کتاب خواندن ولی در عوض عاشق گاتای شورم. از آن به بعد هروقت برای کلاریس کتاب میفرستد برای من هم گاتا میفرستد.» اینها را گفت و با صدای بلند خندید. آرتوش با تعجب به مادر نگاه کرد و من سر زیر انداختم. نمیدانم از خندهی بلند مادر معذب شدم یا ازاین که زبانم نچرخید بگویم آقای داوتیان هميشه به قهوه مهمانم میکند و مدتهاست میداند گاتای شور دوست دارم.
* ناگهان آمدند و ناگهان رفتند. مثل باران آبادان که تا می آمدی فکر کنی می بارد، دیگر نمی بارید. نه با کسی بحث کن، نه از کسی انتقاد کن. هرکی هرچی گفت بگو حق با شماست و خودت را خلاص کن. آدم ها عقیده ات را که می پرسند، دیدت را نمی خواهند. می خواهند با عقیده ی خودشان موافقت کنی. بحث کردن با آدم ها بی خاصیت ست.
آرتوش از دم در اتاق برگشت، آمد ایستاد رو به رویم و زل زد توی صورتم. «فاجعه هر روز اتفاق می افتد. نه فقط پنجاه سال پیش که همین حالا. نه خیلی دور که همین جا، ور دل آبادان سبز و امن و شیک و مدرن.» ساعتش را بست. گفت «در ضمن حق با توست. طفلک خاتون. طفلک تمام ی آدم ها.» و از اتاق بیرون رفت.
* آرمن نگاه به سقف پرسید:«تو و پدر قبل از اینکه عروسی کنید عاشق هم شدید؟» هول شدم، سؤال ناگهانی، رفتار پیشبینینشده و هر چیزی که از قبل خودم را برایش آماده نکرده بودم، دستپاچهام میکرد و آرمن خدای این کارها بود. حالا به سقف زل زده بود و منتظر جواب من بود. پاشدم و کنار پنجره ایستادم. یاد روزهای گذشتهام افتادم که دبیر جبر قرار نبود از من درس بپرسد و پرسیده بود و بلد نبودم معادلهی روی تختهسیاه را حل کنم.
نویسنده معرفی: گیسو فغفوری
یک دیدگاه در “چراغ ها را من خاموش می کنم”
کتاب جذاب و خواندنی است دلت میخواد همشو زود بخونی که به اخرش برسی و اتفاقهایی که می افتد را دنبال کنی من در یک جمله مفهوم کتاب را انگونه که درک کرده ام میتوانم بگویم لازم نیست کار خاصی انجام بدهی که به ادم خاصی تبدیل بشوی اینکه روزمرگی های خودت را با عشق و درست انجام بدهی کافی است بنظرم ما انسانها نیازی نیست از خود بیش از انچه که میباید توقع داشته باشیم و زندگی را سخت کنیم تلاش و کوشش ارزنده است اما ایده ال فک کردن به دنبال رویاهایی که واقعی نیستند رفتن حس ناامیدی را در ما ایجاد م یکند از هر انچه که داریم باید لذت برد شاید باید برای لذت بردن از زندگی، مفهوم زندگی را اندکی باید تغییر دهیم