آن جانِ جوانِ پرشور
پسر (داستان بلند)
نویسنده: مهدی قلی نژاد ملکشاه
ناشر: ثالث
نوبت چاپ: ۱
سال چاپ: ۱۴۰۳
تعداد صفحات: ۷۲
شابک: ۹۷۸۶۰۰۴۰۵۹۸۹۳
این مقاله را ۴۰ نفر پسندیده اند
«… من رو میشناسی؟ من امیرم. پونزده سال دیگه مجبور میشم داستان زندگیم رو از سیر تا پیاز تعریف کنم و میبینم هیچ چیزِ گفتنیای ندارم…» (ص23) فروغ فرخزاد شعری دارد با نام «دلم برای باغچه میسوزد» و در آن از حیاط خانهای میگوید که تنهاست … که ذهن نازکش از خاطرات سبز تهی شده است. پدر، تنها شاهنامه میخواند و برایش حقوق تقاعد کافی است؛ مادر در انتظار ظهور است و بخششی که نازل خواهد شد؛ برادری که به فلسفه معتاد است، شفای باغچه را در انهدام باغچه میداند؛ و در آخر شاعری تنها که از بیگانگی این چهرههای آشنا و بیهودگی دستهایشان میهراسد. داستان بلند «پسر» بیان همین وحشت و بیگانگی چهرهها و بیهودگی دستهاست، هجوم افسارگسیختهی تنهایی، خشم بیامان، و انتظار مداوم و بیسبب فاجعهای که شاید هرگز رخ نداده، اما رد آن بر سنگی تیزگوشه با رگههایی سرخ نقش بسته؛ رگههای خونی خشکیده از اعصار باستان. سنگی که حکایت از رنجی تاریخی دارد؛ اثر ممتد جنایتی که در حافظهی تاریخی ما باقی است، از پسرکشی، زنکشی، خودکشی. «پسر» داستان جوانی است در آستانهی میانسالی به نام امیر کلاهی که در شهری خیالی در شمال ایران زندگی میکند و متهم به قتل زنی به نام«ماهی» است که پانزده سال پیش رخ داده. او که سالها از شهر و آدمهای بیگانهاش رمیده، بار دیگر به آنها بازمیگردد تا بلکه از سیاهترین نقطههای ذهن، تصویر روشن معناداری را جستجو کند. خدا را چه دیدی؟ شاید تصویری هم بود از قشنگترین غروب خاورمیانه. «قشنگیِ آفتاب غروب مان هم در سطح خاورمیانه است.» (ص32) او در حین بازجویی، داستان زندگیاش را برایمان بازگو میکند؛ زندگیای که در آن، به اقرار خودش، ماجرای قابل گفتنی وجود ندارد اما این “پسر” همیشهعاصی به لطف میز بازجویی بالاخره در طول زندگی بیداستانش گوش شنوایی پیدا کرده و میتواند برایش از هر دری حرف بزند؛ از خانواده و سیاست و اخلاق و جامعه و سینما بگیر تا ماجرای قتلی که معلوم نیست حقیقت دارد یا نه؟ «پسر» مردی است که در هجوم تجربههای پسربچگیاش جا مانده و گویی هیچگاه بالغ نمیشود، چراکه زخمهایش هنوز تازهاند و چون پژواکی در برهوت به او بازمیگردند. «بعضیها هیچوقت اونجور که باید بالغ نمیشن. مثلا من… اگه آدم بکشم هم بزرگ نمیشم. اگه زن بگیرم یا بچهدار بشم هم بزرگ نمیشم. آدمهایی مثل من اول و آخر باید خودشون رو بکشن.» (ص21) او زندگیاش را در یک روال غیرخطی، دنبال میکند و در این بین به جریان سیال ذهنش، چنان که راوی آشفتهای از این شاخه به آن شاخه بپرد، پناه میبرد؛ همین که در میان حرفهایش به ناگاه تردید میکند، به درستبودن کلماتی که به کار میبرد، به صداقت و راستی آنچه که میگوید و تعابیری ناخواسته که ممکن است در پس حرفهایش پنهان باشد. اویی که از قضاوت میهراسد و وسواس جوریدن دارد. مهدی ملکشاه، نویسندهی داستان بلند «پسر» سردرگمی شخصیت امیر را به خوبی در میان تردیدهای ذهنی مداومش به تصویر کشیده است. کسی که به هیچچیز و هیچکسی مطمئن نیست، مومن است اما به چیزی ایمان ندارد و در دریایی که شاهماهیاش مرده، حیران تماشای جهانی عبوس، بیتفاوت و ساختگی است. شنیدن و خواندن اعترافات و عقاید امیرکلاهی دلچسبترین بخش داستان است. او تفکرات و مشاهدات شبهفیلسوفانهاش را اغلب با لحنی طنز، تلخ و کنایهآمیز بیان میکند و گاهی آنقدر دقیق میشود که حالتی مکاشفهگر به خود میگیرد. در این مکاشفات روزمره نوعی همدلی و فهم مشترک عمیق وجود دارد، جوری که با خودت میگویی این بیان همان حسی است که میشناختم اما چطور پیش از این به آن فکر نکرده بودم؟ این همان چیزی است که من در ادبیات دوست دارم؛ ضربهی کاری کلمات، فرودآمدن در گسترهی معانی تازه، مواجهه با جملات و سطرهایی که ذهن را در لحظه برانگیزد و آن را به آستانهی جهانی دیگر دعوت کند. کتاب «پسر» پر است از یک جهانبینی مداوم و عمیق که با شاعرانگی محزونی رنگ گرفته. «خانهی پدری: خانهی مادری. خانهای که فروش نمیرود، اجاره داده نمیشود و بازسازی نمیشود. یکباره تخریب میشود و چهار طبقهی هشتواحدی مفلوک به جای آن ساخته میشود…» (ص16) «آدمیزاد عجیبوغریب است. ممکن است با نزدیکترین و صمیمیترین دوستش سر مسائل ساده رودربایستی داشته باشد، اما یکباره روح و حتی جسمش را برای آدمی که فقط چند دقیقه است با آن آشنا شده عریان کند.» (ص38) «بیشترمان الکلیهای بالقوهای بودیم که در دوران منع مشروبات الکلی پول و عرضهی الکلیشدن را نداشتیم. گروه مختلطی بودیم از ساتیرها و دیونیسوسها که صنم و ساقی گیرمان نیامده بود.» (ص59) با وجود این قدرت کلمات و جهانبینی ویژه، داستان ملکشاه در آغاز قدری کمجان است. کتاب با سطرهای توصیفی بلندی از فضای آسایشگاه، به عنوان مقدمه، آغاز میشود که برای درگیر کردن خواننده با دنیای ذهنی راوی و حادثهی محرک داستان کافی نیست و تقریبا کسالتبار میشود. به نظر من داستان ملکشاه بدون مقدمه میتوانست از صفحهی چهارم (صفحهی 12 کتاب) آغاز شود. جایی که راوی اول شخص، داستان زندگیاش را سر میگیرد و دربارهی حادثهی اصلی یعنی مرگ زنی به نام ماهی حرف میزند. «آدم نباید بیانصاف باشه. اون روز تنها کسی که بهم پناه داد ماهی بود… بهتون میگم کدوم روز… مهمترین روز زندگیم. روزی که یه نفر برای اولینبار بهم احترام گذاشت و اعتماد کرد.» (ص12) متاسفانه بخش آغازین کتاب به عنوان معرفی در پشت جلد هم آمده است؛ ویترینی نامربوط از کتاب. نمیدانم این انتخاب چهکسی بوده اما اگر نگوییم کملطفی، نوعی کجسلیقگی در حق داستان ملکشاه و نثر خوب اوست. در جایجای این کتاب میشود جستجو کرد و بهترین کلمات و جملات را برای معرفی آن یافت که البته عصارهی جان داستان نیز در ظرف آن چکیده باشد. همچنین در ادامهی نقد ظاهر کتاب، ناخوشایند بودن طرح جلد را هم اضافه میکنم. علاوه بر شروع داستان، پایان آن نیز ابهاماتی دارد که باعث میشود گمان کنم با یک داستان منسجم روبهرو نیستم. بااینحال، باید از خودم بپرسم که آیا اگر در پایان ابهامی در کار نبود و کاملا روشن میشد که قتلی در کار بوده یا نه، باز هم کمکی به انسجام داستان میکرد؟ چندان مطمئن نیستم و دلیل را در نامشخص بودن مضمون اصلی کتاب میدانم که خود تحتتاثیر ضعف شخصیتپردازی است. اگرچه لحن و صدای ناراضی امیر کلاهی در روایتش گاهی شخصیت هولدن کالفیلد را در کتاب ناتوردشت به یاد میآورد که اتفاقا در داستان هم یکبار از این کتاب یاد شده، اما از تاثیری که شخصیت محبوب هولدن بر خواننده میگذارد و در معرفی و به نمایش گذاشتن فضایی که در آن زیست کرده بیبهره است. نشان به آن نشان که هولدن از توصیف والدینش عبور میکند و به زیر پوست جامعه میخزد. اما شخصیت امیر نمیتواند چنان همدلی و همراهی را نسبت به خودش و سرنوشتش جلب کند، دست کم به این خاطر که به خوبی پرداخته نشده. جدای از تیپ بودن سایر شخصیتها، اصلا معلوم نیست که شخصیت امیر به عنوان شخصیت ناظر و اصلی خود حقیقتا کیست و از چه چیزی رنج میکشد؟ از بلوغ، پدر، فقر، زن، یا جامعه و حاکمیتی که او را نادیده گرفته؟ این به آن معنا نیست که او به عنوان “داناترین” شخصیت داستان، باید به وضوح به مساله واقف باشد اما این اطلاعات حتی به طور ضمنی و در لایههای پنهان داستان وجود ندارد. در مورد شخصیت بااهمیت «ماهی» نیز این ابهام وجود دارد؛ اینکه واقعا ماهی کیست؟ نقشش در زندگی راوی چه بوده؟ چه اثری بر زندگی امیر داشته؟ چه خاطراتی را رقم زده؟ آیا همین که بدانیم او تنها کسی بوده که به امیر احترام گذاشته کافی است؟ درحالیکه در این داستان آدمهای زیادی وجود دارند که به او احترام گذاشتهاند، بهخصوص زنان که همگی در کتاب ماهیتی مادرانه یافتهاند و به طریقی دست نوازشی بر سرش کشیدهاند. درواقع ما نمیدانیم امیر کلاهی خواستار چه احترامی بوده و چه چیزی از او دریغ شده است؟ علاوهبراین، پیرنگ داستان «پسر» چندان آشکار نیست. نمیتوانیم آن را یک داستان معمایی کامل در نظر بگیریم، چون عملا تلاشی برای رمزگشایی و یافتن سرنخها صورت نمیگیرد. پیرنگ سقوط هم چندان کارامد نیست، زیرا شخصیت اصلی همیشه در قهقرای زندگی بوده است. همچنین شاید به خاطر عنوان داستان، بخواهیم پیرنگ «بلوغ» را دنبال کنیم، مثلا بلوغی که در ابتدای میانسالی قرار است اتفاق بیافتد اما شخصیت «پسر» هیچ دگرگونی درونی و بیرونی را تجربه نمیکند و همانطور در نقطهی تاریک و مرددی که همیشه بوده باقی میماند. مثلا اگر به پانزده سال پیش هم برگردیم باز هم تحولی از طریق «ماهی» در زندگی او ایجاد نشده. این موضوعی است که از انسجام داستان کم میکند. نکتهی دیگر در داستان «پسر» روایتهای چندگانهی آن است، به اینصورت که علاوه بر روایت امیر، راویان (شاهدان) متعددی در مقابل بازجویی که نمیشناسیم نشستهاند و همگی دربارهی امیر کلاهی و احتمال قاتلبودنش حرف میزنند. اما این راویان اطلاعات بیشتری از آنچه که راوی اصلی دربارهی خودش و زندگیاش میگوید به ما نمیدهند. در حقیقت آنها نه تنها صدا و نگاه جداگانهای برای شناخت وجوه مختلف داستان نیستند بلکه وجودشان صرفا در خدمت تایید حرفهای امیر است. همین روایتمحور بودن داستان، این وسوسه را در مخاطبی چون من برمیانگیزد که فکر کنم اگر داستان با تکگویی یکی از راویان، در بهترین حالت حدیث نفس راوی اصلی، آغاز میشد و خواننده را به دنیای درونی داستان میکشید (در بیرون واقعهای رخ نمیدهد) بهتر نبود؟ یا در یک حرکت چرخشی با تکرار آنچه که در پایان قرار است به آن برسد، نمیتوانست داستان را به یک کل منسجمتری بدل کند؟ به این معنا که داستان در انتها به نقطهی شروعش بازگردد؛ به جایی که روایتی آغاز شده بود. به گمان من با توجه به فقدان پیرنگ مشخص در داستان، مورد آخر میتوانست ایدهی خوبی باشد. به این ترتیب که خواننده را آماده میکرد تا شاهد و شنوای سرگذشت معنادار امیر کلاهی ولو بدون تغییر و تحول باشد. بااینهمه در داستان «پسر» کیفیتی عصیانگرایانه و یاغی وجود دارد که من آن را دوست دارم و آن جانِ جوانِ پرشوری است که التهاب زندگی همسنوسالهایم را در گذشتههای نه چندان دور به یادم میآورد. زمانی که افسردگی پاسخ اشتیاق بود و بیگانگی در وطن و خانوادهای که دوست میداشتیم، ضرورتی قاطع. این داستان برای ماست که «در فاصلهای که با مُشتی خرتوپرت و لباس و دیگ و قابلمه در زیرزمینها، خوابگاهها، پانسیونها و طبقهی چهارمِ چهلمتریهای بیآسانسورِ بیپارکینگ» جابجا میشدیم، چهلساله شدیم.
آن جانِ جوانِ پرشور
ادبیات ایران
کتاب های بکار رفته در این مقالهناتور دشتنویسنده: جی. دی. سلینجر مترجم: محمد نجفی ناشر: نیلا نوبت چاپ: ۹ سال چاپ: ۱۳۹۳ تعداد صفحات: ۲۰۷ شابک: ۹۷۸۹۶۴۶۹۰۰۹۹۸
تهیه این کتاب
|









3 دیدگاه در “آن جانِ جوانِ پرشور”
ممنون از رفیق خوبمان، جناب ملکشاه عزیز بابت فرصت خواندن. قلمتان مانا.
شما بزرگوارید
ممنونم که وقت گذاشتید و این نقد خوب و دقیق و تحلیلی و نکتهسنجانه رو نوشتید.