بانک زمان
بانک زمان: ایده این داستان متخذ از پروژهای است با همین نام که درباره آن در سایتهای خبری اطلاعاتی کسب کردم. در این پروژه که میگفتند کشور سوئیس آن را اجرایی کرده است، افراد جوان از سالمندان مراقبت میکنند و به ازای زمانی که صرف این کار میکنند، همین نوع خدمات را در زمان سالمندی خودشان دریافت میکنند. گویی آنها زمانی را که صرف نگهداری از سالمندان میکنند، ذخیره کردهاند. صرف نظر از اینکه این طرح آیا واقعاً در کشور سوئیس عملیاتی شده یا اینکه تا چه اندازه عملیاتی شده است، سعی داشتم گوشهای از زندگی فردی در سوئیس را به تصویر بکشم که درگیر این طرح بوده است.
بانک زمان: ایده این داستان متخذ از پروژهای است با همین نام که درباره آن در سایتهای خبری اطلاعاتی کسب کردم. در این پروژه که میگفتند کشور سوئیس آن را اجرایی کرده است، افراد جوان از سالمندان مراقبت میکنند و به ازای زمانی که صرف این کار میکنند، همین نوع خدمات را در زمان سالمندی خودشان دریافت میکنند. گویی آنها زمانی را که صرف نگهداری از سالمندان میکنند، ذخیره کردهاند. صرف نظر از اینکه این طرح آیا واقعاً در کشور سوئیس عملیاتی شده یا اینکه تا چه اندازه عملیاتی شده است، سعی داشتم گوشهای از زندگی فردی در سوئیس را به تصویر بکشم که درگیر این طرح بوده است.
داستان کوتاه: بانک زمان
– سلام خانم مارتا. امروز یک ربع زودتر خودم رو رسوندم. همونطور که حساب بانکی شما ساعت دوازده و نیم ظهر تمام میشود ولی من میخواستم از شما اجازه بگیرم که یک ربع زودتر مرخص شم تا اولین روز حضورم در خونه آقای یوناس دیر نرسم. چون امروز بعد از ساعت دوازده و نیم تا ساعت سه وقت اضافه دارم و قرار شده ساعت یک خونه آقای یوناس باشم. امیدوارم مثل شما آدم مهربونی باشه. حالا به من اجازه میدین یک ربع زودتر برم؟ آخه خونهاش نزدیک صومعه برن هستش و فاصلهاش کمی از اینجا زیاده.
– یک ربع که تفاوتی به حال من نمیکنه.
– متشکرم خانم مارتا.
خانم مارتا به آرامی گفت: سوفی! میدونی؛ با درخواستم موافقت نکردند. گفتن من رو میذارن تو نوبت ولی معلوم نیست حتی تا دو ماه دیگه هم نوبت به من برسه.
– خیلی متأسفم. آخه همونطور که میدونین تعداد سالمندان رو به افزایشه و طبیعتاً کسانی که زمانی بیشتری در حسابشون ذخیره کردند در اولویت قرار دارن. از اونها هم که بگذرن اول سالمندا و ناتوانهایی رو در اولویت قرار میدن که اصلاً توانایی حرکت نداشته باشن. خوشبختانه شما هنوز میتونین حرکت کنین.
– ولی خیلی سخت.
سوفی با چند پلاستیک در دست به سمت آشپزخانه حرکت کرد. یک تیشرت صورتی و شلوار جین به رنگ آبی آسمانی به تن داشت. دو پاکت شیر را درون یخچال قرار داد. جعبه کیک کوچکی که سعی کرده بود مخفی نگاه دارد را از توی پلاستیک رنگی بیرون درآورد و آن را روی میز گذاشت. در جعبه را برداشت و سعی کرد شمعهایی که شماره 71 را نشان میداد داخل کیک فرو کند.
بعد از چند دقیقه وارد نشیمن شد و جلوی پیرزن که روی کاناپه نشسته بود، ایستاد. موهای بلوندش جلوی یک چشمش را گرفته بود. آنها را به آرامی کنار زد. حالا هر دو چشم آبیاش معلوم شد. دستی به کمرش زد و گفت:
خب لباسهام چطوره خانم مارتا؟ گفتم روز تولدتون یک لباس شاد بپوشم. خوشتون میاد؟
پیرزن سرش را بلند کرد و چند لحظه به سوفی خیره شد. یک لبخند کوچک مصنوعی زد و گفت: خیلی خوب شدی عزیزم.
– صبر کنید. الآن برمیگردم.
رفت و با کیک برگشت. آن را روی میز جلوی خانم مارتا گذاشت. فندکی از جیبش درآورد و شمع را روشن کرد. پیرزن به عدد 71 زل زده بود. سوفی گفت:
فراموش نکنید که قبل از فوت کردن باید آرزو کنید.
بعد منتظر شد تا خانم مارتا آرزو کند. کمی بیشتر از حد معمول طول کشید. خانم مارتا در فکر فرو رفته بود. سوفی کنار او روی کاناپه نشست و دستش را دور پیرزن حلقه زد و گفت:
خانم مارتا. زیاد نگران نباشین. بالأخره درست میشه.
– دو تا آرزو دارم. نمیدونم کدومش رو آرزو کنم. میترسم فقط یکیش شانس برآورده شدن داشته باشه.
– فکر کنم بعد از این همه مدت، بتونم آرزوهاتون رو حدس بزنم. بهتره یک جورایی با هم ترکیبشون کنین. مثلاً بگین ای کاش دخترم برگرده و تصمیم بگیره بعد از این از من مراقبت کنه. این طوری هم اون رو دیدین. هم یکی هست که ازتون مراقبت کنه. من هم تلاش میکنم، هر وقت فرصت شد به شما سر بزنم. شاید نتونم هفتهای یک بار بیام اما میتونم قول ماهی یک دفعه رو بدم.
– نمیشه تو بازم از من مراقبت کنی. حاضرم همه پولهام رو بهت بدم. تو حسابم کم پول ندارم.
– خانم مارتا! شما که میدونین من خودم کار دارم. همین دو روزی هم که تو هفته اینجا میاومدم، یک روزش که تعطیل بودم، یک روزش هم یا مرخصی رد میکردم یا بعد از کار میاومدم فقط برای اینکه حساب بانک زمانم رو پر کنم. این روزها زمان بیشتر از پول ارزش داره. از بچههایی که روزهای دیگه میاومدن تقاضا کردین؟ شاید یکیشون به پول احتیاج داشته باشه.
– به همشون گفتم. همه همین جواب تو رو میدن.
– خوب چرا دوباره به امیلیا زنگ نمیزنین. هر چی باشه اون دخترتونه.
– کدوم دختری تو این زمونه به فکر مادرش هست؟ اون همش میگه سرش شلوغه. میگه حداکثر میتونه هفتهای یک بار به من سر بزنه.
– تا اندازهای هم باید بهش حق بدین از لوگنو تا برن راه زیادیه.
– یعنی نمیتونه به خاطر مادر پیرش محل زندگیش رو عوض کنه؟
– چی بگم؟ بالاخره همه کار و زندگیش اونجاست. شاید بتونه انتقالی بگیره. تا حالا بهش گفتین؟
– تو که میدونی. شوهرش از برن خوشش نمیاد. اون راضی نمیشه. باید ازش طلاق بگیره. من اون دختر رو بزرگ کردم نه شوهرش.
– یکم بی انصافی میکنین. نمیشه که بالاخره شوهرشه. حتماً دوسش داره. فکر کنم اینکه شما از بن بدتون میاد باعث میشه اینطوری فکر کنین.
– خوب من از بن بدم میاد چون نمیذاره دخترم بیاد پیش من. جدیداً به امیلیا گفته «مادرت باید وقتی جوون بود فکر حالاش رو میکرد و بیشتر از این زمان توی بانک زمان ذخیره میکرد.» خوب اون موقع که من جوونتر بودم، تازه طرح بانک مراقبت از سالمندان اومده بود و من گمون نمیکردم این قدر مهم باشه. با این حال من ده سال زمان ذخیره کرده بودم. فکر نمیکردم بیشتر از این نیازم بشه.
– اصلاً ولش کنین. بیاین روز آخری به چیزهای خوب فکر کنیم.
– اما اگه آرتروز و کمر دردم از این هم بدتر بشه چی؟ من همین الآنش هم به سختی راه میرم.
– نگران نباشین. اگر اوضاع خیلی خراب بشه حتماً تأمین اجتماعی یک فکری براتون میکنه.
– ساعت چنده؟
– ده. هنوز دو ساعت و نیم وقت دارین. اوخ راستی یادتون رفت شمعها رو فوت کنین. دارن آب میشن.
خانم مارتا نگاهی به شمعها انداخت. با دو انگشت شعله آنها را خاموش کرد. سوفی کمی از کیک را برید و گذاشت داخل بشقاب جلوی پیرزن. گفت:
خوب من برم یه فکری برای ناهار بکنم. چی دوست دارین براتون بپزم؟
پیرزن جوابی نداد. سوفی ادامه داد:
اشکال نداره خودم یه فکری میکنم.
سوفی باقی کیک را برداشت و به آشپزخانه رفت. بعد از چند دقیقه، خانم مارتا پرسید:
ساعت چنده سوفی؟
– ساعت ده و ده دقیقه است. مگه توی نشیمن ساعت نیست؟
از آشپزخانه آمد بیرون و نگاهی به ساعت روی دیوار نشیمن انداخت. ساعت کار نمیکرد. گفت:
ظاهراً باتریش تموم شده. الآن عوضش میکنم.
– نه. باتریش رو من امروز صبح زود درآوردم.
– آخه چرا؟
– کارم شده بود زل زدن به ساعت. باتری گوشیم رو هم درآوردم. برو به کارت برس. دیگه ازت ساعت نمیپرسم.
– نه اشکالی نداره. هر وقت خواستین، سوال کنین.
خانم مارتا تقریباً هر ده دقیقه ساعت را میپرسید و سوفی هر بار با آرامش پاسخ داد. آنها ساعت یک ربع به دوازده ناهار را خوردند. سوفی تمام مدت تلاش میکرد تا کمی بیشتر با خانم مارتا صحبت کند اما پیرزن اکثراً پاسخهای کوتاه میداد. بعد از ناهار ده دقیقهای طول کشید تا پیرزن به آرامی با واکر به دستشویی برود و بیرون بیاید و سوفی در راه او را همراهی کرد. از در دستشویی که بیرون آمد، ساعت را پرسید و سوفی پاسخ داد: ساعت دوازده و ده دقیقه است خانم مارتا.
– تو پنج دقیقه دیگه میری؟
– بله.
سوفی پیرزن را همراهی کرد تا به روی کاناپه برگردد. آنها نشستند. پنج دقیقه آخر هم گذشت. همدیگر را در آغوش گرفتند و خداحافظی کردند. سوفی به سمت در حرکت کرد، برگشت و برای آخرین بار دست تکان داد. خواست از در بیرون برود که پیرزن صدا زد:
– سوفی!
– بله خانم مارتا.
– میشه این یک ربع آخر رو زودتر نری و پیش من بمونی.
سوفی اندکی فکر کرد، در را بست و به اتاق نشیمن بازگشت.
پینوشت: ایده این داستان متخذ از پروژهای است با همین نام که درباره آن در سایتهای خبری اطلاعاتی کسب کردم. در این پروژه که میگفتند کشور سوئیس آن را اجرایی کرده است، افراد جوان از سالمندان مراقبت میکنند و به ازای زمانی که صرف این کار میکنند، همین نوع خدمات را در زمان سالمندی خودشان دریافت میکنند. گویی آنها زمانی را که صرف نگهداری از سالمندان میکنند، ذخیره کردهاند. صرف نظر از اینکه این طرح آیا واقعاً در کشور سوئیس عملیاتی شده یا اینکه تا چه اندازه عملیاتی شده است، سعی داشتم گوشهای از زندگی فردی در سوئیس را به تصویر بکشم که درگیر این طرح بوده است.