پرویز دوایی، هشیار و ستایشگر عشق
درباره قلم پرویز دوایی چه میشود گفت؟ این همه احساس و زیبایی، که به حکم زمانه گرفتار پرده و پردهپوشی است، آدم را دگرگون میکند؛ به یاد جوانی، که یادش به خیر، میاندازد و هوای "حرام" میکند! یک بار نوشتم، در این جا هم تکرار میکنم: دوایی عزیز! ممنونم، ما را به دنیایی دیگر بردی که تحت شرایط زمانی مدتی است فراموش کردهایم، اما از یاد نبردهایم! مولانا فرمود: «علت عاشق ز علتها جداست / عشق اصطرلاب اسرار خداست.»
ملکه ی آلبا
نویسنده: پرویز دوائی
ناشر: جهان کتاب
نوبت چاپ: ۱
سال چاپ: ۱۴۰۰
تعداد صفحات: ۱۱۲
شابک: ۹۷۸۶۰۰۸۹۶۷۶۱۳
این مقاله را ۲ نفر پسندیده اند
وقتی تلفن فرمودید بخش ویژهای برای پرویز دوایی دارید و از من هم خواستید مشارکتی داشته باشم، به یقین خیلی خوشحال شدم که دارید بزرگداشتی از یکی از نخبگان بیهمتای جماعت روشنفکران ایران برگزار میکنید و به من هم اجازه میدهید که در این افتخار سهمی کوچک داشته باشم. اما بعد، بلافاصله، به این فکر افتادم که چه بنویسم؟ پرویز دوایی آنقدر نازنین و دوستداشتنی است با ذهنی روشن، قلمی شیرین و طبعی شوخ و زیباپسند که در این مملکت که شیوه اکثریت ما انتقاد و بدگویی است، ندیدهام و نخواندهام که حتی یک نفر از او با زبانی بجز ستایش و ارادت یاد کند. میدانم، بخشی از این امر احتمالاً مربوط میشود به غیبت طولانی او از عرصه منازعات «روشنفکری ایران». ولی خب، به هر حال، هرچه در «تعریف» و «تقریظ» و ستایش او بنویسم تکراری خواهد بود. پس عرض کردم که به کوتاهی درباره یکی از کتابهای او مینویسم و چون با حسن قبول شما مواجه شدم، با خوشحالی دوباره به سراغ ملکه آلبای دوایی رفتم. کتابی که از تعدادی “نامههای پراگ” دوایی تشکیل شده و جهان کتاب عزیز در 1400 به انتشار درآورد. کتابی است شیرین که هرگز فراموشش نمیکنم. در اینجا، فقط به «کوی بنفشه» به عنوان یکی از داستانها اشارهای کوتاه خواهم داشت. یک بار دیگر هم نوشته بودم که واقعاً این همه ظرافت و زیبایی را –همراه ملاحظهکاری و احتیاط ناگزیر!– در ارتباط با دلدادگی نشنیده و نخواندهام. «سرانگشتی نرم به درِ اتاق زد. آنقدر ضعیف که اگر حواسم نبود نمیشنیدم. ولی حواسم بود. از صبح تمام حواس و اصلاً سرتاسر وجود خمود به خواب رفتهام به این صدا، خوشترین همه نغمههای جهان آمیخته بود، ضربههای بیدارکننده قلبی از کار بازمانده […] اتاقک دنج در طبقه هشتم این بنای تک افتاده در حاشیه شهر بود، اتاق شماره هشتصد و یازده، هنوز یادم است (چطور ممکن است تا آخر عمر فراموش کنم؟)» و در ادامه، زیبا، دلانگیز، فریبا. چطور ممکن است لذت نبرد و از این قلم و احساس دگرگون نشد؟ … «دستم را لحظهای خاص، به حکم قلبش و به تمنای چشمانم، در دست گرفت. دست بزرگم در کف دست گرم و کوچک او ناپدید شد. میدانست که این دست از چه راههایی گذشته، و خود را به این مکان و کاشانه بر این نیمکت در کنار او رسانده است. کف دستم با کف دستش آشنا درآمد. خطوط عشق و مهر و قلب بر هم نقش بستند. از اینجا و از یکی از این لحظههای پیوند چشمها و دستها بود که من دیگر از دست رفتم و آواره بَرّوبحر شدم، خدا را شکر» (ص 52) و بعد، به راستی چه زیبا: «ایستاده بودیم… دستم همچنان در دست او بود… نگاهی به سقف شکوفهپوش انداخت و بعد نگاه را متوجه من کرد. نیمقدم فاصله ما را از میان برداشت. جلو و جلوتر آمد، عطرش مشامم را پر کرد و افق آبی چشمانش همه چشماندازم را پوشاند… » (ص 55). چه میشود اضافه کرد؟ چه میشود گفت؟ این همه احساس و زیبایی، که “به حکم زمانه” گرفتار پرده و پردهپوشی است، آدم را دگرگون میکند. به یاد جوانی، که یادش به خیر، میاندازد و هوای “حرام” میکند! یک بار نوشتم، در این جا هم تکرار میکنم: دوایی عزیز! ممنونم، ما را به دنیایی دیگر بردی که تحت شرایط زمانی مدتی است فراموش کردهایم، اما از یاد نبردهایم! مولانا فرمود: «علت عاشق ز علتها جداست / عشق اصطرلاب اسرار خداست»
پرویز دوایی، هشیار و ستایشگر عشق
پرویز دوایی








