معماری متعهد، شهرسازی مردمی
گفتگوی رضا دانشور نویسنده با کامران دیبا معمار به دور از حواشی و همچنین به دور از زندگی شخصی، حول کار او به عنوان یک معمار جوان نوجو میگردد. هدف دیبا در تمام پروژههایش، از پارک یوسفآباد تا موزهی هنرهای معاصر، برقراری نوعی اُنس انسانی میان شهروندان و ساختمانها بوده است.
باغی میان دو خیابان: چهار هزار و یک روز از زندگی کامران دیبا در گفتگو با رضا دانشور
نویسنده: رضا دانشور
ناشر: نشر بنگاه
نوبت چاپ: ۲
سال چاپ: ۱۳۹۵
تعداد صفحات: ۲۶۱
شابک: ۹۷۸۶۰۰۵۲۶۸۲۲۵
گفتگوی رضا دانشور نویسنده با کامران دیبا معمار به دور از حواشی و همچنین به دور از زندگی شخصی، حول کار او به عنوان یک معمار جوان نوجو میگردد. هدف دیبا در تمام پروژههایش، از پارک یوسفآباد تا موزهی هنرهای معاصر، برقراری نوعی اُنس انسانی میان شهروندان و ساختمانها بوده است.
باغی میان دو خیابان: چهار هزار و یک روز از زندگی کامران دیبا در گفتگو با رضا دانشور
نویسنده: رضا دانشور
ناشر: نشر بنگاه
نوبت چاپ: ۲
سال چاپ: ۱۳۹۵
تعداد صفحات: ۲۶۱
شابک: ۹۷۸۶۰۰۵۲۶۸۲۲۵
نگاهی به کتاب «باغی میان دو خیابان: چهار هزار و یک روز از زندگی کامران دیبا در گفتوگو با رضا دانشور»
زندگی همهی آدمها یکجور نیست و همهی آنها هم داستان زندگیشان را یکجور تعریف نمیکنند. کسانی هستند که مایلاند بیشتر از زندگی شخصی خود بگویند، کسانی هم هستند که ترجیح میدهند این زندگی شخصی را در پرتو محیط و وقایع اجتماعی تعریف کنند. «باغی میان دو خیابان: چهار هزار و یک روز از زندگی کامران دیبا» از این دستهی دوم است: قرار نیست به این محدود بمانیم که کامران دیبا کِی و کجا متولد شده، چهطور و چهقدر درس خوانده و چهها کرده و نکرده. همهی اینها، شاید به دلیل موقعیت خاص دیبا، پیوندی با اجتماع و زمانهی خود مییابند و میفهمیم آنچه دیبا کرده و نکرده، تا چه حد به شرایط اجتماعی-سیاسی دوران برمیگردد و تا چه حد به خود او و روحیات و خلقیاتش. همین است که گفتوگوکننده، در مقدمهی کتاب، مینویسد: «… دور از چشم معمار، که نه بیوگرافی میخواست و نه حرف زدن از “من”اش. همه حواساش به موزه بود و معماریاش و نقاشی. بعد، تاریخ خودبهخود ظاهر شد، مثل فضاهای یک رمان؛ بعد، روحیه و حالوهوای سالهای چهل و پنجاه که سالهای بلندپروازی بود، با مسایل و معضلاتی که شخصیت داستان با آنها درگیر می شود؛ بعد، پیشنهادهایی که فروتنانه در سایهروشن چالشها به طور مخفی خود را نشان میدادند و روی نهان میکردند، عیناً مثل داستان بلندی که در این متن مخفی است ـ پیشنهادهایی که در زمان خودش از سوی جماعت ناشنیده ماند و امروز گوشهای من تشنهی شنیدنشان است، و شاید گوشهای امروز.» (ص ۱۶)
رضا دانشور داستاننویس (که یک سال پس از انتشار این کتاب در پاریس درگذشت)، در این گفتوگوی مفصل به سراغ کامران دیبای معمار رفته و از چند و چون کارش و زمینه و زمانهی خلق آثارش پرسیده، و در این میان، هرجا لازم بوده، توضیحات مکتوب دیبا را هم برای تکمیل بحث آورده است. کتاب، پس از توضیحات کوتاه دیبا دربارهی اصل و نسب خانوادگی و سالهای درس و دانشگاه در آمریکا، به روزهای حضور او در ایران میپردازد: مدتی حدوداً سیزدهساله یا، آنطور که در کتاب آمده، چهار هزار و یک روز، از سال ۱۳۴۴ تا ۱۳۵۷ اصل ماجرا، آنطور که دانشور در مقدمهی کتاب توضیح میدهد، این بوده که کامران دیبا کتابی دربارهی موزهی هنرهای معاصر به زبان انگلیسی نوشته و قرار بوده دانشور آن را به فارسی ترجمه یا ویرایش کند، اما بعد هر دو به این نتیجه رسیدهاند که چنین کتابی پاسخگوی مخاطب فارسیزبان نیست؛ فهم داستان موزه نیازمند پیشزمینههایی است که صرفاً از راه گفتوگو به دست میآید. نتیجهی آن گفتوگوهای چندساعته همین کتاب است، «باغی میان دو خیابان»، که جدا از دیباچه و بخشهای ابتدایی گفتوگو و مقالهای از علیرضا سمیعآذر در انتهای آن، در پنج فصل به مهمترین آثار دیبا در ایران میپردازد: پارک یوسفآباد (شفق)، باشگاه هنرمندان، دهکدهی تابستانی شهسوار، موزهی هنرهای معاصر تهران و کارهای ناتمام (از جمله، پروژهی شوشتر نو).
کامران دیبا را معمولا با دو صفت بلافصل به یاد میآورند: معمار مشهور و پسرعموی فرح دیبا. مهمترین پروژهی دیبا در ایران، که محور اصلی بحثهای کتاب هم هست، موزهی هنرهای معاصر است که با همکاری مستقیم دفتر مخصوص فرح دیبا و همکاری شخص او تأسیس شده. بنابراین، چندان دور از ذهن نیست که بخشی از کتاب به همین ارتباط خانوادگی و کاری و نقش آن در موفقیت دیبای معمار پرداخته باشد. دیبا، در اوایل گفتوگو، توضیح میدهد که نسبت خانوادگیاش با ملکه گاهی نه تنها کارساز نبوده، که مایهی دردسر هم میشده: «یک دانشگاهی بود میخواستن بسازن به اسم رضاشاه کبیر در شمال. یک گروهی رو از هاروارد آورده بودن که اونا یک معمار انتخاب کنن و اونا از همهی دفترهای مهندسی بازدید کرده بودن و گویا خیلی هم دیگرون برای دفتر ما زده بودن، طوری که بعدها گفتند که اونا با بیرغبتی اومده بودن یک نگاهی هم به ما بندازن، رو وظیفه، و بعد که کار ما رو بررسی کرده بودند، دفتر ما (مهندسین مشاور داض) را انتخاب کرده بودن. من اینا رو نمیدونستم، چون هیچوقت به من ابلاغ نکردن. یک دفعه هویدا رو دیدم، گفت تو ما رو تو دردسر انداختی. گفتم چرا؟ گفت به ملکه رفتن گفتن که تو اعمال نفوذ کردی، اونم گفته یکی دیگه رو انتخاب کنین.» (ص ۶۱)
اما در ادامه، متوجه میشویم این نسبت خانوادگی در بسیاری پروژهها، از جمله دهکدهی تابستانی، نقشی کمابیش مؤثر داشته: «فکر این بود که یک اردوگاه تابستونی درست کنیم برای بچههای یتیم و بیسرپرست. اون موقع دو نهاد بود که به این امور میرسید: یکی شهرداریها بودند که پرورشگاههایی داشتند، یکی هم انجمنهای خیریه بود که فرح دیبا سرپرستی اونا رو به عهده داشت… دو تا زمین داشتن، یکی نیاورون بود، یکی شهسوار، و هر دو جا خیلی مناسب. زمین نیاورون رو دادن به سردار افخمی و طرح شهسوار رو به من.» با این همه، روایت دیبا خواننده را تا حد زیادی قانع میکند که سپردن این پروژهها به او، بیش از روابط خویشاوندی و نزدیکی به دربار، به تواناییهای خودش، به عنوان معماری خلاق و نوجو، ارتباط داشته است. خواننده از خلال این روایت میفهمد که حتا او هم، به عنوان پسرعموی ملکه، جایگاه مستحکمی در میان رجال مملکتی نداشته و مثلاً هنگامی که در جلسهای با حضور اسدالله علم (وزیر دربار شاه) جهت تصمیمگیری دربارهی طرح نوسازی اطراف حرم امام رضا شرکت کرده، نقدهایش با واکنش تند علم و ترک جلسه از سوی او روبهرو شده است (ص ۱۳۳). و یا در نمونهای دیگر، وقتی چند تن از متخصصان معماری و شهرسازی را از نقاط مختلف جهان به ایران دعوت کرده تا ایدههایشان را برای بهبود وضعیت تهران ارائه دهند، با چنین واکنشی از طرف شاه مواجه شده است: «ما به جاهای مختلف مملکت بردیمشون و صورت مسأله رو که براشون روشن کردیم، یک جلسهای گذاشتیم تو کاخ سعدآباد. شاه و ملکه و وزیر مسکن، که اون موقع همایون جابرانصاری بود، هم اومدن. تازه اینا شروع کردن راجع به مسکن حرف زدن، که شاه وسط جلسه گفت من باید برم و جلسه رو زیر نظر شهبانو ادامه بدین و گذاشت رفت. هیچی، مثل اینکه آب سرد روی سرمون ریختن ـ سنگ روی یخ.» (ص ۱۸۹)
آنچه او، به عنوان هنرمندی نزدیک به دربار، دربارهی نوسازی دهههای ۱۳۴۰ و ۱۳۵۰ میگوید، تقریباً همان چیزی است که اغلب هنرمندان و روشنفکرانِ دور از دربار در این سالها گفتهاند: «شاه، در واقع، همهی علاقهش به توسعهی مادی و ترقی اقتصادی بود و مدرن کردن این جنبهها. اون به هیچ وجه به فرهنگ مدرنیسم غرب به عنوان یک مقولهی دینامیک سیاسی نگاه نمیکرد. این نکتهایه که باید بهش توجه کرد. مثلا تو کار شهرسازی فکر میکرد ساختمونای بلند علامت پیشرفته.» (ص ۱۳۰) و یا: «میدونی، همهی مشکل ما یک نسل مدرن سطحی بود. سطحینگری و ظاهرسازی. یکی از دعواهای ما این بود. یک چیزایی رو نشونهی عقبموندگی میدونستن… پس یک برنامههایی برمیگرده به اون مونومانتالیزم سطحیای که یککم ژست مترقی داره و در حقیقت میشه یک بوی تعفن فاشیستی و عدم حساسیت رو نسبت به اون شهروندی که داره اینجا زندگی میکنه، حس کرد… [اینها] خوشبختی شهروندی رو در این چیزا میبینن و درست کردن راههای هوایی و زیرزمینی و ساختمونای چهل و پنج طبقه. بدترین نوع شهروندی رو ما میآییم در کشورهای جهان سوم پیاده میکنیم، افکار و روشهایی رو که در دنیای غرب بایگانی کردن، ما میآیم با افتخارات شروع میکنیم.» (ص ۱۳۵) و از همینجا میتوان به ایدهی اصلی دیبای معمار پی برد، که در جایجای کتاب حضور دارد: «شهرسازی مردمی، معماری متعهد». او در بخشهای مختلف کتاب توضیح میدهد که هدفش در تمام پروژههایش، از پارک یوسفآباد تا موزهی هنرهای معاصر، برقراری نوعی اُنس انسانی میان شهروندان و ساختمانها بوده است. بر همین اساس، نخستین کسی بوده که سفارش ساخت مجسمههایی برای نصب در فضای پارکها (یوسفآباد و نیاوران) یا ورودی موزهی هنرهای معاصر داده؛ مجسمههایی که جزئی از فضا هستند و مردم بهراحتی میتوانند کنار آنها بایستند، لمسشان کنند و با آنها عکس بگیرند. و باز به همین دلیل، یعنی مردمی بودن، نامهایی که برای پروژههایش انتخاب کرده، در سالهای پس از انقلاب هم دستنخورده باقی مانده است (دیبا در کتاب توضیح میدهد که شهرداری قصد داشته نام اولین پروژهاش را «پارک فرحناز پهلوی» بگذارد، اما او فرح را واسطه کرده و نهایتاً نام مورد نظرش، پارک یوسفآباد، برای پارک به یادگار مانده. هرچند اسم پارک، مدتی بعد و به منظور تقدیر از فعالیتهای سناتور شفق، به پارک شفق تغییر میکند. نامی که، احتمالاً به دلیل ندانستن وجه تسمیهاش، تا به امروز روی این مکان باقی مانده است). همچنین دیبا، آنطور که خودش توضیح میدهد، از معدود معماران مشهور آن دوره بوده که تن به ویلاسازی نداده و تمام آثارش، منهای منزل مسکونی پرویز تناولی (دوست صمیمیاش)، بناها و پروژههای عمومی بوده است.
معماری موزهی هنرهای معاصر، مهمترین و بلندپروازانهترین پروژهی او، باز بخشی از همین ایدهی ارتباط معماری با مردم -طبعاً بدون تن دادن به سلیقهی نازل بازار- است: جایی کنار خیابان و در مسیر عابران، با فضایی بیتکلف که قرار نیست شکوهی دستنیافتنی را به بازدیدکنندگان القا کند. از لابهلای صحبتهای دیبا میفهمیم که طرح ساخت موزه با مخالفت دو گروه روبهرو بوده: اول، گروهی از ناظران غربی که رونق اقتصادی ایران آن دوره را خوش نمیداشتند و «ترجیح میدادند ایران را به چشم یک کشور فُلکلُریک که حاجیبابای اصفهانی در حجرهاش نشسته و، با بادبزن حصیری رنگارنگ، مگسهای سمج بازار را شکار میکند، نگاه کنند» (ص ۱۴۰). دوم، گروهی از روشنفکران و منتقدان داخلی (عمدتاً چپگراها) که «میگفتن ما یک کشور جهان سومی عقبافتادهایم و این یک کار لوکسیه واسه ما» (ص ۱۴۲). حالا، و از پس تاریخ چهل و یکسالهای که موزه از سر گذرانده، میتوان دربارهی این ادعاها قضاوت کرد و کارنامهی دیبا را به داوری نشست. «باغی میان دو خیابان»، دستکم در این زمینه، کار را کمی راحتتر میکند.
پینوشت: در تمام نقل قولها از کتاب مورد بحث، شکل ضبط گفتوگوها و همینطور زباننگارهی آنها حفظ شده است، منهای چند مورد معدود که تغییرشان جهت روان خواندن متن ضروری بود. تمایل گفتوگوکننده و یا ویراستار احتمالی کتاب به حفظ شکل شفاهی گفتوگوها در نسخهی مکتوب، متن فعلی را پر از دستاندازها و ناهمواریهایی کرده که پرداختن به آنها میتواند موضوع نوشتهی دیگری باشد. ملاک تمام نقل قولها در این متن، چاپ دوم کتاب (۱۳۹۵) بوده است.