فقط بچهها باور میکنند
فقط بچهها باور میکنند
لیوی و خانوادهاش در آمریکا زندگی میکنند، آنها نمیتوانند مرتب به مادربزرگ سر بزنند چون خانهی او در استرالیاست. آخرین بار وقتی لیوی پنج ساله بود به خانهی او رفتند و حالا که دوباره آنجا هستند همه چیز برای لیوی غریبه است. او خانهی مادربزرگ را به یاد میآورد، اما وقتی مادربزرگ مهرههای سیاه شطرنج و فیل سبزرنگ را نشانش میدهد و میگوید دفعهی قبل لیوی میخواسته آنها را با خودش ببرد، یادش نمیآید. البته یک چیز یادش است، یک مرغ اشتباهی، یک مرغ عجیب.
جواب در کمد اتاقی است که قرار است لیوی شب در آن بخوابد. موجودی عجیب که تمام این پنج سال را منتظر آمدن لیوی بوده است. چون لیوی خودش به او قول داده که زود برمیگردد. لیوی حتی اسم او را هم فراموش کرده است و باب خیلی دلخور است. البته در شهری که مادربزرگ در آن زندگی میکند خیلی چیزها عوض شده. شهر خشک و بیآب و علف است و خیلی از کشاورزها دارند کارشان را از دست میدهند. مغازهها سوت و کورند یا خیلیهایشان دیگر تعطیل شدهاند. خیلی وقت است باران نباریده.
مادربزرگ غمگین و نگران است. اما برای لیوی فعلا مهمترین مسئلهی فهمیدن این است که باب کیست. خودش که میگوید زامبی است، اما آن لباس سرهمی و پرهایی که ناشیانه به لباس چسبیدهاند ظاهرش را شبیه مرغ کرده است. باب خودش هم جواب این سوال را نمیداند اما یادش میآید لیوی آخرین بار قول داده بود او را به خانهشان و مادرش برساند.
هویت باب گره اصلی رمان است. تا اواسط کتاب به نظر میرسد باب دوست خیالی دوران کودکی لیوی است. همه چیز منطقی به نظر میرسد، او که حالا بزرگ شده است دیگر دوست خیالیاش را به یاد نمیآورد. اما لیوی و باب این را نمیدانند. برای همین باب در مقابل آدمهای دیگر پنهان میشود. آنها وقتی دایرهالمعارف را نگاه میکنند میفهمند که باب زامبی نیست. چون نمرده است.
اما بعد لیوی و مادرش به رستورانی میروند و لیوی میفهمد که فقط باب نیست که از خاطرات او پاک شده، دختری که در آن رستوران به مادرش کمک میکند پنج سال قبل همبازی لیوی بوده و لیوی او را هم به یاد نمیآورد و اتفاق دیگری هم میافتد، بچهها در جنگل باب را میبینند، پس او نمیتواند دوست خیالی لیوی باشد.
نویسندگان رمان از یک سوم پایانی کتاب به حل گره داستان نزدیک میشوند. باب یک «چاهنشین» است و از افسانههای محلی آمده و از یک کتاب قصهی قدیمی به ذهن لیوی راه پیدا کرده است. باب فکر میکند لیوی او را نجات داده و لیوی فکر میکند باب به او کمک کرده است. یادشان نیست اولین بار کجا به زندگی هم راه پیدا کردند. باور کردن افسانهها در این کتاب به معنای اهمیت فرهنگ و زندگی بومی است که مدتهاست از یاد مردم رفته است.
این افسانهها را کودکان باور میکنند و به آنها امید میبندند. در نهایت هم کودکان هستند که راه حلی برای گره زدن دوباره زندگی به فرهنگ بومی پیدا میکنند. باب وقتی میتواند چاهی که از آن آمده و مادرش را پیدا کند به لیوی میگوید: ما مهم هستیم. دنی پسربچهای که کتابی از داستانهای محلی در دست دارد، کنار همان چاه منتظر ایستاده تا چند کیک فنجانی را به چاهنشینها هدیه بدهد، تا دوباره سرسبزی و زندگی به شهرشان بازگردد.
همانطور که در افسانهها آمده و در کتاب داستانی که لیوی گم کرده و به دست دنی رسیده نوشته شده. «دنی میگوید: مال مامانته! هدیه است، باید بگیردش تا دوباره بارون بیاد.» هدیه دادن به طبیعت در فرهنگهای مختلفی ریشه دارد، این نوعی از احترام به طبیعت و مظاهر آن است. «همه جا ساکت میشود. بعد صدای بنگ بلندی به گوش میرسد. رعد و برق! دنی بالا و پایین میپرد و داد میکشد: بالاخره رعد و برق! میایستد و نگاهم میکند: دیگه همه چی درست میشه!»
باب که نمادی از طبیعت است، باید به اصل خود برگردد تا زمین از خشکی نجات پیدا کند. بازگشت باب به خانهاش این مسئله را به یاد میآورد که نباید طبیعت را دستکاری کرد. مظاهر طبیعت باید در خانههایشان آرام بگیرند. کتاب از ابتدا با آشکار نکردن هویت باب تعلیق ایجاد میکند اما در نهایت این کتابها هستند که معماها را حل میکنند. این کتاب با ایمان به افسانههای محلی و احترام به طبیعت به پایان میرسد. لیوی باز هم ممکن است باب را فراموش کند، شاید خیلی از بزرگترها دیگر ایمان به قصهها را از یاد برده باشند، اما همیشه کودکان دیگری به دنیا میآیند که به قصهها و به طبیعت عشق میورزند.
این مقاله را ۰ نفر پسندیده اند