صد سال داستاننویسی ایران: دیدگاهها و روشها
صد سال داستاننویسی ایران بیتردید کاری ارزشمند و سترگ و محصول پژوهشی روشمند و دقیق است. اما نویسنده با چه دیدگاهی به ارزیابی آثار ادبی چندین دهه از ادبیات داستانی فارسی پرداخته است. دیگر اینکه تفاوت نقد ادبی با تاریخ ادبیات چیست و حسن میرعابدینی در این کتاب در کجای این دو رویکرد ایستاده است.
صد سال داستاننویسی ایران بیتردید کاری ارزشمند و سترگ و محصول پژوهشی روشمند و دقیق است. اما نویسنده با چه دیدگاهی به ارزیابی آثار ادبی چندین دهه از ادبیات داستانی فارسی پرداخته است. دیگر اینکه تفاوت نقد ادبی با تاریخ ادبیات چیست و حسن میرعابدینی در این کتاب در کجای این دو رویکرد ایستاده است.
آیا میان این متون پراکنده [کتابهای داستانی که در طول صد سال گذشته نوشته شدهاند] پیوندی منطقی وجود دارد؟ آیا شباهتهای صوری و مضمونی که در آثار پدید آمده در هر دورهی فرهنگی دیده میشود، امری تصادفی است؟ آیا میتوان مانند فاستر ــ منتقد مشهور انگلیسی ــ گزیدهای از نویسندگان دورههای متفاوت را در جایی گرد هم آورد و بدون توجه به مشخصههای اجتماعی و فرهنگیِ روزگارشان دربارهی کار آنها داوری کرد؟
(صد سال داستاننویسی ایران، ص ۹؛ و من بعد نقلقولها از همین کتاب است مگر اینکه خلاف آن ذکر شود.)
حسن میرعابدینی این پرسش را در ابتدای مقدمهاش بر ویرایش دوم کتاب طرح میکند و به آن پاسخ منفی میدهد. او در ادامه آشکار مینویسد که هدفش « آشکار کردن پیوندهای درونی انبوه متون ادبی» است (ص ۱۰).
اما به گمانم زود از این اشارهاش به ادوارد مورگان فارستر میگذرد و حتی منبع آن را ذکر نمیکند. این اشارهای است به مقدمهی کتاب جنبههای رمان،که در آن از دیدگاهی دفاع شده که صدوهشتاد درجه خلاف دیدگاه میرعابدینی (و به جرات میتوان گفت همهی تاریخنگاران هنر و ادبیات) است. فارستر میگوید میتوان اتاق مدوری را تصور کرد که رماننویسانی از اعصار مختلف در آن دور هم نشستهاند و هریک رمان خود را مینویسد:
… تصور تمام رماننویسان که رمانهای خویش را همزمان مینگارند. اینها متعلق به اعصار و مراتب اجتماعی مختلف و دارای مشربها و هدفهای متفاوتاند، لیکن همه قلم در دست دارند و در کار آفرینشاند. بیایید لحظهای از فراز شانهشان نگاهی بیفکنیم بر آنچه مینویسند. شاید با این کار دیو «شرح وقایع به ترتیب تاریخ» را که در حال حاضر دشمن ما است …. از عرصهی عمل برانیم. ….
(جنبههای رمان، ادوارد مورگان فارستر، ترجمهی ابراهیم یونسی، انتشارات امیرکبیر، چاپ اول: ۱۳۵۲ ، ص ۲۰)
او سپس تکههایی از این رماننویسان را دو به دو نقل و آنها را با هم مقایسه میکند.
تکههای از رمانهای ساموئل ریچاردسن و هنری جیمس را که ۱۵۰ سال با هم فاصله دارند. گوشههایی از دو رمان چارلز دیکنز و اچ جی ولز را به فاصلهی شصت سال از یکدیگر و فرازهایی از دو رمان به قلم لارنس استرن و ویرجینیا ولف را. در این مورد آخری به ارتباط این رمانها با جنبش زنان اشاره میکند و میگوید که به نظرش این ارتباط اصل ماجرا نیست.
نتیجهگیری او این است: تاریخ بسط مییابد و هنر بر جا میماند (همان، ص ۲۸)
یا آن طور که از هرمان ملویل نقل میکند: وه چه کینهی دیرینه و فرونشدنیای که زمان با اولاد آدم دارد! (همان، ص ۲۰)
نگاه تاریخگرا در برابر نگاه تاریخگریز (یا تاریخستیز). فارستر آشکارا از ما میخواهد دورهبندی آثار ادبی را دور بریزیم. به زعم او دانستن اینکه نویسندهای به کدام دوره یا کدام نوع ادبی (ژانر) تعلق دارد چیز بیفایدهای است، چون نبوغ نویسنده است که اثری را خواندنی میکند.
مورخ ادبی تاریخگرا ــ در این جا میرعابدینی ــ هم از این موضوع بیخبر نیست و پاسخ خود را دارد:
البته نویسندگان خلاقی که در یک نوع (ژانر) ادبی قرار میگیرند هریک روایت فردی خاص خود را از این گرایش عمومی ارائه میکنند و ابداعهای ویژهی خودشان را دارند. با این حال، همهی آنان را روابط بینامتنی متعددی در سطوح گوناگون به هم ربط میدهد. ضمن تاکید بر یکتایی نویسندهی خلاق کوشیدهام این رابطه را بیابم و شرح دهم. (ص ۱۳)
و این که:
در بحث از ادبیات ملی باید ضمن تاکید بر قلههای ادبی، به آثار نویسندگان کوچک نیز توجه کرد …. محدود کردن بررسی به کتابهای معروف، علاوه بر آن که زمینههای اجتماعی، زبانی، جهانبینی و سایر عوامل شکلدهندهی آثار ادبی را ناشناخته باقی میگذارد، …. (ص ۱۲)
گمانم روشن شده است که در کتاب صد سال داستاننویسی ایران با پژوهشگری ادبیای سروکار داریم که معتقد است «کار مورخ نظم بخشیدن به گذشتهی ادبی است. » (ص ۱۳)، میخواهد از «از سرگردانی در میان انبوهی از کتابهای منفرد به سوی نوعی نظم ادبی» راه بگشاید (ص ۱۱) و بر این باور است که «تدوین تاریخ ادبی شبیه مرتب کردن کتابهای در یک کتابخانهی آشفته است.» (ص ۱۲)
میخواهم بگویم که اگر مانند فارستر معتقدید که طبقهبندی آثار ادبی و ردهبندی دورهای و موضوعی آنها کار بیهودهای است، میتوانید کتاب میرعابدینی را نخوانید. که البته در این صورت چیز زیادی را از دست خواهید و از انبوه اطلاعات و تحلیلهایی ارزشمندی که شاید در جای دیگری به این صورت یکجا کمتر بیابی، محروم خواهید ماند. اما اگر با آگاهی به دیدگاه نویسنده که خودش در ابتدای کتاب تشریح کرده و در طول کتاب به آن وفادار مانده است، میتوانید در هنگام خواندن هر بخش، دیدگاه او را هم لحاظ کنید و به نتیجهگیری دلخواه خود برسید.
کتاب صد سال داستاننویسی ایران کتاب ارزشمندی است. میرعابدینی پژوهشگری زحمتکش است و از پس کار بزرگی برآمده است چرا که همان طور که خود میگوید خواندن صدها متن که بسیاریشان کمیاباند کار طاقتفرسایی است. این زحمتکش و پیگیر بودن شرط نخست کار پژوهشی سترگی است که او برای خود تعریف کرده است.
وقتی از زحمتکش بودن صحبت میکنم، شاید چنین به نظر بیاید میخواهم بگویم خلاقیتی در کار نبوده یا اندک بوده. چنین نیست. در بسیاری از فرازهای کتاب، میرعابدینی تحلیلهای جالبی از ارتباط بستر اجتماعی و ایدئولوژیک عمومی جامعه و رونق ژانر خاصی از تولید ادبی ارائه میکند و در جاهای دیگر ــ مثلاً در مورد صادق هدایت ــ موفق میشود نقش عوامل شخصی و شخصیتی یک نویسنده را با پیرامون اجتماعی تلفیق کند.
کاستیهایی که در زیر به آنها اشاره میکنم برخی ناشی از ذات هدفی هستند که او برای خود تعریف کرده است و ماهیتاً مستلزم اندازهای از سادهسازی است و برخی دیگر صرفاً پیشنهاداتی هستند که میتوانستند کتاب را خواندنیتر و مفیدتر سازند.
کتاب صد سال داستاننویسی ایران: دیدگاهها و روشها را چگونه بخوانیم؟
کتابی در سه (یا چهار) جلد و هزاروچندصد صفحه را خیلیها البته شاید نخواهند یکجا از ابتدا تا انتها بخوانند. بخصوص کتابی با این موضوع میتواند یک مرجع درستحسابی به حساب بیاید. وقتی رمانی از مثلاً فریدون تنکابنی میخوانیم، میخواهیم اطلاعات بیشتری دربارهی او و کارهای دیگرش و نویسندگان معاصرش به دست آوریم، بنابراین به کمک فهرست و نمایهی کتاب میگردیم و صفحات مربوط به تنکابنی را پیدا میکنیم و همانها را میخوانیم.
اما همینجا بگویم این گونه استفاده از کتاب بخش مهمی از محتوای آن را از بین میبرد. کتاب، با توجه به اهدافی که نویسنده برای خود تعیین کرده و بالاتر شرح دادیم، برای مطالعهی پیوسته نوشته شده است، نویسنده در پی این است که تصویری از سیر تحول ادبیات داستانی در ارتباط با بستر فرهنگی-اجتماعی آن به دست دهد و این هدف دستیافتنی نیست مگر در کل کتاب یا دست کم در یک جلد آن. توصیه من این است که اگر همهی کتاب را هم نمیخوانید، تمامی یک فصل یا یک دوره تاریخی را حتماً یکجا بخوانید.
البته میشد کارهایی کرد که کتاب راحتتر به عنوان مرجع هم کار کند. میشد با افزودن «باکس»هایی دربارهی کتابها و نویسندههای مهم جایجای کتاب و افزودن عکس روی جلد کتابها و چهرههای نویسندهها، آن را جذابتر کرد و به آن جلوهی بیشتری بخشید. برای کتابی در این حجم این امر کمک بزرگی میبود. در آن صورت خواننده میتوانست راحتتر از کتاب هم به عنوان مرجع و هم برای مطالعهی پیوسته استفاده کند. با توجه به بیرقیب بودن کتاب، هنوز هم برای این کار دیر نیست.
یک مشکل ذاتی این نوع کتابها (تاریخهای ادبیات یا سینما مثلاً) این است که خواننده بیشتر اوقات همهی کتابهای موردبحث را نخوانده و بنابراین مفهوم حرفهای نویسنده را خوب درک نمیکند و نمیتواند دربارهی داوری او داوری کند. حال اگر نویسنده بخواهد خلاصهی داستان را شرح دهد (کاری که میرعابدینی در بسیاری موارد کرده است) چه بسا خستهکننده میشود یا کتاب تبدیل میشود به مجموعهای از خلاصه داستانها.
و بعد خواننده باید بر اساس داستان یا موضوع کتاب دربارهی آن داوری کند. در این مورد نقل بندهایی از داستانها میتوانست مفید باشد. زبان از عنصرهای اصلی سازندهی یک اثر ادبی است و این امکان وجود داشت که دست کم برای آثار مهم، قسمتهایی از اثر عیناً نقل شود تا خواننده مستقیماً با نثر نویسنده آشنا شود و در ضمن قضاوت نویسنده دربارهی زبان اثر را هم بفهمد. در بسیاری از جاها میرعابدینی دربارهی زبان اثر صحبت کرده است بدون اینکه شاهد مثالی بیاورد.
دیدگاه نویسنده
دیدگاه میرعابدینی نوعی رئالیسم سوسیالیستی ملایم است. دیدگاهی که ضمن تکیهی بسیار بر زمینهی اجتماعی و اقتصادی اثر، اما نسبت به ارزشهای زیباییشناختی و ادبی آن ابداً بیاعتنا نیست. او در داوری خود دربارهی رمانها و داستانها خواهان این است که داستان به تقلید صرف از واقعیت اکتفا نکرده باشد، بلکه با ارائه واقعیت پالودهتر خود، آن را برجستهتر به نمایش بگذارد. برای نمونه در نقد یکی از نوشتههای م. الف. بهآذین مینویسد:
وظیفه هنر عکسبرداری از سطح واقعیتها نیست؛ هنر با آفرینش شخصیتهای فردی، تصویری عینی از ویژگیهای بنیادی دوره مورد نظر خود به دست میدهد. (ص ۲۴۰)
« ویژگیهای بنیادی دوران» یکی از ملاکهایی است که میرعابدینی با آن آثار داستاننویسان را میسنجد. و این ویژگیهای بنیادی بیش از هرچیز مناسبات طبقاتی غالب آن دوره هستند. میرعابدینی دربارهی رمان گیلهمرد (بزرگ علوی) مینویسد:
هرکدام از این آدمها ضمن آنکه فردیتی خاص خود دارند، نمایانگر خصوصیتهای طبقات اجتماعی گوناگون هم هستند. (ص ۲۳۶)
هم این مهم است که شخصیتها ویژگیهای فردیشان را حفظ کنند و هم اینکه « نمایانگر خصوصیتهای طبقات اجتماعی گوناگون» باشند.
ملاک دیگری که میرعابدینی به کار میگیرد موضع نویسنده در قبال اقشار پایین اجتماع است. اینکه نویسنده زندگی محرومان و ستمدیدگان را به تصویر بکشد برای او کافی نیست، او از نویسنده انتظار دارد علاوه بر این علتهای این وضعیت را آشکار کند (که از نظر او مناسبات طبقاتی هستند) و چنان ننویسد که این وضعیت ناگزیر (ازلی ابدی) بنماید. او ضمن تائید تواناییها و ارزشهای آثار صادق چوبک در نقد او مینویسد:
… چوبک به عوامل اصلی ستم اجتماعی توجهی ندارد. این بیتوجهی از جهانبینی فرویدی او ناشی میشود. اعتقاد چوبک به بیولوژیسم مانع از آن است که در ساختمان اجتماع دقت کند. البته او مدافع ستمدیدگان است، ولی به جای پرداختن به روابط بین افراد به طبیعت آنها میپردازد و نکبتزدگی آدمها را ازلی ابدی میپندارد. (ص ۲۴۲)
و سپس محدودیتهای ناتورالسیم را تشریح میکند.
انتقاد او از داستان «بچهی مردم» جلال آلاحمد نیز کمابیش در همین روال است:
آل احمد در این داستان مادر را آنقدر حقیر و کوچک مینمایاند که گویی حتی ابتداییترین عواطف نیز در او مرده است؛ و به این ترتیب به یکسونگری برای ضعیف نشان دادن آدمها میگرود. روی سخن گورکی میتواند با او باشد، وقتی میگوید: «آیا یقین دارید که با کاویدن خاکروبههایی که حقیقت رذالت و بیشرافتی و حماقت روح بشر را آشکار میکند، و نشان میدهد که آدمی …. موجودی مطلقاً ضعیف، تنها و قابل ترحم است، کار مهمی انجام دادهاید؟» (ص ۲۶۰)
میرعابدینی اما با ادبیات حزبی مخالف است و نشان میدهد در سالهایی که نویسندگان همه به سیاست و فعالیت اجتماعی روی آورده بودند تولید آثار هنری باارزش زیان دیده است. (دههی بیست و اوج فعالیت احزاب و از جمله حزب توده که بیشتر روشنفکران از جمله نویسندگان به آن پیوسته یا به آن متمایل بودند). پرداختن نویسندهها به مسائل سیاسی روز را گاهی به عنوان «رئالیسم آسانگیر» مینامد یا بدتر عوامفریبی میداند:
نویسندگان دیگری هم هستند که برخلاف تمثیلینویسان به صورتی مستقیم داستانهای تبلیغی مینویسند. این نویسندگان به سادگییی روی میکنند که اغلب عوامفریبانه از کار در میآید، زیرا با نادیده گرفتن ارزشهای زیباییشناختی هنر در حد نظریه سیاسی کاهش مییابد. (ص ۱۸۲)
میرعابدینی در توضیح حتی سبک آثار ادبی هم گاهی بیش از اندازه بر عامل اجتماعی تاکید میکند و گاه حتا اگر ایدهی بدیعی پیش مینهد، معلوم نیست آن ایده تا چه اندازه قابل اثبات باشد.
در ص ۲۰۳ دربارهی جذابیت داستاننویسان آمریکایی برای نویسندگاه ایران مینویسد:
برونگرایی ادبیات پرتحرک آمریکا که با خواست عمومی این دوره [سالهای ۲۰ تا ۳۲] ــ ترسیم روابط بیرونی و اجتماعی به جای توصیف درونی و روانی دوره قبل ــ سازگار است بسیاری از نویسندگان نوجوی ایرانی را تحت تاثیر قرار میدهد.
تا اینجا قبول. اما در جای دیگر در توضیح پیدایش داستانهای اقلیمی مینویسد:
خشونت طبیعت و رودررویی مستقیم با استعمار، داستان جنوبی را صاحب خشونتی میکند که در داستانهای منطقهی شمال دیده نمیشود. به همین دلیل، داستانهای جنوبی از صناعت خشن و موجز نویسندگانی چون همینگوی بهره گرفتهاند. (ص ۴۰۰)
اینکه بتوان تاثیرپذیری نویسندگان جنوب از نثر همینگوی را ناشی از طبیعت و شرایط خشنتر این اقلیم (که خود نیاز به تشریح و اثبات دارد) دانست، کمی زیادهروی در قائل شدن رابطهی علّی میان پدیدههای اجتماعی و ویژگیهای سبکی و زبانی است.
تعدادی از بهترین فصلهای کتاب به ادبیات عامهپسند مثلاً پاورقینویسی اختصاص یافته است. در این فصلها تصویر دقیقی از اهمیت و میزان گسترش رمانهای عامهپسند تاریخی و عشقی به دست داده میشود که متکی بر تحقیق کتابخانهای وسیعی و طاقتفرسایی است. میرعابدینی در این فصلها هرچند به توضیح دلایل اجتماعی رواج این ادبیات و مضامین آن متمایل است، اما گاهی هم این نوع ادبیات را صرفاً نتیجهی یک جور توطئه یا برنامهی طبقات حاکم میداند، دیدگاهی که دست کم قابلبحث است.
او پس از نقل قولی از گرامشی که «این نوع ادبیات یک مخدر تودهای و نوعی تریاک است»، در این باره مینویسد:
البته این گمان که چنین سوژههایی صرفاً زائیدهی نیاز ذائقهی خوانندگان بوده است درست به نظر نمیرسد، بلکه باید اهداف برنامهریزان فرهنگی جامعه (برای طبیعی جلوه دادن وضع موجود) و ناشران سودجو (برای کسب درآمد بیشتر) را هم در نظر گرفت. (ص ۲۹۸)
تاریخ ادبیات و نقد ادبی
داوری نویسندهی کتاب صد سال داستاننویسی ایران دربارهی برخی از آثار ادبی گاه بسیار یکجانبه و تند میشود.
در ص ۳۱۰ کتاب دربارهی رمان مدیر مدرسه (جلال آلاحمد) مینویسد که در آن «با تخیل هنری چندانی مواجه نمیشویم». و البته در پایان این بخش ارزیابی مثبتی از این داستان دارد و آن را «اثری ساده با سختمانی منسجم، شخصیتی زنده و نثری موجز و زیبا» ارزیابی میکند؛ ارزیابیای که تناقض آشکار دارد به اظهارنظر نخست. اما اینجا بحث من بر سر این نیست که آیا ارزیابی میرعابدینی درست است یا نه، پرسش این است که در کتابی مثل صد سال داستاننویسی ایران که در مقولهی «تاریخ ادبیات» قرار میگیرد، نویسنده تا چه اندازه باید وارد نقد ادبی شود.
میپذیریم که این امر تا اندازهای ناگزیر است، اما به گمانم همان طور که گفتم اشارههایی به بازتاب اثرها، شاید بهتر میشد تصویری از جایگاه آن و بازتابهایش در زمان انتشار ارائه کرد.
وجه مثبت توجه نویسنده به بستر اجتماعی ادبیات، این است که باعث شده کتاب به مجموعهای پر از ستایش و تمجید دربارهی «نویسندههای بزرگ» بدل نشود. در مورد برخی چهرهها از جمله هدایت یا آلاحمد نیک و بد و ضعف و قوت هردو به خوبی گفته شده و کوشش نویسنده در ارائه تصویر منصفانه از چهرههای شاخص است که در فضای نقد ادبی ما ستودنی است.
در پایان میخواهم تکرار کنم که کار میرعابدینی کار سترگی است. هم از منظر پوشش دادن به این تعداد از آثار ادبی و هم از زاویه رویکرد روشمند و نظریهمحورش و هم از این نظر که این نظریه باعث نشده متن آثار ادبی نادیده انگاشته شوند. باشد که در زمینهی تاریخنگاری و نظریهپردازی ادبی و هنریمان، این گونه کتابها بیشتر تالیف شوند.
برخی از پرسشهای مطرح شده در این نوشته را با حسن میرعابدینی هم مطرح کردهایم. پاسخهای ایشان را میتوانید در همین پرونده بخوانید.