vinesh وینش
vinesh وینش

 

سایت معرفی و نقد کتاب وینش همکاران

سفر به مصر (قسمت چهارم)

سال‌هاست سفر تفریحی و توریستی نرفته‌ام، اما هر کس ازم می‌پرسد کجایی؟ می‌گویم: در سفرم. بیشتر از آن‌که در خانه‌ای شب را صبح کرده باشم، در هتل و هواپیما بوده‌ام. قرار است چهار لوکیشن را ببینیم. دو تا در مصر و دو تا مراکش. زمین‌ها از سال‌ها پیش زیر نظر شرکت بوده‌اند و حالا قرار است من به همراه توماس، و داسیا، که نماینده شرکت در شمال آفریقاست، جنبه‌های مهندسی و لجستیکی مکان‌ها را بررسی کنیم. این جستارها، راهنمای گردشگری نیستند.

 

 

  این مقاله را ۵ نفر پسندیده اند

 


سفر به مصر (قسمت چهارم)

به سوی مراکش

 

 

نویسنده: نیما امیدیان

 

 

زمین شماره چهار

حوالی شهر مراکش

بوزبال در واحه

 

 

 

 

در راه شهر مراکش، توماس بیمار شد. تصمیم گرفتیم من از گروه جدا شوم و تنهایی کار را ادامه دهم. داسیا اصرار کرد حضور راننده در بیمارستان برای همراهی توماس کافی است. قبول نکردم چون هنوز از دست راننده عصبانی بودم و بهش اعتماد نداشتم. البته دلیل اصلی این بود که از بخشِ جذابِ سفر، تنها یازده ساعت تا پرواز باقیمانده بود. دلم می‌خواست به روش خودم برنامه‌ریزی کنم. آخرین زمین، چسبیده به شهر مراکش بود؛ در غرب منطقه مدرن شهر (Ville Nouvelle).

 

نزدیک بیمارستان، محل تجمع تاکسی‌ها بود. به محض رسیدن به ایستگاه، چند تا از راننده‌ها به سمتم دویدند. در این مواقع یک استراتژی مشخص دارم: نشان می‌دهم قصد سفر ندارم تا راننده‌ها عقب نشینی کنند. جواب داد. در سایه نخلی ایستادم تا در آرامش راننده مناسب را پیدا کنم. مردی حدودا ۵۰ ساله با لباس غیر عربی در پیاده‌رو تنها نشسته بود. به سمتش رفتم و بهش توضیح دادم چه برنامه‌ای دارم. مطلقا انگلیسی نمی‌دانست. بنابراین مکان‌ها را روی گوگل‌مپ مشخص کردم.

 

کمی فکر کرد و قیمت منصفانه‌‌ای داد. اسمش را پرسیدم. در حالی که جلوتر از من به سمت ماشینش می‌رفت با بی‌تفاوتی گفت: “آسو”. تعجب کردم و سرخوشانه به کُردی گفتم: “آسو؟! کُردی؟! اینجا چیکار می‌کنی؟!” مثل ماری گرسنه که روی طعمه چنبره می‌زند، من را در آغوش کشید. کمی توی ذوقش خورد وقتی گفتم کُرد نیستم و چندان هم کردی نمی‌دانم، اما او تمام مدت تا رسیدن به مقصد حرف زد؛ به زبان کردی.

 

داستان زندگی‌اش را گفت. اینکه از کُرد-عرب‌های تکریت بوده و فراری از صدام. اکثر اعضای خانواده‌ و اقوامش [احتمالاً در کمپینِ اَنفال] کشته شده‌اند. هفت ماه هم در ایران زندگی کرده است. عاشق دختری بوده و به خاطرش تا مراکش آمده، هر چند هرگز به کامش نرسیده است. حوالی ساعت ۱۳ به زمین رسیدیم. آسو کمک کرد. در کمتر از ۳۰ دقیقه کارم تمام شد. در راه برگشت، آسو آخرین قصه‌هایش را گفت. من کمی قبل از بازار با او خداحافظی کردم. به اصرار او، شماره تلفن رد و بدل کردیم. توی چشم‌هایش اشک بود.

 

 

نقاشی وینستون چرچیل از مراکش
نقاشی وینستون چرچیل از مراکش

 

نُه سال قبل هم اینجا بوده‌ام. بار اول کمی بیشتر به تابلوهایِ میلیون دلاریِ وینستون چرچیل از مراکش شبیه بود. اما حالا بازار و مدینه را آپدیت کرده‌اند. در سوق‌های اصلی همان ایده‌‌ای را پیش گرفته‌اند که سال‌هاست «سازمان زیباسازی» تلاش می‌کند در بازار تجریش به سرانجام برساند اما همچنان موفق نشده‌ است! تقریباً همه مغازه‌ها دکور مشابه دارند؛ درهای مشبک چوبی به رنگ قهوه‌ای. آجر نماهای قرمز با الگوهای ساده و یکسان، که روی چندتایشان ایرانی‌ها یادگاری نوشته‌اند.

 

صاحبان مغازه‌ها اکثرا جوان هستند؛ انگلیسی و اسپانیایی و فرانسوی را لااقل در حد محاوره و قیمت‌گذاری بلدند. بازار مملو از کالاهای ظاهرا دست‌ساز، اما چینی است. در تنگنای عبور و مرور توریست‌ها، حضور پررنگ نیروهای نظامی توی ذوق می‌زند. نسخه‌های کمیاب و قدیمیِ M-16 در دست دارند.

 

همه‌جا معماری ساده‌ای دارد. خبری از کاشی‌کاری و هندسه و تقارن نیست. هزارتویِ مدینه، در گذرگاه‌هایِ اصلی، شامل چند سوقِ تقریبا متمرکز است که خارجی‌ها را مجذوب می‌کند؛ گذرگاه‌های فرعی که اغلب به بن‌بست می‌رسد، محل زندگی ساکنانِ مدینه است. طراحیِ فاقد ظرافتِ مدینه مراکش، در قیاس با حتی بازارهایِ کوچک‌ترین شهرهایِ ایران، یک نقطه تمایزِ بزرگ را نمایش می‌دهد: «نقشِ هنرمندان و معماران ایرانی». مدینه اما شگفتی‌هایی را در خود دارد؛ مدرسه‌ها و مساجد و باغ‌ها، لابه‌لایِ گذرهای تنگ که گستره نگاه را محدود می‌کند، جا خوش کرده‌اند؛ مرواریدهایی در دل صدف.

 

رسیدن از تاریکی به روشنی. داگلاس پورچ در کتاب فتحِ مراکش، که در بابِ تاریخ حضور استعمارِ اروپایی در صحرای آفریقا است، درباره شهر مراکش نوشته است: «همان‌طور که خود شهر پشتِ درختان نخل پنهان شده است، کاخ‌ها و بناهای زیبای آن نیز در میان انبوهی از فلاکت [و فقر] پنهان شده‌اند.» باغ‌ها، حاصل سال‌های استعمارند، مثل باغ ماژورل، که در قرن بیستم ساخته شده است و طی سالیان گذشته بر زیبایی آن افزوده‌اند. نامِ رنگِ منحصر به فردِ دیوارهای ویلا را آبیِ ماژورلی گذاشته‌اند. مساجد و مدارس، اغلب متاثر از معماری اسلامی قرن یازده تا سیزده هستند.

 

کتاب «فتح مراکش» نوشته‌ی داگلاس پورچ
کتاب «فتح مراکش» نوشته‌ی داگلاس پورچ

 

استفاده از مقرنس‌کاری و تاکید بر ساختارِ طاق و ایوان، در کنار تاثیری که از الگوهای تزئینیِ معماری اندلسی گرفته شده، مسجدی [یا وضوخانه‌ای] مثل قبة المرابطین را به وجود آورده است.

 

 

 

حضورِ اسپانیایی زبان‌ها در مراکش پر رنگ‌تر است، اما فرانسوی‌ها آنجا را حیاط خلوت خود می‌دانند. دیدنِ مردان و زنانِ مسنِ فرانسوی که فروشنده‌ها را به اسم صدا می‌کنند یا در فرعی‌هایِ باریک و بن‌بست، دنبال ادویه یا نانِ محبوب‌شان هستند، اصلا جای تعجب ندارد. آنتونت، زنِ اهلِ اَوینیون در جنوب فرانسه بود. در یکی از لوازم تزئینی فروشی‌ها، روی صندلی فروشنده لم داده بود و عدنان و مِدو، زن و مرد فروشنده، تلاش می‌کردند چیزهایی بهش بفروشند اما هیچ کدام متوجه منظورش نمی‌شدند. آنتونت حتی از جایش تکان نمی‌خورد تا لااقل چیزی را که می‌خواهد نشان دهد.

 

من همان‌جا رو به روی مغازه دوربین را کاشته بودم و مکالمات‌شان را می‌شنیدم. رفتار آنتونت بسیار برخورنده بود. مِدو که فرانسوی بهتری می‌دانست کلافه شد و حرف تقریبا زشتی به پیرزن گفت. آنتونت هم از کوره در رفت و دعوا بالا گرفت. جنگ لفظی از یک سو به زبان عربی و از سوی دیگر به فرانسوی انجام می‌شد. عاقبت آنتونت بلند شد و مِن‌من کنان رفت. جمله آخرش یک کنایه توهین آمیز بود: «لُو مَغُوک ای نوتغُو فیس» [یا چیزی شبیه این] یعنی مراکش پسر ماست. مِدو که احتمالا فحش فرانسوی دیگری بلد نبود، همان کلمه قبلی را با صدای بلندتری فریاد زد.

 

همین چند سال قبل، وقتی در یکی از پتروشیمی‌های جنوب ایران کار می‌کردم، یکی از مهندسان بریتانیایی در جلسه‌ای عمومی، زمانی حرفش به کرسی نمی‌نشست، مفهوم مشابهی را برای ما ایرانی‌ها به کار برد: «بدون نفتی که ما از زمین درآوردیم، شما هنوز داشتید چوب آتیش می‌زدید.»

 

ادوارد سعید در کتابِ فرهنگ و امپریالیسم، کاپیتولاسیون فرهنگیِ مدرن را این طور شرح می‌دهد: «پروژه‌های امپریالیستی اغلب خود را به عنوان یک ماموریت تمدن‌ساز معرفی می‌کنند، در حالی که واقعیت‌های استثمارگرانه و ستمگرانه خود را پنهان می‌نمایند. این روایت از برتریِ اخلاقی از سوی استعمارگران می‌توانست به وضعیتی منجر شود که در آن مستعمره‌نشینان به طور ضمنی یا صریح از نظر اخلاقی پست‌تر تلقی شده و انقیاد آنها توجیه شود.» به قول فرانتس فانون “استعمار ادامه دارد، فقط شکلش عوض شده است.”

 

 

 

در فرودگاه با همسفرانم قرار گذاشتم. توماس با سُرمی در دست آمد. ملول و بی رمق روی یکی از صندلی‌هایِ فرودگاه زیبای مراکش دراز کشید و مشغول مکالمه تصویری با دوست دخترش شد: «این سخت‌ترین سفر کاری بود که تا حالا داشتم.» هنوز نصف سرمِ سومش باقیمانده بود. دوتای قبلی اثر نکرده بود.

 

 

 

سفر

 

نوشته‌های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *