سایت معرفی و نقد کتاب وینش
سایت معرفی و نقد کتاب وینش

رمان سالتو ؛ وسوسه‌های ایزد شما چه بسیار که بدتر از وسوسه‌های شیطان ماست

رمان سالتو ؛ وسوسه‌های ایزد شما چه بسیار که بدتر از وسوسه‌های شیطان ماست


تاکنون 4 نفر به این کتاب امتیاز داده‌اند

 

تهیه این کتاب

این روزها رمان سالتو مهدی افروزمنش به خاطر اقتباس تصویری از آن در سریال یاغی مورد توجه بیشتر از پیش قرار گرفته است. سالتو داستان پسری نوجوان به نام سیاوش است که شناسنامه ندارد و همراه مادر بیمار و افسرده‌اش در «جزیره» زندگی می‌کند. پسری از پایین شهر که بر اثر آشنایی با گروهی از بالای شهر زندگی‌اش متحول می‌شود و وارد دنیای کشتی گرفتن می‌شود. سالتو سه فضا را به تصویر کشیده، فضای پایین شهر و محله جرم‌خیز، فضای ورزش و فضای بالای شهر و فساد. در دو فضای اول موفق بوده و در سومی ناموفق.

سالتو

نویسنده: مهدی افروزمنش

ناشر: چشمه

نوبت چاپ: ۸

سال چاپ: ۱۴۰۰

تعداد صفحات: ۲۶۲

شابک: ۹۷۸۶۰۰۲۲۹۶۰۷۸

این روزها رمان سالتو مهدی افروزمنش به خاطر اقتباس تصویری از آن در سریال یاغی مورد توجه بیشتر از پیش قرار گرفته است. سالتو داستان پسری نوجوان به نام سیاوش است که شناسنامه ندارد و همراه مادر بیمار و افسرده‌اش در «جزیره» زندگی می‌کند. پسری از پایین شهر که بر اثر آشنایی با گروهی از بالای شهر زندگی‌اش متحول می‌شود و وارد دنیای کشتی گرفتن می‌شود. سالتو سه فضا را به تصویر کشیده، فضای پایین شهر و محله جرم‌خیز، فضای ورزش و فضای بالای شهر و فساد. در دو فضای اول موفق بوده و در سومی ناموفق.

سالتو

نویسنده: مهدی افروزمنش

ناشر: چشمه

نوبت چاپ: ۸

سال چاپ: ۱۴۰۰

تعداد صفحات: ۲۶۲

شابک: ۹۷۸۶۰۰۲۲۹۶۰۷۸

 


تاکنون 4 نفر به این کتاب امتیاز داده‌اند

 

تهیه این کتاب

در میان خیل رمان‌ها و داستان‌هایی با فضای طبقه‌ی متوسط شهری، داستانی در سال ۱۳۹۵ نوشته شد که می‌خواست به طبقه‌ی پایین و قشر فرودست جامعه بپردازد و از زبان آن‌ها شهر را ببیند و مسائلش را مطرح کند: رمان سالتو به نویسندگی مهدی افروزمنش.

سالتو داستان پسری نوجوان به نام سیاوش است که شناسنامه ندارد و همراه مادر بیمار و افسرده‌اش در «جزیره» زندگی می‌کند. سیاوش برای گذران زندگی با هم‌سن‌وسال‌ها و همسایه‌هایش در میدان توحید مواد مخدر می‌فروشند و زیر نظر قاچاقچی خرده‌پایی به نام داوود لجن هستند. سیاوش عاشق کشتی است و همیشه سودای قهرمان‌شدن را در سر می‌پروراند؛ اما نه باشگاه رفته و نه حتی فوت و فن کشتی را به صورت درست یاد گرفته است. همین موضوع باعث می‌شود با آدم‌های جدیدی آشنا شود که او را از فرش بلند می‌کنند و لباس کشتی به تنش می‌کنند.

حالا او چند قدم به آرزویش نزدیک‌تر شده است. نادر که مردی است ثروتمند و عاشق کشتی، وارد زندگی سیاوش می‌شود و به او دوبنده‌ی کشتی می‌پوشاند تا سیاوش به رویای هرگزتحقق‌نیافته‌ی نادر که قهرمانی کشتی بوده، جامه‌ی عمل بپوشاند. کم‌کم سیاوش وارد زندگی نادر می‌شود؛ با همسر نادر، رویا و دوست نادر، سیامک که او را سیا صدا می‌زنند آشنا می‌شود.

با کمک آن‌ها از پس برخی مشکلاتش برمی‌آید و دوستان جزیره‌اش را به نان و نوایی می‌رساند و ارتباطش با مادرش هم به مرحله‌ی دیگری می‌رسد. وارد دم و دستگاه نادر شده و کم‌کم متوجه اسراری درباره‌ی زندگی آن‌ها می‌شود. رویا هوای سیاوش را همیشه دارد و مراقب سر و وضع اوست. حس خوب عشق که پیش از این توسط دختری به نام مریم که اهل جزیره بود در سیاوش ایجاد شده بود، حالا برای سیاوش شکل جدی‌تری به خود می‌گیرد.

حضور سیاوش در دم و دستگاه نادر ادامه پیدا می‌کند تا اینکه اتفاقاتی برای آن‌ها می‌افتد. از طرف دیگر، سیاوش به قهرمانی کشتی نزدیک و نزدیک‌تر و در مسابقات جهانی حاضر می‌شود. تلاقی حضور جدی سیاوش روی تشک کشتی و پررنگ‌شدن او در زندگی نادر او را به سمت دیگری از زندگی‌اش می‌کشاند و وجهی دیگر از شخصیتش را نمایان می‌کند که تا پیش از آن، حتی خودش هم از آن آگاهی نداشت.

همین‌طور که از خلاصه‌ی داستان مشخص است، سالتو سه فضا را به تصویر کشیده است: پایین شهر و رنج این طبقه، کشتی  و مسابقه، بالای شهر و فساد قاچاقچی‌های گنده و اصل‌کاری شهر.

 

پایین شهر چه خبر است؟

مهدی افروزمنش که سال‌ها سابقه‌ی روزنامه‌نگاری داشته، سعی کرده با دیدی واقع‌بینانه به ساکنین حاشیه‌ی شهر بنگرد که عمدتاً نادیده گرفته می‌شوند یا نگاهی ناقص یا معیوب به آن‌ها شده. انتخاب راوی اول‌شخص برای شخصیت اول سالتو (سیاوش) خود نشان‌دهنده‌ی نزدیکی نویسنده با فضای داستان است. روایت سیاوش از زبان کسی است که هرروز رنج و بدبختی را به چشم می‌بیند و در اوج آن زندگی می‌کند. او مانند دوربینی تمام وقایع جزیره را که نامش هم نشان‌دهنده‌ی دورافتادگی این منطقه از بدنه‌ی اصلی شهر است، رصد می‌کند. دلش برای دوستانش می‌سوزد و می‌خواهد به آن‌ها کمک کند.

درواقع افروزمنش آنچه را که هرروز در خیابان‌های تهران می‌بینیم به رمانش آورده؛ به آدم‌های پشت چراغ قرمز هویت داده و سعی کرده آن‌ها را از اینکه به چشم جماعتی همه شبیه به‌هم و یک‌رنگ ببینیم خارج کند. آن‌ها در نگاه افروزمنش انسان‌هایی با رویاها و آرزوهای خاص خودشان هستند؛ حتی برای فروش محصولشان دستورالعمل و ایده‌ی خاصی دارند و شب‌ها برای اینکه به جزیره برگردند و زیر سقف خودشان بخوابند لحظه‌شماری می‌کنند.

 

رمان سالتو

 

تصویر افروزمنش آن سیاهی و خشونت و کدریِ فیلم‌های سعید روستایی و هومن سیدی را ندارد. او برای نشان‌دادن رنج زندگی آن‌ها سعی نمی‌کند اغراق بیش‌ازاندازه کند و برای کثافت‌نشان‌دادن وضعیت زندگی‌شان از فیلم‌هایی این‌چنین جلو بزند. خوب می‌داند که بیش‌ازاندازه نشا‌ن‌دادنِ چرکی و سیاهی این طبقه شاید از واقعیت آن‌ها دور باشد.

راوی اول‌شخص وقتی همه چیز را روایت می‌کند، ناخودآگاه دست به توصیف محیطش می‌زند و همین موضوع باعث نزدیکی او با خواننده می‌شود. دیگر قرار نیست خواننده پسری را فرسنگ‌ها دورتر از خودش ببیند که پایین شهر زندگی می‌کند و سختی‌های خودش را دارد. خواننده قسمتی از وجود خودش را در سیاوش می‌بیند که در رنج زندگی در شهر تهران با او شریک است و می‌خواهد زنده بماند و پیشرفت بکند. حالا دیگر پسر نوجوان گوشه‌ی خیابان که ممکن است شناسنامه نداشته باشد، برای خواننده هویت پیدا می‌کند و دارای شناسنامه می‌شود و می‌توان با آن همذات‌پنداری کرد.

 

روی تشک کشتی

فضای دوم سالتو که از نام رمان هم مشخص است کشتی است (سالتو نام فنی در کشتی است) ؛ یکی از ورزش‌های محبوب و قدمت‌دارِ ایرانیان با دنیای عجیبی که شاید از بیرون اصلاً مشخص نباشد؛ ورزشی بی‌رحم و خشن. آنچه از بیرون می‌بینیم فضای پهلوانانه و مریدومرادگونه‌ای است که در این کشتی حاکم است؛ همه به استادشان احترام می‌گذارند، الگوی همگی پهلوان تختی است و برای قهرمان‌شدن در آن جز تمرین‌کردن باید اخلاق هم داشت.

سالتو آن روی دیگر کشتی را هم به خواننده نشان می‌دهد؛ دنیایی که در آن رحم و مروت معنایی ندارد، استادها سایه‌ی هم را با تیر می‌زنند، ورزشکارها برای پیروزشدن دست به هرکاری می‌زنند، مربی‌ها برای آنکه ورزشکارها را به راه بیاورند با بدترین واژگان با آن‌ها سخن می‌گویند، از احترام خبری نیست و قرار نیست ورزشکاری را به خاطر یکی دو پیروزی لوس کنند و نازک‌نارنجی و احساساتی‌بودن در این ورزش معنایی ندارد.

سیاوش اولین بار دو سه ترفند کشتی را از پدرش می‌آموزد. آن‌قدر شیفته‌ی این ورزش می‌شود که دیگر از آن خلاصی نمی‌یابد. بعداً هم از طریق همین ورزش است که وارد فضاهای دیگری می‌شود. کشتی تنها مفری است که او را از جزیره نجات می‌دهد. خودش خوب می‌داند که اگر در کشتی تمام تلاشش را بکند می‌تواند خودش را بالا بکشد. پس برای او فقط پیروزی در یک ورزش و گرفتن مدال اهمیت ندارد. کشتی برای او تمام زندگی و آینده و حتی گذشته‌اش است. انگار پدرش را هم در کشتی می‌یابد؛ پدر معتادی که باید او را گوشه‌ی خیابان پیدا کند.

نکته‌ی مهم این قسمت در پرداخت افروزمنش این است که او نمی‌خواسته یک رمان ورزشی بنویسد. برای او کشتی بهانه است تا فرازوفرود شخصیت سیاوش را به تصویر بکشد. به همین دلیل این مرز را به‌خوبی رعایت کرده که نه زیاد به توصیف کشتی بپردازد که اصل داستان رها شود؛ نه آن‌قدر کم توصیف کند که برای خواننده کششی وجود نداشته باشد.

او با روحیه‌ی پرسشگری خبرنگاری‌اش از چندوچون دنیای کشتی‌گیران اطلاعات کسب کرده و سعی کرده چهل سال اخیر کشتی ایران را در داستانش به نمایش درآورد و بسیار خوب و به دور از کلیشه‌های رایج درباره‌ی کشتی در ایران، از پس آن برآمده و تصویری حقیقی‌تر از فضای حرفه‌ای این ورزش به دست داده است. توصیف صحنه‌های کشتی کتاب بسیار پرتعلیق و جذاب است و خواننده را جوری مجذوب می‌کند که گویی پای تلویزیون نوشته و مسابقه‌ای مهم و سرنوشت‌ساز را به چشم می‌بیند.

 

در کوچه‌باغ‌های فرشته

سومین فضای سالتو طبقه بالای شهر و توصیف آدم‌های ثروتمند و قدرتمند آن است. افروزمنش با فضای پایین شهر هم‌دل است و آن را به‌خوبی می‌شناسد. کشتی را هم خوب شناخته و توصیف کرده است؛ اما به نظر می‌رسد از توصیف طبقه‌ی بالای شهر بازمانده است. همان ضعفی که نویسندگان و فیلم‌سازان در توصیف طبقه‌ی پایین شهر داشتند و افروزمنش آن ضعف را نداشت،دقیقاً در توصیف بالای شهری‌ها پاشنه‌ی آشیل افروزمنش می‌شود.

آدم‌های ثروتمند داستان‌ افروزمنش تازه‌به‌دوران‌رسیده و تصنعی‌اند. کسانی که در مصرف‌گرایی غوطه می‌خورند، به اندازه خودشان قدرت دارند و می‌توانند از پس پایین‌رده‌هایشان برآیند، اما خنگی‌های خودشان را هم دارند که پایان داستان بیشتر مشخص می‌شود. نویسنده از پس توصیف شخصیت‌ها خوب برمی‌آید و خواننده با تاریخچه‌ی زندگی نادر و رویا و سیامک آشنا می‌شود؛ اما زندگی این افراد در کتاب نشان می‌دهد که نویسنده از ماهیت آن‌ها در دنیای واقعی فاصله دارد.

نادر عاشق کشتی بوده اما انقلاب ۵۷ او را از رویایش دور کرده است. کینه از همان‌جا در دلش جا می‌گیرد. خودش می‌گوید کینه‌ای از مردمی که انقلاب کردند ندارد اما در رفتارش مشخص است که چقدر هنوز از آن ماجرا بغض در سینه دارد. رویا هم زنی جذاب با لوندی‌های مخصوص به خودش است. حضور او در داستان گویی فقط برای تحریک سیاوش است.

رویا می‌خواهد فضای مردانه‌ی جمع را تغییر دهد و کمی به آن احساس و زنانگی ببخشد. گفت‌وگوهای میان رویا و نادر که از جذابیت‌های کتاب محسوب می‌شود، نوع رابطه‌ی این دو را به خواننده بهتر نشان می‌دهد. سیا هم به‌نوعی مغز متفکر این گروه است. او برای پروژه‌های گروه نقشه می‌کشد و آن‌ها را به بهترین نحو انجام می‌دهد. اما روحیه‌ای هنری هم دارد.

خواننده در انتهای رمان پی به گذشته رویا می‌برد. سیاوش در سن بلوغ است و رابطه‌ای این‌چنین بر پایه‌ی مهربانی و محبت را تجربه نکرده و رویایی که ازدواجی بدون عشق داشته نیاز به توجه و عشق دارد. ارتباط رویا و سیاوش نشان‌دهنده‌ی کمبودی است که هردوی آن‌ها دارند.

 

تهران در رمان سالتو

سالتو یک رمان اجتماعی است. افروزمنش می‌خواهد بر آن چهره‌‌ای که عمدتاً از شهر تهران ترسیم شده خط قرمز بکشد و تهرانی واقعی‌تر را توصیف کند. تهرانی که در آن شهرداری می‌خواهد به زور و با برنامه‌های به زعم خودش فرهنگی، طبقه‌ی حاشیه‌نشین را از شهر پاک کند؛ گویی با حذف آن‌ها از شهر و خراب‌‌کردن محل زندگی‌شان می‌تواند موجودیت آن‌ها را هم از بین ببرد. اگر شهر تهران می‌خواهد این قشر را نادیده بگیرد، افروزمنش می‌خواهد آن را پررنگ‌تر از همیشه نشان دهد. از دید او، خلافکار و شر معنای دیگری پیدا می‌کنند.

حتی داوود که قاچاقچی خرده‌پایی بیش نیست از نظر نویسنده، به جمع قربانیانی می‌پیوندد که در ساختار بزرگ‌تری دارند له می‌شوند اما همیشه انگشت اتهام به سمت او و افراد هیچ‌کاره شبیه به اوست.

در سالتو خیر و شر و حتی آنتاگونیست و پروتاگونیست وجود ندارد. قرار نیست کسی پیروز شود و آدم‌های طبقه‌ی پایین همه خوب یا همه بد و آدم‌های طبقه‌ی بالا همه شر و مقصر باشند. اما نکته اینجاست که افروزمنش در داستان اجتماعی‌اش نتوانسته این ساختارهای اجتماعی و حتی دست‌های پشت پرده را تحلیل کند. در سالتو اثری از زمینه‌های اجتماعی که این وضعیت را به وجود آوردند نیست. پایانی که افروزمنش به تصویر می‌کشد، برای سالتو غیرواقعی و پاک‌کردن صورت مسئله است.

اگر داوود یک قاچاقچی خرده‌پا محسوب می‌شود، اشخاص دیگر داستان هم در یک ساختار بزرگ‌تر، خرده‌پایی برای اشخاص و سازمان‌های بزرگ‌تر به حساب می‌آیند و این دقیقا قسمت مغفول سالتوست.

افروزمنش ساده‌منشانه و یا از روی خودسانسوری، از این نکته مهم می‌گذرد و انتهای داستان را معلق رها می‌کند. سیاوش در سالتو جا پای آدم‌هایی می‌گذارد که به وسیله‌ی زور و ثروتشان به قدرت بی‌اندازه می‌رسند و این قدرت می‌تواند آن‌ها را وارد ماجراهایی کند که حتی پیش از آن فکرش را نمی‌کردند. کم‌کم بی‌رحمی زیر زبان سیاوش مزه می‌کند و پیش می‌رود. آن‌قدر پیش می‌رود که تا انتهای آن را هم تجربه می‌کند، اما در پایان داستان، نویسنده او را رها می‌کند.

گویی سیاوش با تجربه‌هایی که در این مدت کسب کرده، مملو از شکست و پیروزی و ازدست‌دادن و شیفتگی، آخر سر دوباره یتیم و عین کودکی سرراهی وسط شهر تهران رها می‌شود تا یک بار دیگر روی پای خودش بایستد. اما این فقط ظاهر ماجراست. افروزمنش سیاوش را در شهر تهران رها می‌کند چون این سرگذشت محتوم اوست و آینده‌ی دیگری نمی‌تواند برای او متصور شود.

 

از چی‌توز تا راز بقا

نکته‌ی دیگری که درباره‌ی سالتو وجود دارد به لحن نویسنده مربوط می‌شود. افروزمنش به‌خوبی توانسته از پس گفت‌وگوها و لحن هر شخصیت برآید و آن‌ها را متمایز و منحصربه‌فرد دربیاورد. اما جملاتی که از زبان نادر درباره‌ی حیات‌وحش و راز بقا و… گفته می‌شود، بیش‌ازاندازه و گاهی حتی تصنعی به نظر می‌رسند. گویی نویسنده این جملات را رج‌به‌رج در جای جای کتاب قرار داده تا به دیالوگ‌ها طعم دیگری ببخشد و ضعف خود را در کوتاهی و کمیت دیالوگ‌ها و کمبود کیفیتشان جبران کند.

اگر این کتاب میانه‌های دهه‌ی هفتاد یا هشتاد نوشته شده بود، این دیالوگ‌ها برای خواننده جذابیت داشت اما برای خواننده‌ای که این روزها با وجود خیل سریال‌های غربی و شبکه‌های مجازی، خیلی زود دست نویسنده‌ها برایش رو می‌شود، دیگر جذابیت آن‌چنانی ندارد. انتخاب نام‌های مستعار هم برای شخصیت‌ها (مثل چی‌توز و ببعی و…) تصنعی و کپی‌برداری از نمونه‌های مشابه و پیشین است. گویی بدون نام مستعار این افراد برای خواننده هویتی ندارند! درحالی‌که قرار نیست حتماً با نام مستعار به جذابیت شخصیت‌ها اضافه کرد.

 

اجتماعی یا پلیسی؟

در انتهای داستان افروزمنش پلیس را وارد داستان کرده و سعی می‌کند چند گره پلیسی داستان را افشا کند. افروزمنش در این قسمت بسیار ضعیف عمل می‌کند. تمام فعالیت پلیس را در چند پرسش و پاسخ ساده لو می‌دهد. هیچ سوال و معمایی برای خواننده باقی نمی‌گذارد. کمااینکه در طول داستان هم فضایی برای طرح سوالات پلیسی باز نمی‌کند. رمان سالتو اصلاً پلیسی نیست چون خود افروزمنش هم به‌خوبی می‌داند که پلیس واقعی در داستان او جایگاهی ندارد. هوش شخصیتی که به چنگ پلیس می‌افتد با خود پلیس هم‌خوانی ندارد. گویی افروزمنش با چرخشی عجولانه سروته قضیه را هم می‌آورد.

در انتها باید گفت مهدی افروزمنش در نمایش طبقه‌ی پایین شهر موفق بوده و توانسته داستان رنج پسری از این طبقه را که سودای پیروزی در کشتی دارد به تصویر بکشد اما نمی‌تواند رنج او را به رنجی بزرگ‌تر وصل کند که به هزاران فرد دیگر در این شهر مربوط می‌شود. او در توصیف صحنه‌های پرکشش داستان که بسیار تصویری و فیلم‌گونه است، فوق‌العاده عمل کرده اما از عهده‌ی تحلیل فضا و واقعیتی که پشت آن وجود دارد، بازمانده و ایده‌ی نابش را دم‌دستی و عجولانه رها کرده است.

غرض این نیست که افروزمنش به بررسی این معضلات از دید جامعه‌شناسی بپردازد بلکه هدف این است که ساختاری را که او دست روی آن گذاشته، به‌درستی توصیف و تحلیل کند تا به آنچه واقعیت اجتماعی ماجراست نزدیک‌تر شود و خواننده احساس نکند که نویسنده از عمد چیزی را پررنگ می‌کند تا از نشان‌دادن مسئله‌ی مهم‌تری چشم‌پوشی کند. اگر عمیق‌تر به ماجرا می‌پرداخت، شخصیت‌هایی را هم که ترسیم می‌کرد واقعی‌تر به نظر می‌آمدند.

 

 

 

 

 

 

 

 

  این مقاله را ۳۷ نفر پسندیده اند

2 دیدگاه در “رمان سالتو ؛ وسوسه‌های ایزد شما چه بسیار که بدتر از وسوسه‌های شیطان ماست

  1. مجتبی می گوید:

    مقاله‌ی خوبی بود. از اون مقاله‌هایی هست که تمام کتاب تعریف میشه. هم میشه قبل از خوندن کتاب خوند( برای خواندن خلاصه داستان)، هم بعد از خوندن کتاب (مثلا کتابی رو که آدم متوجه نمیشه)
    البته سریال رو ندیدم. ولی مقاله‌ی مفیدی بود.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *