باغ شفتالو؛ شکوه انسان و حیوان و تاریخ و اندوه
این مقاله را ۴ نفر پسندیده اند
باغ شفتالو روایت انسانی و عمیق و شریفی دارد، روایتی از معصومیت، کودکی، دلبستگی، روایتی از تعامل انسان و حیوان، همراه با بومینویسی درخشانی که ادبیات و فرهنگ تاجیکها را بازآفرینی میکند، شاید بهترین توصیف را دربارهی داستانهای این مجموعهی شریف و نازنین، سلیم ایوبزاده در پیشگفتاری که بر این کتاب قلمی کرده است نوشته باشد، آنجا که مینویسد: «در داستانهایش همه کس و همه چیز نفس میکشند، زندهاند و با هم پیوندی ناگسستنی دارند: آدمها، سگها، گربهها، پرستوها، درختان، زمین، آسمان، آفتاب، برف، سنگ، گل، خار و غیره. تصویرهایش ساده، صمیمی و تاثیربخشند و آن فضای خاص و ناب را به وجود میآورند که خواننده با وارد شدن به آن شیفتهاش میشود و نمیخواهد چشم از آن بردارد.» این را هم باید به این توصیفات افزود که نویسنده گرچه رویکردی طبیعتگرا و معطوف به جزئیات و لطایف زندگی دارد اما از اجتماعینویسی و نگاه جامعهشناسانه نیز دور نیست. از این رو در روایتهای او میتوان تاریخ اجتماعی مردم تاجیک را در پیوند با استیلای شوروی و روسیه، همچون برقبرق آفتاب بر درختچهای کوچک در دل پاییز به تماشا نشست. اهمیت این اجتماعینویسی آن گاه بیشتر جلوه میکند که نویسنده با بهرهمندی از یک زبان معیار قابل فهم، به کرات از واژههای اصیل تاجیکی، آن هم همراه با ذکر مفهومشان در پاورقیها یاد میکند؛ واقعیت آن است که همهی این لطایف در کنار هم جهان روایی شاهمنصور شاهمیرزا را در این کتاب، به جهانی شورانگیز و اتوپیایی نزدیک میکند، گویی گاه و بیگاه در سرزمینی نقرهگون و در میان دالانهایی از بهشت در حال زیستن و اندیشیدنی، چنین رهیافتی با طلیعهی اولین داستان در برابر مخاطب رخ میگشاید، طلیعهای که بر تارک همان داستان «باغ شفتالو» که نام کتاب هم شده است، میدرخشد: «باغ شفتالوی پدرم پرنیانپوش شده و عطر گوارای میوههای رسیدهاش دماغ رهگذرانی را که از کوچه میگذرند، مینوازد و شیرینی شهد را در ذهنشان میپرورد. دیریست از باغ بیخبر بودهام. حالا از راه دور رسیدهام و به درختان شفتالو سلام میدهم. برگهای سرخ و زرد ارغوانی سویم دست میافشانند. ویزویز زنبورهایی که شهد جمع میکنند، سمفونی نرمی را در باغ ایجاد کرده است.» از پس این توصیفات که به وصف بهشت در کتابهای مقدس میماند، کمکم واژههای مخملین تاجیکی مثل نمنم باران بهار بر جان مخاطب فرو مینشینند، اولش سخن از شلمهای درخت است که به پیراهن راوی میچسبد وقتی که بغلش میکند و این شلمها همان سمغ درختند و بعدتر حرف از تیریزه به میان میآید و یک دسته نور کمرنگی که از آن بر خانه میتابد و مخاطب زود درمییابد که تیریزه همان پنجرهی خودمان است. در این میان البته که ردپای تاریخ اجتماعی و سیاسی نیز در همین نخستین صفحات خود مینمایاند مثلا آنجا که نویسنده دارد خانه را وصف میکند: «خانه را از نظر میگذرانم. آن را آلمانیهای تبعیدشده به آسیای میانه، زمان جنگ جهانی دوم ساختهاند.» حالا تیریزه و نور تابیده از شیشههایش را و دوتار بابا را و جیوان قهوهای رنگ را، که منظور همان کمد چوبیست، باید در چنین خانهای که حس و حال بلوک شرق را دارد تجسم کنی و چه نوستالژیک و به حزنآکنده و قشنگ. مخصوصا اگر توی مخاطب خود روزگاری در خانههای سازمانی قدیمی و بتونی زیسته باشی در تهران دهههای گذشته که برایت تعریف کردهاند این بلوکهای سیمانی را آلمانیها ساختهاند. و کلماتی که در توصیف مهربانی بیبی در میان دیگر کلمات نویسنده، مثل گل شبدر میروید، حالا دلنشینی شورمندانهتری دارد، بیبی که تا میفهمد گردن پسربچهی قصه، که نوهاش باشد، گرفته، «آمد و با گوشهی رویمالش (روسری) که گلهای صدبرگ (گل محمدی) سرخ داشت، اشکهای» بچه را پاک کرد و گفت: «سرمه در زانوهات مانمی، الهی خاری که در پای تو میخلد، در دیدههای من زند…» بعدتر و در دل همین داستان است که نویسنده باز به تاریخ نقب میزند و از مهاجرتهای اجباری مردم آسیای میانه در دل کلانرویدادهای سیاسی، جنگهای جهانی و تحمیل امپراطوری روسها حرف میزند، از رنجها و همهگیریها و زحمتی طاقتفرسا برای کشت پنبه: «ما از مهاجرت فقط خاطرهی بابا و بیبیها را شنیده بودیم که میگفتند آب آشامیدنی و خوراک سالم نداشتهاند. آب برنج میخوردهاند. در زیرزمینها زندگی میکردهاند. چند بچه را سگمارها میخورند. خبرنگار روزنامهی پرود را یک شب پشهها آنقدر میگزند که نمیتواند بخوابد. سحر با راهبران میگوید شما مردم را نابود میکنید، این دشت جای زیستن انسان نیست. ولی دولت پخته لازم داشت. (که همان پنبه باشد) بچههای بیبی هم بر اثر اسهال و آفتابزدگی روی دستانش جان دادهاند. بعدها وقتی پزشک روس به اینجا میآید، به هر خانواده یک مشتی قرص ضد اسهال میدهد که این وبا کم شود.» در داستانهای الماس و پرستو اما نویسنده بیش از هرچیز به شکوه همزیستی و دلدادگی میان انسان و حیوان میپردازد. همان اتوپیایی که در داستانهای او در میانهی اندوه و رنج و مهاجرت و استبداد میشکفد، مییبالد و بر دل مخاطب مینشیند. روایت الماس روایت سگی وفادار و ناب است و پرستو قصهی پرستوهاست در لفافی از فولکلور: «نقل میکنند وقتی ابراهیم را در آتش میاندازند، پرستوها با نوکشان آب میآورند روی آتش میریزند. مرغی به این کارشان میخندد: با این آب کم نمیتوانید النگه (شعلهی آتش) را خاموش کنید. پرستویی میگوید: «میدانیم، ولی اظهار دوستیدیه…» و این درهمآمیختگی موزون و دلفریب پرندهها، سگها و گربهها، انسان، بیبی، عشق، درخت، آفتاب و پنجره و اندوه و بیماری و صبر، همه و همه در نهایت میخواهند معرفتشناسی باشکوه نویسنده را سامان دهند چنانچه سلیم ایوبزاده بر تارک کتاب چنین نوشته است: «اشیاء، آدمها و حیوانات در داستانهای شاهمنصور شاهمیرزا، وقتی خواندن را ادامه میدهیم، به تدریج به درجهی رمزها و پیامها رشد میکنند و پیش چشم ما سبز میشوند. باغ شفتالو، برف بزرگ، حملهی سگان، لانهی پرستوها، مادرکلان، پدر، کبوتر از همین قبیلند. ولی در همه جا انسان و روابطش با جهان، محور داستانهای اندیشهزاست. انسانی که خواننده به سرعت با او همنفس و همدل میشود و برابرش درد میکشد.» باغ شفتالو؛ شکوه انسان و حیوان و تاریخ و اندوه
ادبیات تاجیکستان




