بازخوانی رمان ابله داستایفسکی
یک کتاب را چندبار میتوان خواند؟ خواندن کتاب محبوبمان در جوانی و سپس میانسالی چه تأثیرات متفاوتی بر ما خواهد گذاشت؟ نویسنده در این نوشته به تجربهی دوبارهخوانیاش از ابله داستایفسکی پرداخته و از خلال مرور آن تجربهی دوبارهخوانی کتابها را به شکلی ملموس برایمان شکافته است. از دوبارهخوانیهای خودتان برایمان در کامنتها بنویسید.
یک کتاب را چندبار میتوان خواند؟ خواندن کتاب محبوبمان در جوانی و سپس میانسالی چه تأثیرات متفاوتی بر ما خواهد گذاشت؟ نویسنده در این نوشته به تجربهی دوبارهخوانیاش از ابله داستایفسکی پرداخته و از خلال مرور آن تجربهی دوبارهخوانی کتابها را به شکلی ملموس برایمان شکافته است. از دوبارهخوانیهای خودتان برایمان در کامنتها بنویسید.
شده کتابی را دو بار بخوانید؟ با فاصلهی زمانی طولانی. گاهی انگار کتاب تازهای را میخوانید. اگر مثل من یک بار کتاب را در نوجوانی خوانده باشید و بار دوم چهل پنجاه سال بعد، اتفاق جالبی میافتد. بخشهایی از کتاب که آن موقع خیلی نظرتان را جلب کرده بودند حالا «معمولی» به نظر میرسند و بخشهایی که اصلاً یادتان نمانده بود، الان برجسته و مهم میشوند. عیب و حسن ادبی کتاب را هم بهتر میبینید. به هر حال سواد ادبیتان حالا افزایش پیدا کرده. یک نمونه برای من ابله داستایفسکی بود.
دستههای اسکناسی که در میان شعلههای آتش بخاری دیواری میسوزند. ضیافتی شبانه و مردمانی با چهرههای غریب، بیشتر سفیدرو و چشمآبی، که پوتین به پا و لباسهای گرم به تن دارند، پیرامون بخاری. جوانی رنگپریده در میان مهمانان. کوپه قطاری که او و یکی دیگر از مهمانان را به سن پترزبورگ میآورد.
اینها همه چیزهایی است که از رمان ابله در نوجوانی به یادم مانده بود. تازه اطمینان ندارم این تصویرها از خواندن رمان در ذهنم شکل گرفتهاند یا تصویرهای سریالی انگلیسی هستند که همان روزها از تلویزیون پخش میشد. شاید هم از مقالههایی که درباره رمان خواندهام و چیزهایی که از دیگران درباره آن شنیدهام این تصویرها در ذهنم نقش بسته اند.
امّا با وجود چیز اندکی که از رمان به یاد دارم، امروز وقتی ابله را دوباره میخوانم، انگار قبلاً در فضای آن بودهام. حسی از آدمهایی غیرعادی در سرزمینی دور و زمانهای دورتر و ناآشناتر، با تجربههایی غریب. و غریبتر برای نوجوان هفده- هیجده سالهای که تازه میخواست از محیط خانواده پا بیرون بگذارد و تا آن زمان آگاهانه درباره مرگ، بیماری، زن، عشق، ثروت و جنون نیاندیشیده بود. و البته خیلی از چیزهایی را که در رمان هست و الان میتوانی بفهمی، در آن سن نمیتوانستی درک کنی.
زیبایی آگلایا و آناستاسیا را چرا، امّا توصیف مفصل ظرافتهای زندگی خانواده یپانچین و نگرانیهای مادر خانواده درباره شوهر دادن دخترانش و بحثهای فلسفی بین پرنسِ خداباور و خدانشناسانِ سوسیالیست و سخنان جوان هفده سالهای مبتلا به سل حتماً غیرقابل فهم باقی میماندند. براستی که از داستانهایی که میخوانیم و فیلمهایی که میبینیم چه اندک و چه گزیده و چه اندازه آمیخته به حال و هوای شخصیمان در یادمان میماند.
گفتهاند بازخواندن مهمتر از خواندن است. مهمتر نمیدانم، امّا مسلماً تجربه متفاوتی است.
در دوبارهخوانی تنها تجربهی زندگی نیست که افزایش یافته است، دانش نظری خواننده هم دیگر آن نیست که در نوجوانی بود. آن دانشآموز ادبدوست تازهکار به خود اجازه نمیداد در چندوچون یکی از غولهای ادبیات روسیه چون و چرا کند. نه جسارتش را داشت نه دانش و تجربه مطالعه و اطلاعات امروزش را درباره فن قصهپردازی.
امروز میتوانم بفهمم که داستایفسکی ایدهآل مسیحیت روسی خود را چگونه با مهارت تمام در قالب رمان ریخته است. امّا در عین حال درک میکنم تا چه اندازه جزم است و از زبان قهرمانش چگونه حتی فرقههای دیگر مسیحیت (کاتولیسیزم) را میکوبد، و تصویری یکجانبه از گروههای سوسیالیست عرضه میکند. پرنس میشیکین او نمونه فوقالعاده قهرمان آرمانی است در رمان رئالیستی، شخصیتی در نوع خود یکتا، امّا در طول رمان آن قدر بر پاکی و درستکاری و سادگی و اصالت و نجابت او از زبان راوی و دیگر شخصیتها تاکید میشود که گاهی دلزدگی ایجاد میکند.
شگردهای قصهگویی داستایفسکی بعد از مدّتی که جلو میروی به تکرار میگرایند. او با مهارت از این شگردها استفاده میکند. از فنون رمان عصر خود خوب باخبر است و با تاکیدی که بر قتل و کارد و زیبایی زنان دارد گرایشی نیز به رمان عامهپسند از خود بروز میدهد. امّا برخی توصیفهایش مدام تکرار میشوند:
چشمها همه برق میزنند، رنگ چهرهها همه پریده است، لبها لرزش خفیف دارند و در اعماق نگاهها چیز مرموزی هست. زیباییهای همه خیرهکننده است و رنجها همه در ژرفای روح آدمها هستند. در شخصیتها تکامل اندک است (در مورد پرنس اصلاً قرار نیست باشد، امّا دیگران هم کمابیش سرشت ثابتی دارند) و صحنههای زاید (با ملاک فنون قصهگویی در رمان و سینما و سریال امروز) بسیار.
امروز برای من بخش اول رمان که یک چهارم آن است به شدّت جذاب است. شخصیت مسیحگونه پرنس، ورود به سن پترزبورگ و آشناییاش با شخصیتهایی متعدد و متنوع که همه شیفته سادگی زیبای او میشوند، بحثهای بیمقدمهاش در نخستین دقایق آشنایی درباره اعدام و تجربه آدمی در چند قدمی مرگ و تجربیات خود در سوئیس با زنی رنجدیده، ورودش به چموخم زندگی طبقات بالای سن پترزبورگ در یک روز و حضور در مهمانیای که عروس بالقوه نظر او را درباره ازدواجش با مردی فرصتطلب میخواهد.
تا همین جا تقریباً همه تمها و حرفهای مهم کتاب زده شده است و همه شخصیتهای مهم را شناختهایم. در سهچهارم باقی کتاب بخشهایی بسیار قوی در کنار بخشهایی قرار گرفتهاند که یا انحراف آشکار از خط اصلی قصه هستند یا از نظر پرداخت به پای فصلهای قدرتمند کتاب نمیرسند….
خب اینها را هم در نخستین خواندن کتاب نمیتوانستم ببینم.
شما چه؟ آیا رمانی را دو بار یا بیشتر خواندهاید؟ با فاصلهی چند سال؟ در هر بار خواندن آن را نسبت به بار قبلی چگونه یافتهاید؟
4 دیدگاه در “بازخوانی رمان ابله داستایفسکی”
جناب صفاریان فرهیخته
خوبانی چون شما یا به عنوان مثال جناب سروش صحت را که می بینم.غبطه ای آمیخته به افسوس ذهنم را در آغوش می گیرد. صدای نفسم زمزمه ی وای وای و نیز ای کاش می شود. آخر من در نوجوانی و جوانی خیلی در فضای کتاب و کتابخوانی نبوده ام.
حالا در دهه ی چهل زندگی این روزها رمان فاخر ابله را مزمزه می کنم. حالا که ذائقه ذهنم پیر و خورده گیر، شاید هم پخته شده است. تازه به صرافت خوانش افتاده ام. در هر صورت چون طعم بی نظیر ابله رادر نوجوانی نچشیده ام پس توان قیاس آن زمان این زمان را ندارم.
ابله را دوست می دارم چون این روزها با من زندگی می کند. سادگی یا به ظاهر سادگی اش، تا اینجای داستان که پیش رفته ام، طعم صداقت می دهد. نوعی همدلی که در این روزگار و زمانه کم نظیر است.
شاید شخصیت های فراروی پرنس را همین صداقت و همدلی مجذوب خود می سازد. به گونه ای که در اولین ملاقات، نگاهشان روح او را در بغل می گیرد و با خودش به خلوت ذهنشان می برد.
گویی سادگیش چون باران، جان آغشته به گلِ تزویر افراد را می شوید و پنهانِ راز آلودشان را هویدا می سازد. انگار خلوت صداقتش به روی کسانی چون ناستاسیافیلیپوونا که زخم طعم روزگار را خورده اند، باز است تا لااقل شده برای لحظه ای کوتاه در آن آرام بگیرند.
هنوز تا صفحه 363 ترجمه فاخر جناب سروش حبیبی با ابله پیش رفته ام. امیدوارم تا پایان برایم همان ابله دوست داشتنی باقی بماند.
در عین این که می فهمم که خواندن و توجه به خواندن مهم هستند، پیش تر گفته بودم که مهم تر از این که چه مدت زمان میانگین خواندن است این است که چه می خوانند، به چه دردشان می خورد و باهاش چه کار می کنند.
برای من این صحبت ها، دغدغه ها و یا دغدغه-نمایی های پیشین هستند. چالش های این زمانه تغییر یافته اند.
سن من و عمر کتابخوانی ام اینقدر نیست که با فاصله زمانی زیاد دوباره خواندن کتابی آن هم با این حجم را تجربه کرده باشم. و بعید می دانم روزی چنین کاری بکنم. بلکه کتاب های جذابم را خریداری می کنم تا بتوانم بخش های مورد نظرم را رنگی کنم. بعد ها فقط همان قسمتهای برجسته را مرور می کنم… هنگام مرور دوباره گاهی سر در نمی آورم چرا بعضی جاها را انتخاب کرده ام و دیگر برایم معنای خاصی ندارند.
بعضی کتاب ها را ما صدها و ده ها بار خوانده ام
بعضی ها را بلافاصله پشت سر هم با افسوس فراوان که بار دیگر تمام شد
بعصی ها را با فاصله زمانی و کشف لایه جدید از کتاب
بعصی هارا به شکل تناوبی برای چک وتیک بعضی پایه ها و اصول
کتابهایی هستند که می توان هر بار چیز دیگری در آنها خواند و یافت و دید…