سایت معرفی و نقد کتاب وینش
سایت معرفی و نقد کتاب وینش

روایت بن‌بست‌های کوچه اندوه

روایت بن‌بست‌های کوچه اندوه

 

سی اس لوییس نویسنده انگلیسی و استاد ادبیات دانشگاه‌های آکسفورد و کمبریج را بیشتر با مجموعه هفت جلدی نارنیا می‌شناسند. او در اواسط دهه ششم زندگی‌اش با نویسنده آمریکایی هلن جوی دیویدمن آشنا شد، عشقی را به دست ‌آورد، با او ازدواج کرد و در مدت زمانی کمتر از چهار سال او را براثر سرطان از دست داد. رنج برای لوییس تازه نبود. لوییس در طی جنگ‌های جهانی دوستان بسیاری را از دست داده بود و پیش از همه این‌ها، در 1908 میلادی، زمانی که تنها 9 سال داشت با ماتم مرگ مادر روبه رو شده بود. اما انگار واکاوی این اندوه، از قلم لوییس شصت ساله برمی‌آمد.

سی اس لوییس نویسنده انگلیسی و استاد ادبیات دانشگاه‌های آکسفورد و کمبریج را بیشتر با مجموعه هفت جلدی نارنیا می‌شناسند. او در اواسط دهه ششم زندگی‌اش با نویسنده آمریکایی هلن جوی دیویدمن آشنا شد، عشقی را به دست ‌آورد، با او ازدواج کرد و در مدت زمانی کمتر از چهار سال او را براثر سرطان از دست داد. رنج برای لوییس تازه نبود. لوییس در طی جنگ‌های جهانی دوستان بسیاری را از دست داده بود و پیش از همه این‌ها، در 1908 میلادی، زمانی که تنها 9 سال داشت با ماتم مرگ مادر روبه رو شده بود. اما انگار واکاوی این اندوه، از قلم لوییس شصت ساله برمی‌آمد.

 

 

سی اس لوییس نویسنده انگلیسی و استاد ادبیات دانشگاه‌های آکسفورد و کمبریج را بیشتر با مجموعه هفت جلدی نارنیا می‌شناسند. او در اواسط دهه ششم زندگی‌اش با نویسنده آمریکایی هلن جوی دیویدمن آشنا شد، عشقی را به دست ‌آورد، با او ازدواج کرد و در مدت زمانی کمتر از چهار سال او را از دست داد. هلن بازی را به سرطان واگذار کرد و برای لوییس رنج از دست دادن را به یادگار گذاشت. رنجی که تازه نبود.

لوییس در طی جنگ‌های جهانی دوستان بسیاری را از دست داده بود و پیش از همه این‌ها، در 1908 میلادی، زمانی که تنها 9 سال داشت با ماتم مرگ مادر روبه رو شده بود. اما انگار واکاوی این اندوه، از قلم لوییس شصت ساله برمی‌آمد. مرگ هلن چنان سهمگین بود که لوییس طوفان‌زده را وا داشت برای ترسیم شمایل اندوه در دفترچه‌ای خالی که در خانه پیدا کرده است بی‌اختیار شروع به ثبت لحظه‌هایش کند. نتیجه کار، متنی غنی و سرشار از اصلاحات و توصیفاتی است که مستقیم، به قلب خواننده چنگ می‌زنند.

 

مشخص است که لوییس به قصد خلق یک اثر ادبی نمی‌نویسد، جانش آزرده است و می‌نویسد که رهایی یابد. یا به این سوال پاسخ بدهد که اصلاً رهایی از اندوه ممکن است؟  الگوها و اسطوره‌ها و شگردهای نگارش این‌جا به کار نمی‌آیند. ماجرا نوشتن به مثابه تسکین هم نیست، از غم نمی‌گوید که اشک به چشم خواننده بیاورد و او را با خود همراه کند، می‌نویسد که بفهمد کجای این ماجرا ایستاده است، که جای غایب معشوق با ذهن و افکار و ایمان او چه کرده است.

 

لوییس شبیه به مجروحی است در یکی از سنگرهای جنگی بی‌پایان، دور از دوا و درمان، خودش انگشتش را می‌گذارد روی زخم و فشار می‌دهد تا گلوله را پیدا کند. اما بی‌گدار هم به آب نمی‌زند؛ در تمام طول مسیر همسرش را به اسم مستعار «اچ» صدا می‌زند و کتاب با اسم مستعار نویسنده به چاپ می‌رسد. لوییس خودش هم مطمئن نیست خطاب به چه کسی می‌نویسد. او گاهی خدا را به حضور می‌خواند و گاه مستقیم با خود اچ سخن می‌گوید.

جایی از خودش می‌پرسد: «آیا این یادداشت‌ها صرفاً وجه اندوه‌بار مصیبت را تشدید می‌کنند یا صرفاً اثباتی بر وجود ذهن متکلم وحده و حرکت نامتناهی‌اش حول موضوع هستند؟». او به اندازه دفترچه‌های خالی که در خانه پیدا می‌کند به ذهنش فرصت می‌دهد تا افکارش را روی کاغذ ردیف کند. چهار دفترچه خالی، چهار فصل کتابند، چهار دوره مواجهه و تامل درباره اندوه از دست دادن. تامل درباره حقیقتی چنین نزدیک، که به دست می‌آوریم و از دست می‌دهیم. آیا همین جمله کوچک نمی‌تواند خلاصه‌ای از زندگی باشد؟

 

 

دفترچه اول:

مدت زیادی از رفتنِ اچ نگذشته است. لوییس بی‌قرار و گیج است و زندگی روزمره او تحت تاثیر جای خالی اچ قرار گرفته است. «حرف‌های دیگران را درست متوجه نمی‌شوم، شاید به سختی بخواهم که متوجه شوم، خسته‌ام می‌کنند، اما همچنان می‌خواهم که موضوع صحبت‌هایشان باشم. از تنها ماندن در خانه هراسانم، از کوچک‌ترین تلاش‌ها هم متنفرم. نه تنها نوشتن، که خواندن هم حالم را به هم می‌زند».

در هیچ لحظه‌ای این فقدان فراموش نمی‌شود، او رنج می‌کشد و نمی‌تواند فراموش کند که رنج می‌کشد. «بخشی از هر مصیبت، به زبانی سایه یا بازتاب مصیبت است. یعنی علاوه بر رنجی که مصیبت با خودش دارد، تفکر مدام به ذات رنج کشیدن را هم به ارمغان می‌آورد. من نه تنها هر روز تمام‌نشدنی را در اندوه زندگی می‌کنم، بلکه هر روز را مشغول تفکر به این واقعیت هستم که روزم را در اندوه زندگی می‌کنم».

 

لوییس از بازگشتن و قدم زدن در مکان‌هایی که محبوب او و اچ بودند هراس دارد و روزی که به طور ناگهانی همه آنها را دوباره و این‌بار بدون حضور اچ می‌بیند درمی‌یابد غیبت اچ مکان‌مند نیست، غیبتش به جایی متصل نیست، هیچ جا به جز تنِ خود عاشق. «بدن خودم؛ بدنی که زمانی عنوان بدن عاشق اچ را داشت و خیلی مهم‌تر بود، حالا شبیه به یک خانه خالی از سکنه است». اندوه مرگ اچ روی شانه‌های لوییس نامریی نمی‌ماند و او احساس می‌کند به شمایل مرگ بین سایر آشنایانش تبدیل شده است. زوج‌های عاشق با دیدن او حتماً به پایان کارشان فکر می‌کنند: چه کسی زودتر می‌میرد؟!

 

لوییس در جایگاه یک مسیحی معتقد خدا را هم در این اندوه فراموش نکرده است. همان‌طور که در بیماری اچ، او به درگاهش دعا می‌کرد حالا هم باز به سوی خانه ‌او رو می‌کند و به تعبیر خودش با یک در بسته مواجه می‌شود. کسی خانه نیست. سوال خدا کجاست؟ یکی از ناامیدکننده‌ترین دستاوردهای اندوه برای اوست. «اگر با شکرگذاری به سراغش بروی با آغوشی باز پذیرفته می‌شوی و وقتی در استیصال سراغش می‌روی دری محکم توی صورتت کوبیده می‌شود.».

آیا غم از دست رفتن اچ بناست دوباره ایمان راوی را امتحان کند؟ «آیا اصلاً کسی پشت این در می‌زیسته است؟». لوییس از رسیدن یاری الهی ناامید است، اما هنوز به چیزی ورای نیازهای دیگر ایمان دارد. دین، اگر ساخته و پرداخته بشر و جایگزینی برای یک رابطه کامل بود، لوییس و اچ آن کمال را داشتند و با وجود این خود را نیازمند فهمی ورای این کمال می‌دانستند. لوییس گلایه‌مند است اما ایمان را هم زمین نگذاشته است.

 

 

 

 

دفترچه دوم:

لوییس با دوره کردن نوشته‌هایش در دفترچه اول می‌‌فهمد که چقدر درباره خودش حرف زده است. انگار تنها چیزی که مهم است تاثر او در مرگ اچ است و از دست دادن تاثیری که اچ بر او داشته است، نه خود شخص حقیقی و شگفت‌انگیز اچ که حالا از دست رفته است. «باید بیشتر درباره اچ فکر کنم و کمتر درباره خودم». اما لوییس هر لحظه دارد به اچ می‌اندیشد، به کلمات، نگاه‌ها، خنده‌ها و اعمال او. ریشه این تناقض در آنجاست که لوییس از میان انبوه لحظات حقیقی حضور اچ، خاطراتی را به یاد می‌آورد که ذهنش گزینش کرده است.

چالش جدیدی پیش پای نویسنده است. باید شخصیت حقیقی اچ را در برابر قوه تخیل خودش حفط کند. نباید هیچ لحظه خیالی و داستانی به خاطراتش از اچ بیافزاید. روندی که آرام و موذی شروع شده است. «آرام و ساکت، شبیه دانه‌های برف، برف‌دانه‌هایی از من، برداشت‌هایم و انتخاب‌هایم که آرام آرام در تصویر او جای می‌گیرند». روندی که می‌تواند لحظه‌ای با یک معجزه پایان بپذیرد، با یک بار دیگر برگشتن اچ، یک بار دیگر دیدن او می‌تواند شاهدی اصیل باشد بر حقیقت، اما پس از این لحظه باز هم برف‌دانه‌های کوچک شروع به باریدن می‌کنند. «چقدر حیف که نمی‌توانم بگویم او تا ابد در خاطراتم زنده خواهد ماند. زنده؟ این دقیقاً چیزی است که نخواهد بود.»

 

اما آیا این بازهم نوعی دلسوزی برای این عاشق بازمانده نیست؟ پس سهم معشوق کجاست؟ «چگونه عاشقی هستم که این‌قدر زیاد به مشقت‌های خودم می‌اندیشم و این‌قدر کم به مشقت‌های او؟ حتی فریاد مجنون‌وار برگرد هم برای خودم است، آیا هرگز به این فکر کرده‌ام که این بازگشت در بعیدترین حالت ممکن برای او خوب خواهد بود؟ می‌توان چیزی بدتر از این برایش آرزو کرد؟ حالا که یکبار از مرگ عبور کرده، بازگردانمش تا دوباره دگر روزی مجبور باشد بمیرد؟».

 

مدتی از سوگ اچ گذشته است و لوییس بیشتر در معرض جملات تسلی‌بخش آشنایان قرار گرفته است. جملاتی که نه تنها او را تسلی نمی‌دهند بلکه بیشتر به فکر وامی‌دارند. «اچ حتماً خوشحال است و در آرامش است، او حالا استراحت می‌کند، او حالا در دستان خداست» منشا همه تسکین‌ها به باور به خدا برمی‌گردد و همین لوییس را بیشتر در حیرت فرو می‌برد. «از کجا می‌دانند؟ چطور مطمئنند که همه بدبختی‌ها با مرگ تمام می‌شود؟ اگر الان در دستان خداست پس قبلاً هم بوده است و من دیده‌ام که دست‌ها با اچ چه کردند».

لویس قلب مومن اچ را به یادمی‌آورد و از خودش می‌پرسد پس چگونه‌ خدایی که یک بنده را آن‌طور به رنج انداخت، لحظه‌ای پس از مرگ می‌تواند او را در دستانش بگیرد؟ آیا مهربانی خدا با مصیبت‌های بنده در تناقض است؟ پاسخ به این ابهام در روزهای بعد و به هنگام بازخوانی متن در ذهنش جوانه می‌زند. به این نتیجه می‌رسد که این دیدگاه به خدا و خوبی‌ها زیادی انسان‌محور است. خدا در باطن ذهن او شاید نوعی کهن الگوی یونگی دارد، چیزی شبیه به یک پیرمرد خیرخواه با ریش سفید که از زاویه دید خودش مصیبت و خوبی و رنج و پاداش می‌گستراند.

 

متن پر است از چنین دیالوگ‌های رفت و برگشتی بین ذهن امروز نویسنده و ذهن دیروزش. هیچ کدام از برداشت‌ها کات نمی‌شوند، همه این دیدگاه‌های متناقض کنار هم آشفتگی تحمیلی اندوه را به سادگی به نمایش می‌گذارند. لوییس لحظه‌ای توقف می‌کند و به همه آنچه نوشته نگاه می‌کند: «چرا چنین مزخرفات چرکی را در ذهنم جا می‌دهم؟ آیا امیدی دارم که اگر احساسات خود را در شکل افکار بروز دهند رنجم کمتر خواهد شد؟ آیا این دست‌نوشته‌ها چیزی بیش از قلم‌زدن‌های مردی است که قبول نمی‌کند کاری نمی‌توان علیه رنج کشیدن انجام داد، مگر رنج کشیدن؟»

لوییس پرسه می‌زند و پرسه می‌زند و باز برمی‌گردد سر خانه اول: «اندوه شبیه به ترس است، شاید به بیانی دقیق‌تر شبیه به تعلیق یا حتی حسی شبیه به انتظار، جایی پرسه زدن و انتظار اتفاقی را کشیدن. این به زندگی حس دائمی وضعیتی موقت را می‌دهد. در این وضعیت هیچ کاری ارزش شروع کردن ندارد»

 

 

C.S.Lewis Joy Lewis

 

 

دفترچه سوم:

بعد از گذراندن عذاب‌ها و جان کندن‌ها در نیمه‌شب‌ها، لحظات کرختی از راه می‌رسند. دیگر فقدان اچ در همه لحظات احساس نمی‌شود و زندگی روزمره لوییس را مشغول می‌کند. در همان میانه و در همه آن لحظاتی که دلیل اندوه فراموش شده است باز هم پوششی از احساس مبهم و نادرستی دنیای لوییس را فرا می‌گیرد و دنیا در چشمش کرخت و بی‌طعم شده است. «آیا اندوه در نهایت در کسالتی رسوب می‌کند که آمیخته با نوعی حالت تهوع خفیف است؟».

روزها می‌گذرند تا نهایتاً صبح یک روز لوییس سبکبال‌تر از روزهای گذشته و در حالی که دیگر آنقدرها هم عزادار اچ نبود، ناگهان اچ را به بهترین شکل ممکن به یاد می‌آورد: «واقعاً چیزی بود بهتر از خاطره، یک آن، یک تاثیر بی‌پاسخ، اگر بگویم مانند یک دیدار بود زیاده‌روی کرده‌ام، گویی وزنه سنگین اندوه را از روی دوشم برداشت».

 

آیا پاسخ در همین گذشت زمان است؟ این دید را می‌شود به خدا هم تسری داد؟ شاید خدا هم در را باز نمی‌کند چون در زدن لوییس دیوانه‌وار بر در کوفتن و لگد پرتاب کردن است؟ «واضح است که باید ظرفیت دریافت هم داشت وگرنه قادر متعال هم نمی‌تواند چیزی به ظرف لبالب پر اضافه کند»

 

اما آیا تکاملی در هر چیزی هست؟ یا برعکس، هر چیزی هست تا بتواند به کمال برسد؟ «واقعیت ما به قله بی‌نقصی‌اش رسیده بود، انگار که خدا بگوید خوب است که در این تمرین استاد شدید، حالا بروید سراغ بعدی». پس فقدان در این بینش تکاملی بخشی جدایی‌ناپذیر از تجربه عشق است، مرحله جدیدی است، مثل پاییز که بعد از تابستان می‌آید.

 

چقدر پیشرفت حاصل شده است؟ بهبودی پس از رنج چقدر قابل اعتناست؟ لوییس بهبودی‌اش را با یک درد فیزیکی مقایسه می‌کند. بهبودی از رنج از دست دادن عزیزی، شبیه به بهبودی پس از یک عمل آپاندیس نیست، شبیه به بهبودی کسی است که یک پایش قطع شده است.  هر چند فرد به آرامی می‌تواند توانش را بازیابد و از عصا استفاده کند، اما آن جای خالی تا آخر عمر امکان بازتولید درد را دارد. او همیشه انسانی یک پا خواهد بود و لحظه‌ای نیست که این واقعیت را فراموش کند. لوییس هم مشغول تمرین راه رفتن با عصاست، با علم به اینکه می‌داند که دیگر هرگز انسانی دو پا نخواهد بود.

 

آیا اندوه هم در لوییس به تکامل رسیده است؟ اعتراف می‌کند که اندوه را در شکل عذاب‌های نخستینش نمی‌خواهد. «غم خوردن پرشور ما را به مرده‌هایمان وصل نمی‌کند که برعکس، از آنها دورمان می‌کند. دقیقاً در آن لحظه‌ها که کمترین اندوه را احساس می‌کنم اچ به مغزم یورش می‌آورد، در واقعی‌ترین حالت خودش». اما همه چیز در این روند پیش نمی‌رود، اندوه گاهی برمی‌گردد و این چرخه مدام تکرار می‌شود، همان پا دوباره و دوباره قطع می‌شود.

 

 

C.S.Lewis

 

 

دفترچه چهارم:

رسیدن به آخرین دفترچه همزمان با رسیدن به درک ماهیت چرخه‌ای اندوه، لوییس را به این نتیجه می‌رساند که این آخرین یادداشت‌های او درباره اندوه است. لوییس می‌خواهد همه افکار پراکنده‌ای را که در سه دفترچه قبل روایت کرده، به پایان روایی خودشان برساند. اما آیا پس از این او درباره اندوه فکر نخواهد کرد؟ «اولش فکر می‌کردم می‌توانم یک شرایط را توصیف کنم، نقشه‌ای از اندوه بکشم، اما بعد فهمیدم که اندوه یک وضعیت نیست، یک روند است و هر روز چیز جدیدی برای ثبت هست. می‌توان تاریخ اندوه را ثبت کرد اما اگر با تصمیمی اختیاری در نقطه‌ای معین از زمان این تاریخ‌نگاری را قطع نکنم دیگر دلیلی نخواهم داشت که هرگز از نوشتنش دست بکشم». 

 

روند اندوه آرام‌تر شده است. لوییس دیگر نگران از دست رفتن آن تصویر حقیقی اچ در ذهنش نیست. برای لوییس، اچ هدیه و خدا هدیه‌دهنده بوده‌اند. هرچند هدیه دیگر در دستان او نیست اما همچنان می‌تواند از ستایش او لذت ببرد. «او حالا در دستان خداست» معنای دیگری می‌یابد. آیا لوییس باز رو به خدا می‌کند، چون فکر می‌کند اگر راهی به اچ باشد، از طریق اوست؟ آیا شرط خدا همین است؟ یعنی لوییس دوباره می‌تواند اچ را ملاقات کند اگر او را آنقدر دوست داشته باشد که دیگر دیدارش مهم نباشد؟»

لوییس هرچند جوابی برای این سوال نمی‌گیرد اما در بازگشت به سمت خدا هم دیگر با آن در بسته مواجه نمی‌شود. «این سکوت مانند نگاه خیره و دلسوزانه‌ای است، چیزی مانند آرام بگیر بنده، تو هنوز نمی‌فهمی».

 

کتاب پس از کندوکاوهای بسیار، با آرام گرفتن ذهن یک بنده مومن به انتها می‌رسد. آرام گرفتن یا پذیرفتن چرخه اندوه؟ ساختن خانه‌هایی پی در پی روی آب، که با هر بار از دست دادن چیزی فرو می‌ریزند و در هر بار از نو بنا کردن، رنجی آمیخته به آگاهی نهفته است. رنجی آمیخته به رخوت اندوه، که انگار پس از درک آن، راه بازگشتی نیست: «روزی راه‌های زیادی بود، حالا بن‌بست‌های زیادی هست».

 

 

 

 

روایت بن‌بست‌های کوچه اندوه
سی اس لوییس

  این مقاله را ۳۲ نفر پسندیده اند

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *